•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
📚 رمان ؛ازجهنـم_تا_بهـشــت🙈📖
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان 🔞
•❥•-------------•●🌸●•------------•❥•
#قسمت_156
میراندا بخاطر زندگی جدیدش و رسیدن به آرزوهاش خوشحال بود ، من بخاطر خوشحالی میراندا خوشحال بودم و تام بخاطر خوشحالی من !! :)
.
.
.
یک روز بعد ...
تام ماشین رو جلوی بیمارستان متوقف کرد و گفت :
_ شما پیاده شید تا من ماشین رو پاک کنم .
زیر لب باشه ای گفتم و همراه میراندا پیاده شدم .
باورم نمیشد که امروز قرار بود مامان مرخص بشه و باهم توی یه خونهی لوکس زندگی کنیم !!!
همه چیز شبیه یه رویا بود ...
رویایی که تام به وجود آورده بودتش !
بعد از چند دقیقه که تام اومد وارد ساختمون بیمارستان شدیم .
نمیدونم چرا اما حس عجیبی داشتم ، خوشحالی ادغام شده با استرس !!
هر لحظه منتظر بودم این خوشیم نابود بشه .
انگار تام متوجهی حالم شد که دست های یخ زده ام رو بین دست های مردونه اش گرفت .
فشاری به دستام وارد کرد و کنار گوشم لب زد آروم باش عزیزم .
سه تایی وارد آسانسور شدیم و تام دکمهی طبقهی سوم رو زد .
از خوشحالی تپش قلبم نامنظم شده بود و بیقرار بودم .
میراندا با دیدنم لبخندی زد و گفت :
× لورا حالت خوبه ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ هیچ وقت تو زندگیم انقدر همه چیز خوب نبوده یکم میترسم !!
تام بوسه ای روی موهام زد و گفت :
_ بهتره بهش عادت کنی چون از این به بعد همه چیز قراره اینقدر خوب باشه !
زیر لب امیدوارمی زمزمه کردم و با باز شدن در آسانسور پیاده شدیم .
تام دستم رو رها کرد و گفت :
_ عزیزم تو با میراندا برو اتاق مادرت ، منم میرم با دکتر صحبت کنم و کارهای ترخیص رو انجام بدم .
باشه ای گفتم که میراندا با خوشحالی به سمت اتاق مامان دوید .
با لبخند از ته قلبم پشت سر میراندا حرکت کردم و بعد از چندثانیه وارد اتاق مامان شدم .
میراندا کنار تخت نشسته بود و حسابی غرق بوسیدن مامان شده بود .
با لبخند نگاهی به مامان که رنگ و روش باز شده بود انداختم و جلوتر رفتم .
کنار تختش نشستم و گفتم :
+ سلام مامان ، حالت خوبه ؟!
* وقتی شما عزیزهای دلم رو میبینم مگه میشه حالم بد باشه ؟!
دست هاش رو تو دست هام گرفتم و لب زدم ؛
+ دیگه تا آخرش با همیم .
* امیدوارم همینطور باشه .
قبل از این که چیزی بگم میراندا پیش دستی کرو گفت :
× همینطور میشه تا وقتی تام کنارمونه زندگی روی خوشش رو بهمون نشون میده !
با این حرف میراندا مامان نگاه متعجبی بهم انداخت و پرسید ؛
* تام کیه ؟!! مگه تو با لوکاس نبودی !
با شنیدن اسم لوکاس لبخند تلخی زدم و گفتم :
+ بعدا همه چیز رو تعریف میکنم اینجا جاش نیست ، فقط ...
با باز شدن در ادامهی حرفم رو نزدم و نگاهمو به سمت در سوق دادم .
پرستار جونی به سمتمون اومد و گفت :
- لطفا از اتاق بیرون برید باید مریضتون رو برای رفتن آماده کنم .
به ناچار باشه ای گفتیم و از اتاق بیرون رفتیم .
کنار میراندا روی صندلی هایی که داخل راهرو بود نشستم و نفس عمیقی کشیدم .
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم هام رو بستم .
چند ثانیه نگذشته بود که میراندا گفت :
× تام اومد .
سریع چشم هام رو باز کردم و به نگاهمو به انتهای راهرو سوق دادم .
تام با لبخند برگه هایی که تو دستش بود رو تکون داد و چشمکی بهمون زد .
لبخند پررنگی زدم و به تام که ادا درمیاورد نگاه میکردم که یهو با دیدن کسی که از انتهای راهرو به سمت راه پله ها می رفت قلبم از تپش ایستاد !!!!
نفسم برای یه لحظه رفت و تمام بدنم یخ زد .
اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد و تپش قلبم رو هزار رفت .
خدااااای من باورم نمیشد خودش بود !!
آره خودش بود ، لوکاس بود !!!!
حتی از این فاصله هم می تونستم تشخیصش بدم .
『
@Ham_nafaas 』