#دوقسمت چهل ونه وپنجاه
📖سرگذشت کوثر
مگه چی کارت کرده بود که این جوری کردی من رو هول داد و سرم داد زد دستت رو بکش به من چه مگه من مادرشونم از وقتی اومدم دارم کلفتی بچه های شوهر رو می کنم مگه تو خودت بچه هات رو کتک نمی زنی آره منم برادرهای تو را می زنم ادب ندارن برادرهات رو بردار از این خونه ببر کوثر من دیگه در توانم نیست از این دو تا پسر بچه مراقبت کنم خودم دارم مادر می شم بچم چند روز دیگه به دنیا می یاد من خانوم این خونم نه کلفت بچه های شوهر گفتم فکر کردی عاشق چشم و ابروت بودیم آوردیم تو رو توی این خونه نه عزیزم اصلا هم عاشقت نبودیم آوردیم بچه ها را بزرگ کنی ازاول خودت و خانوادت قبول کردید الانم حق نداریدزیر حرفهات بزنید گفت من هیچ کاری برای برادرهات نمی کنم مگه من کلفتشونم بهش حمله کردم و همدیگه را کتک زدیم یک کتک جانانه همدیگر را زدیم وقتی مادرم رو فحش داد روانی شدم موهاش رو گرفتم و گفتم حیوون یک کاری نکن که خودتو اون بچت رو بفرستم اون دنیا دختر ترشیده اگه بابای من نبود تو را از سر ترحم نمی گرفت تو هنوز خونه بابات بودی و به در و همسایه هاپدر و مادرت التماس شوهر برات تو داشتن آخه کدوم احمقی جز بابای من با تو ازدواج می کردماهم حماقت کردیم خودش رو از دستم در آورد و سرم داد زد برادرهات رو از این خونه همین الان باید ببری من خیلی وقته که دیگه نمی تونم تحملشان کنم همش ناهار و شام می خوان بخورن یک وعده غذا براشون کافی نیست بچه خودم داره به دنیامی یاد خونه اندازه سه تا بچه نیستش نمی تونم برادرهات رو تحمل کنم می فهمی نمی تونم دیگه از دستشون خسته شدم مهدی اومد من رو بغل کرد با اون قد و قامت کوچولوش و بهم گفت آبجی بریم وجیه خانوم من رو کتک می زنه سر داداشی را شکوند آبجی تو را خدابریم به وجیه گفتم لعنت خدا بر تو و پدر و مادرت که تو را پس انداختن الحق و و الانصاف که زن بابایی بیش نیستی وجیه گفت حالا که فهمیدی کار من بوده و داداشت شیطونی کرده حقش بودسرش بشکنه برشون دار از این خونه ببرتشون تا بلای دیگه سرشون نیاوردم همین الانم ببرتشون گفتم تقاص پس می دی بد جوری هم تقاص پس می دی گفت فعلا که بابات فقط من رو می خوادبچه دار هم که داریم می شیم من میرم استراحت کنم وقتی بیدار شدم تو و برادرهات رو تو این خونه نبینم و گرنه یک بلائی سر هر سه تاتون می یارم گفتم من کجا ببرمشون من خودم خونه مادر شوهرم زیادیم عمم می خواد سر به تنم نباشه
سرم داد زد به من چه ربطی داره خواهر برادر
دارن بچه ها آخه به من چه ربطی داره مگه من زاییدمشون وظیفه شماست بیدار شدم اینجا نباشیدوجیه رفت تو اتاق در و هم محکم پشت سر خودش بست به مهدی گفتم مهدی جان راه بیفت باید داداش رو ببریم پیش حکیم یاسین پشتم خوابیده بود با عجله محمد رو برداشتم و مهدی پشت سرم دویید اول رفتم خونه تا یاسین رو بگذارم خونه
تا عمم من رو دید سرم داد زد کدوم گوری رفته بودی بچم رو کجا بردی صد دفعه بهت نگفتم بدون اجازه من یاسین رو با خودت جایی نبر من نمی خوام بچه را ببری بیرون مریض می شه تا نگاهش به مهدی و محمد خورد اخمهاش تو هم رفت بهم گفت این دو تا اینجا چی کار می کنن برای چی آوردیشون اینجا گفتم عمه یاسین پیش شما باشه
باید محمد رو ببرم پیش حکیم بدون توجه بهش از در خونه زدیم بیرون و رفتیم پیش حکیم بهم گفت دیرتر آورده بودینش بچه تموم کرده بود سرش رو بست محمد خیلی درد کشید اما حکیم به کارش وارد بود بهم گفت امشب رو مراقبش باشید دو سه هفته طول می کشه حالش خوب بشه قرار شد باز هم بیارمش وقتی رفتم خونه عمم گفت باز که این دو تا را دنبال خودت راه انداختی آوردی گفتم عمه وجیه خانوم از خونه بیرونشون کرده زده سر محمد رو شکونده اون
زن مشکل داره عمم گفت خاک بر سرم دختر داری رو اون زن بدبخت عیب می گذاری اون هر چی نباشه زن باباته حق نداری دربارش این جوری حرف بزنی گفتم عمه می گی دربارش چه جوری حرف بزنم بگم الهی فداش شم دستش درد نکنه.زده سر بچه را شکونده گفت بچه ها شیطنت کردن اونم از رو عصبانیت حالا یک کاری کرده تو چرابرداشتی آوردیشون ما نون خور اضافه نمی خوایم
ما بچه های کسی دیگه را بزرگ نمی کنیم گفتم برادر زاده هاتن بچه غریبه نیستن وجیه نمی خوادتو خونش باشن اون شب مراد که اومد عمم کلی به جونش غر زد و گفت برادرهاش رو آورده خونمون ما خودمون کم بدبختی نداریم دیگه نون خور اضافه نمی خوایم بابام هنوز دنبال برادرهام نیومده
بود مراد اومد پیشم و دست نوازشی سر بچه
ها کشید همه چی را ازم پرسید و من جوابش
رو دادم گفت دایی هنوز دنبالشون نیومده گفتم نه
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان سرگذشت کوثرهرچی بیشترمیگذره زیباترمیشه اگرهرشب به طورمنظم دوست داریددرکانال ارسال بشه حتماحتماپست های صبح بازدیدولایک شود💫✨
📖سرگذشت کوثر
مگه چی کارت کرده بود که این جوری کردی من رو هول داد و سرم داد زد دستت رو بکش به من چه مگه من مادرشونم از وقتی اومدم دارم کلفتی بچه های شوهر رو می کنم مگه تو خودت بچه هات رو کتک نمی زنی آره منم برادرهای تو را می زنم ادب ندارن برادرهات رو بردار از این خونه ببر کوثر من دیگه در توانم نیست از این دو تا پسر بچه مراقبت کنم خودم دارم مادر می شم بچم چند روز دیگه به دنیا می یاد من خانوم این خونم نه کلفت بچه های شوهر گفتم فکر کردی عاشق چشم و ابروت بودیم آوردیم تو رو توی این خونه نه عزیزم اصلا هم عاشقت نبودیم آوردیم بچه ها را بزرگ کنی ازاول خودت و خانوادت قبول کردید الانم حق نداریدزیر حرفهات بزنید گفت من هیچ کاری برای برادرهات نمی کنم مگه من کلفتشونم بهش حمله کردم و همدیگه را کتک زدیم یک کتک جانانه همدیگر را زدیم وقتی مادرم رو فحش داد روانی شدم موهاش رو گرفتم و گفتم حیوون یک کاری نکن که خودتو اون بچت رو بفرستم اون دنیا دختر ترشیده اگه بابای من نبود تو را از سر ترحم نمی گرفت تو هنوز خونه بابات بودی و به در و همسایه هاپدر و مادرت التماس شوهر برات تو داشتن آخه کدوم احمقی جز بابای من با تو ازدواج می کردماهم حماقت کردیم خودش رو از دستم در آورد و سرم داد زد برادرهات رو از این خونه همین الان باید ببری من خیلی وقته که دیگه نمی تونم تحملشان کنم همش ناهار و شام می خوان بخورن یک وعده غذا براشون کافی نیست بچه خودم داره به دنیامی یاد خونه اندازه سه تا بچه نیستش نمی تونم برادرهات رو تحمل کنم می فهمی نمی تونم دیگه از دستشون خسته شدم مهدی اومد من رو بغل کرد با اون قد و قامت کوچولوش و بهم گفت آبجی بریم وجیه خانوم من رو کتک می زنه سر داداشی را شکوند آبجی تو را خدابریم به وجیه گفتم لعنت خدا بر تو و پدر و مادرت که تو را پس انداختن الحق و و الانصاف که زن بابایی بیش نیستی وجیه گفت حالا که فهمیدی کار من بوده و داداشت شیطونی کرده حقش بودسرش بشکنه برشون دار از این خونه ببرتشون تا بلای دیگه سرشون نیاوردم همین الانم ببرتشون گفتم تقاص پس می دی بد جوری هم تقاص پس می دی گفت فعلا که بابات فقط من رو می خوادبچه دار هم که داریم می شیم من میرم استراحت کنم وقتی بیدار شدم تو و برادرهات رو تو این خونه نبینم و گرنه یک بلائی سر هر سه تاتون می یارم گفتم من کجا ببرمشون من خودم خونه مادر شوهرم زیادیم عمم می خواد سر به تنم نباشه
سرم داد زد به من چه ربطی داره خواهر برادر
دارن بچه ها آخه به من چه ربطی داره مگه من زاییدمشون وظیفه شماست بیدار شدم اینجا نباشیدوجیه رفت تو اتاق در و هم محکم پشت سر خودش بست به مهدی گفتم مهدی جان راه بیفت باید داداش رو ببریم پیش حکیم یاسین پشتم خوابیده بود با عجله محمد رو برداشتم و مهدی پشت سرم دویید اول رفتم خونه تا یاسین رو بگذارم خونه
تا عمم من رو دید سرم داد زد کدوم گوری رفته بودی بچم رو کجا بردی صد دفعه بهت نگفتم بدون اجازه من یاسین رو با خودت جایی نبر من نمی خوام بچه را ببری بیرون مریض می شه تا نگاهش به مهدی و محمد خورد اخمهاش تو هم رفت بهم گفت این دو تا اینجا چی کار می کنن برای چی آوردیشون اینجا گفتم عمه یاسین پیش شما باشه
باید محمد رو ببرم پیش حکیم بدون توجه بهش از در خونه زدیم بیرون و رفتیم پیش حکیم بهم گفت دیرتر آورده بودینش بچه تموم کرده بود سرش رو بست محمد خیلی درد کشید اما حکیم به کارش وارد بود بهم گفت امشب رو مراقبش باشید دو سه هفته طول می کشه حالش خوب بشه قرار شد باز هم بیارمش وقتی رفتم خونه عمم گفت باز که این دو تا را دنبال خودت راه انداختی آوردی گفتم عمه وجیه خانوم از خونه بیرونشون کرده زده سر محمد رو شکونده اون
زن مشکل داره عمم گفت خاک بر سرم دختر داری رو اون زن بدبخت عیب می گذاری اون هر چی نباشه زن باباته حق نداری دربارش این جوری حرف بزنی گفتم عمه می گی دربارش چه جوری حرف بزنم بگم الهی فداش شم دستش درد نکنه.زده سر بچه را شکونده گفت بچه ها شیطنت کردن اونم از رو عصبانیت حالا یک کاری کرده تو چرابرداشتی آوردیشون ما نون خور اضافه نمی خوایم
ما بچه های کسی دیگه را بزرگ نمی کنیم گفتم برادر زاده هاتن بچه غریبه نیستن وجیه نمی خوادتو خونش باشن اون شب مراد که اومد عمم کلی به جونش غر زد و گفت برادرهاش رو آورده خونمون ما خودمون کم بدبختی نداریم دیگه نون خور اضافه نمی خوایم بابام هنوز دنبال برادرهام نیومده
بود مراد اومد پیشم و دست نوازشی سر بچه
ها کشید همه چی را ازم پرسید و من جوابش
رو دادم گفت دایی هنوز دنبالشون نیومده گفتم نه
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان سرگذشت کوثرهرچی بیشترمیگذره زیباترمیشه اگرهرشب به طورمنظم دوست داریددرکانال ارسال بشه حتماحتماپست های صبح بازدیدولایک شود💫✨