درگیری به شدت ادامه داشت ساعت شش عصر بود ما چهار نفر بی سیم نداشتیم؛ یکی پیکا می زد یکی آرپی جی می زد دو نفرمان هم کلاش داشتیم من کمی جلوتر رفتم تکفیری ها را از دور دیدم اما چون لباس هایشان شبیه لباس های سربازان سوری بود فکر کردم از بچه های خودمان هستند آنها از زمانی که من به سمتشان راه افتادم با دوربین دید در شب مرا دیده بودند.
دو گودال بود که قبلا دست ما بود اما من نمی دانستم که تکفیری ها آن را از ما پس گرفته اند تعدادی از آنها در گودال ها مخفی شده بودند تعدادی دیگر هم با لباس هایی شبیه ما ایستاده بودند همین که واردجمع شان شدم یکی با اسلحه محکم به سرم کوبید در جا افتادم آنها همه عربی صحبت می کردند و من فکر می کردم از بچه های حزب الله هستند همین که اسلحه را بر سرم کوبیدند تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است
یکی دیگر همان موقع چاقویی درآورد و فریاد زد: جيش السوری ! جيش السوری !
یکی چاقو درآورد که سرم را ببرد فرمانده شان فریاد زد: «نه! نه! این اسیر را من گرفتم؛ حق ندارید دست به او بزنید مال خودم است به من دستبند
زدند من روی زمین افتاده بودم پای یکی از آنها روی سرم بود یکی آمد با پیراهن و شلوار افغانی ، هیکلی و سیاه چهره که صورتش را با دستمال بسته بود در حالی که به شدت می لرزیدم توی دلم گفتم : «خدايا من اسیر شدم؟! با خودم زمزمه کردم که جداً اسیر شدم ....
همین طور که از پیشانی ام خون می آمد مرا دست بسته بردند پیشانی ام تقریبا ترکیده بود و خون شدید می آمد دوباره با لگد و مشت ریختند سرم. آن مرد قوی هیکل افغانستانی یک گونی روی سرم کشید دیگر مطمئن آنها مرا می کشند یا ابوالفضل یا حضرت زینب خودتان کمک کنید . این ها سر من را می برند خیلی ترسیده بودم از ترس داشتم سکته می کردم وقتی گونی را به سرم کشید ، من را روی کولش انداخت و برد سیصد متری فاصله بود .
دم خاکریز ، گونی را از سرم برداشتند . دیدم پنجاه، شصت نفر آدم آن جا هستند همه با ریش ها و موهای بلند مثل جن سرشان را که تکان می دادند می ترسیدم یکی یکی می آمدند با من عکس می گرفتند چنددقیقه ای کتک می زدند و می رفتند نفر بعد می آمد .آن جور که حساب کردم ، حدود نه خاکریز من را عقب بردند تا رسیدیم به خاکریز آخر. کنار هر خاکریز خانه هایی بود و در آن افرادی بودند. آنها تا من را می دیدند فریاد می زدند : «جیش و با هلهله و شادی می گفتند: «اسیرایرانی ! چون هرچه با من صحبت می کردند متوجه نمی شدم می پرسید «وأين؟ جواب می دادم : من ایران ! بعد دستشان را به سمت گردنشان با تکان می دادند و می گفتند: سکین! یعنی با چاقو می کشیمت .
📚(#فرار_از_زندان_داعش/نویسنده : #زهرا_بختیاری /انتشارات یازهرا /چاپ یکم ۱۳۹۶ /ص۲۷_۲۵)
🆔️ @haftbaldt
دو گودال بود که قبلا دست ما بود اما من نمی دانستم که تکفیری ها آن را از ما پس گرفته اند تعدادی از آنها در گودال ها مخفی شده بودند تعدادی دیگر هم با لباس هایی شبیه ما ایستاده بودند همین که واردجمع شان شدم یکی با اسلحه محکم به سرم کوبید در جا افتادم آنها همه عربی صحبت می کردند و من فکر می کردم از بچه های حزب الله هستند همین که اسلحه را بر سرم کوبیدند تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است
یکی دیگر همان موقع چاقویی درآورد و فریاد زد: جيش السوری ! جيش السوری !
یکی چاقو درآورد که سرم را ببرد فرمانده شان فریاد زد: «نه! نه! این اسیر را من گرفتم؛ حق ندارید دست به او بزنید مال خودم است به من دستبند
زدند من روی زمین افتاده بودم پای یکی از آنها روی سرم بود یکی آمد با پیراهن و شلوار افغانی ، هیکلی و سیاه چهره که صورتش را با دستمال بسته بود در حالی که به شدت می لرزیدم توی دلم گفتم : «خدايا من اسیر شدم؟! با خودم زمزمه کردم که جداً اسیر شدم ....
همین طور که از پیشانی ام خون می آمد مرا دست بسته بردند پیشانی ام تقریبا ترکیده بود و خون شدید می آمد دوباره با لگد و مشت ریختند سرم. آن مرد قوی هیکل افغانستانی یک گونی روی سرم کشید دیگر مطمئن آنها مرا می کشند یا ابوالفضل یا حضرت زینب خودتان کمک کنید . این ها سر من را می برند خیلی ترسیده بودم از ترس داشتم سکته می کردم وقتی گونی را به سرم کشید ، من را روی کولش انداخت و برد سیصد متری فاصله بود .
دم خاکریز ، گونی را از سرم برداشتند . دیدم پنجاه، شصت نفر آدم آن جا هستند همه با ریش ها و موهای بلند مثل جن سرشان را که تکان می دادند می ترسیدم یکی یکی می آمدند با من عکس می گرفتند چنددقیقه ای کتک می زدند و می رفتند نفر بعد می آمد .آن جور که حساب کردم ، حدود نه خاکریز من را عقب بردند تا رسیدیم به خاکریز آخر. کنار هر خاکریز خانه هایی بود و در آن افرادی بودند. آنها تا من را می دیدند فریاد می زدند : «جیش و با هلهله و شادی می گفتند: «اسیرایرانی ! چون هرچه با من صحبت می کردند متوجه نمی شدم می پرسید «وأين؟ جواب می دادم : من ایران ! بعد دستشان را به سمت گردنشان با تکان می دادند و می گفتند: سکین! یعنی با چاقو می کشیمت .
📚(#فرار_از_زندان_داعش/نویسنده : #زهرا_بختیاری /انتشارات یازهرا /چاپ یکم ۱۳۹۶ /ص۲۷_۲۵)
🆔️ @haftbaldt