پیشگویی ای بهتر از این مدخل دفترچه خاطرات ویلسون ممکن نبود. چنانکه همه بچه مدرسه ای های انگلیسی میدانند ،اسکات ادواردز ویلسون، ناوبان هنری باورز و درجه دار ادگار ایونس به خاطر هوای ،بد جیره ناکافی ،لباس کم، چادرهای درجه دو و اصرار خود آزارانه شان برای به دوش کشیدن سگ های سورتمه به جای خوردن آن ها (چون عاشق حیوانات بودند ) روز ۱۷ ژانویهٔ ۱۹۱۲ به قطب جنوب رسیدند، اما دیدند که آموندسن پرچم نروژ را ۳۴ روز پیش از آنها آنجا نصب کرده است روز ۱۷ فوریه، یک ماه پس از شروع بازگشت ایونس در سقوطی مرگ بار جان داد. در ۱۷ مارس ادواردز که فهمید پای سرمازده و سیاه مُرده او کار همراهانش را سخت کرده است مشهورترین و دلیرانه ترین کلمات تاریخ کاوش قطب را به زبان آورد بیرون میروم برای مدتی سپس از چادر بیرون زد و به دل
کولاک رفت و دیگر هرگز دیده نشد. او ۳۲ ساله بود. «بالدر زیبا مرده است، مرده در ۲۱ مارس با جیره ای به اندازۀ دو روز بی حال از گرسنگی و گرفتار بیماری اسکوروی، وقتی طوفانی مهیب به سوی ،اسکات ویلسون و باورز می آمد چادرشان را بر پا کردند. آنها ۱۲۰۰ کیلومتر از قطب دور شده بودند تا اردوگاهشان ۲۴۰ کیلومتر مانده بود و تا انبار اول، که غذا و سوخت کافی در آن ذخیره بود فقط ۱۷ کیلومتر فاصله داشتند.
هفت ماه بعد یک تیم جست وجوی اعزامی از کیپ ایونس چادر پارچه ای سبزرنگ کوچک را یافت سه جسد یخ زده درون آن بود که در کیسه های خواب پوست گوزنیشان خمیده بودند کنار جسد ،اسکات یک دسته نامه بود که برای همسرش و همسران و مادران همراهانش نوشته بود و یک دفترچه خاطرات که هر چند با دستکش نوشته بود تا آخرین مطلبش خوانا بود ولی هرچه به آخر نزدیک تر میشد لرزش دستهایش بیشتر میشد نوشته بود ما ضعیف شده ایم ، نوشتن سخت است ولی به سهم خودم از این سفر تأسف نمی خورم که نشان داد مردان انگلیسی سختی را تاب می آورند به همدیگر یاری میرسانند و مثل همیشه با پایداری به پیشواز مرگ میروند.
آخرین نوشته اسکات آن قدر غم انگیز است که در وصف نمی گنجد به دلایلی که از بیانش عاجزم ، بیشتر زمانی متأثر میشوم که میخوانم تیم جست وجو در سورتمه آنها چه چیزی پیدا کرد ۱۶ کیلوگرم سنگ از برگ ها و شاخه های فسیل شده زبان سرخس که آنها ۴۰۰ کیلومتر از یخچال بیردمور دنبال خود کشانده بودند اسکات چنان مشتاق بود سبک بار سفر کند که تا گرم های وزن جیره غذای گروهش را هم حساب میکرد اما سنگها را دور نینداخته بود . که اگر انداخته بود شاید او و مردانش میتوانستند ۱۷ کیلومتر آخر را هم بپیمایند. اگر میخواستم نامی برای عزیزترین بخش طبقه عجیب کتابخانه ام بگذارم، لابد چند صفحه توضیحات آن نمونۀ زمین شناختی را انتخاب میکردم در تاریخچه کاوشهای قطبی از فتوحات و بیش از آن از لودگی ها زیاد گفته اند اما همه شان مملو از مرگ اند. درسی که از این کتابها آموخته ام آن است که اگر قرار است شهید شوی، بهتر است انگیزه ات را درست انتخاب کنی با تصور آرمان هایی که فدا کردن جان برایشان مرسوم تر است ملی گرایی ،مذهب ،قومیت به گمانم یک کیسه سنگ ۱۶ کیلویی و دنیای از دست رفته ای که این کیسه نمادش شده است هم چیز بدی نیست که برایش جان بدهیم.
📚(#اعترافات_یک_کتاب_خوان_معمولی/نویسنده : #آنه_فدیمن / مترجم : #محمد_معماریان /انتشارات ترجمان علوم انسانی/چاپ سوم ۱۳۹۹ /ص۴۳_۴۲)
🆔️ @haftbaldt
کولاک رفت و دیگر هرگز دیده نشد. او ۳۲ ساله بود. «بالدر زیبا مرده است، مرده در ۲۱ مارس با جیره ای به اندازۀ دو روز بی حال از گرسنگی و گرفتار بیماری اسکوروی، وقتی طوفانی مهیب به سوی ،اسکات ویلسون و باورز می آمد چادرشان را بر پا کردند. آنها ۱۲۰۰ کیلومتر از قطب دور شده بودند تا اردوگاهشان ۲۴۰ کیلومتر مانده بود و تا انبار اول، که غذا و سوخت کافی در آن ذخیره بود فقط ۱۷ کیلومتر فاصله داشتند.
هفت ماه بعد یک تیم جست وجوی اعزامی از کیپ ایونس چادر پارچه ای سبزرنگ کوچک را یافت سه جسد یخ زده درون آن بود که در کیسه های خواب پوست گوزنیشان خمیده بودند کنار جسد ،اسکات یک دسته نامه بود که برای همسرش و همسران و مادران همراهانش نوشته بود و یک دفترچه خاطرات که هر چند با دستکش نوشته بود تا آخرین مطلبش خوانا بود ولی هرچه به آخر نزدیک تر میشد لرزش دستهایش بیشتر میشد نوشته بود ما ضعیف شده ایم ، نوشتن سخت است ولی به سهم خودم از این سفر تأسف نمی خورم که نشان داد مردان انگلیسی سختی را تاب می آورند به همدیگر یاری میرسانند و مثل همیشه با پایداری به پیشواز مرگ میروند.
آخرین نوشته اسکات آن قدر غم انگیز است که در وصف نمی گنجد به دلایلی که از بیانش عاجزم ، بیشتر زمانی متأثر میشوم که میخوانم تیم جست وجو در سورتمه آنها چه چیزی پیدا کرد ۱۶ کیلوگرم سنگ از برگ ها و شاخه های فسیل شده زبان سرخس که آنها ۴۰۰ کیلومتر از یخچال بیردمور دنبال خود کشانده بودند اسکات چنان مشتاق بود سبک بار سفر کند که تا گرم های وزن جیره غذای گروهش را هم حساب میکرد اما سنگها را دور نینداخته بود . که اگر انداخته بود شاید او و مردانش میتوانستند ۱۷ کیلومتر آخر را هم بپیمایند. اگر میخواستم نامی برای عزیزترین بخش طبقه عجیب کتابخانه ام بگذارم، لابد چند صفحه توضیحات آن نمونۀ زمین شناختی را انتخاب میکردم در تاریخچه کاوشهای قطبی از فتوحات و بیش از آن از لودگی ها زیاد گفته اند اما همه شان مملو از مرگ اند. درسی که از این کتابها آموخته ام آن است که اگر قرار است شهید شوی، بهتر است انگیزه ات را درست انتخاب کنی با تصور آرمان هایی که فدا کردن جان برایشان مرسوم تر است ملی گرایی ،مذهب ،قومیت به گمانم یک کیسه سنگ ۱۶ کیلویی و دنیای از دست رفته ای که این کیسه نمادش شده است هم چیز بدی نیست که برایش جان بدهیم.
📚(#اعترافات_یک_کتاب_خوان_معمولی/نویسنده : #آنه_فدیمن / مترجم : #محمد_معماریان /انتشارات ترجمان علوم انسانی/چاپ سوم ۱۳۹۹ /ص۴۳_۴۲)
🆔️ @haftbaldt