#دوقسمت صدونودودووصدونودوسه
📜گلبهار
و گفت آفرین ارسلان تو نشون دادی که از نسل بهادر خانی ،چقدر خوب میشد بچه ها تو دیار خودشون بزرگ میشدن ،همینجا بمون ،سالار تو ویلای عمه کلثوم خدا بیامرز زندگی میکنه ،دیگه سنی ازش گذشته و سرش به سنگ خورده مزاحمتی برای تو و زندگی ت نداره و،اصلا جرات نمیکنه به تو و زن و بچه ت نزدیک بشه سالار عوض شده، ارسلان گفت ببخشید بابا ببخشید که بدون خداحافظی رفتم شرایط اون موقع اونجوری بود ولی حالا بهت قول میدم مدته زیادی بمونم پیشت و هر روز نوه هات رو ببینی ،بچه ها که تا اون موقع خونه ی به اون بزرگی ندیده بودن همینجوری تو عمارت و محوطه میچرخیدن و تعریف میکردن ،همین جور که مشغول حرف زدن بودیم صدای مردی رو شنیدم که داشت با بچه ها حرف میزد و اسمشون رو ازشون میپرسید ،صدا آشنا بود خوب که گوش کردم صدای سالار بود که حالا جا افتاده بود و پخته تر به نظر میرسید ،ارسلان به دنبال صدا رفت سمته پله ها ،سالار پایین پله نشسته بود و پسرا باهاش حرف میزدن دارا میگفت عمو من شما رو یادمه دریا رو به خواهر برادراش میگفت عمو سالار خیلی مهربونه ،تازه خیلی هم خوشگله ببین چشاشو ،مثل آسمون میمونه ارسلان بالای پله سالار رو صدا زد ،سالار سرش رو برگردوند و با لبخند از جاش بلند شد و گفت ای پسرررجون چه عجب کردی تو ،راه گم کردی؟میبینم قشون کشی کردی اومدی خونه ی بهادر خان ،ارسلان با خنده از پله ها اومد پایین و گفت دیگه این قشونه حضرته خانه،گفتم بیام خان بدونه دور و برش شلوغه و یه عالمه از نسل خودش دور و برشن،برادرا همدیگر رو بغل کردن ،ارسلان گفت زن و بچه ت کجان سالار ؟بیارشون من میخوام برادر زاده هامرو ببینم ،ببینم قشون تو بیشتره یا من؟سالار خندید و گفت کل قشون همین بچه های تو هستن ،من بچه ای ندارم داداش ،زنم هم تا ظهر میاد اینجا ناهار رو باهم میخوریم همیشه ،ارسلان سکوت کرد و چیزی نگفت اون روز تا آخر شب خونه ی ارباب پر از شور و شوق وهیجان بود سالار خیلی عوض شده بود پیرتر از سنش به نظر میومد و آرومتر شده بود منو زن داداش صدا میکرد ،زنش هم آدم بدی به نظر نمیومد خونگرم بود و صبور ،بهادر خان اون شب کلی با بچه ها بگو بخند کرد وبا صدای بلند از حرفزدن با لهجه ی بچه ها میخندیددلم ازنبودن عمه کلثوم و ننه خیلی گرفته بود و واقعا دوست نداشتم از ایران برم و این بار که برگشتم عزیزای دیگه م هم رو از دست بدم
با ارسلان به توافق رسیدیم که ایران بمونیم و کنار خانواده هامون زندگی کنیم از اون روز به بعد تو عمارته ارباب زندگی کردیم هر روز صبح زن سالار با خوش رویی میومد و با بچه ها هم صحبت میشد و با پسرا بازی میکرد و موهای دخترا رو میبافت بچه ها دوسش داشتن انگار با برگشتنه ما نور امید تازه ای به عمارت برگشته بود،مامان اینا هم خیلی خوشحال بودن،مامان میگفت بیایین تو عمارت بالا خونه ی خودتونه زندگی کنید ماهم تویکی از اون اتاق ها زندگی میکنیم ،اما ارسلان ترجیح میدادکه آخرای عمر پدر مادرش روکنارشون بمونه منم حرفی نمیزدم
یک سال گذشت وبهادر خان از دنیا رفت و طبق وصیتش عمارته بزرگ به سالار میرسید و عمارت های دیگه تو دهات دیگه هم تقسیم میشد
اون شب ارسلان به سالار گفت که با زنش بیاد وتو عمارته خودش زندگی کنه وما برمیگردیم عمارت بالا یایکی از عمارت های دیگه
اما سالار گفت توفقط بمون وبچه هات رو از اینجانبر
ما توخونه ی عمه هستیم وتازمانی که مادر زنده است شماهم کنارش بمونید و امیدش رو ازش نگیرین
بچه ها انگارتوبهشت زندگی میکردن و خیلی خوشحال بودن ارسلان هرروزاونا رو تا شهر میبردتا از درسشون جانمونن، بعد از یه مدت یه خونه ی بزرگ تو شهر خرید و ما اونجا زندگی کردیم هرهفته پنج شنبه جمعه ها میرفتیم دهات وبه مادرارسلان وخانواده ی خودم سر میزدیم ،
سالها گذشت بچه ها بزرگ شدن وهرکدوم برای خودشون وزندگیشون تصمیم گرفتن پسرها تصمیم گرفتن ازایران برن وبرای ادامه ی تحصیل وزندگی غربت روانتخاب کردن اما دخترا پیشه خومون موندن
هردوهمین جا درس خوندن وازدواج کردن
دیگه منوارسلان پیر شده بودیم وسایه ی پدر مادرهامون ازسرمون کم شده بود
دوروبرمون رونوه های دختری گرفته بودن و پسرها چند وقت یک باربهمون سر میزدن
ارسلان یه مرد جذاب وفهمیده با موهای سفید بود که هربارنگاهش میکردم شوق زنده بودن دروجودم پرمیشد ارسلان مردی که ناجیه من توزندگیم بود و همیشه به چشم یک انسان واقعی بهش نگاه میکردم و عاشقانه کنارش زندگی کردم چین وچروک های گوشه ی چشمش هرکدوم نشون ازرد روزگار داشت وخط های روی پیشونی نشون از مردونگی و اصالتش،از خدا خواسته بودم که حتی لحظه ای بدون اون زندگی نکنم و اینو همیشه بهش میگفتم ،حالا دیگه با ارسلان تو عمارته بالا زندگی میکردیم هوای خوب روستا حالمون رو بهتر میکرد
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
@saghar_dastan7
دوستان وهمراهان عزیزلطفابازدیدولایک پست های صبح ازیادنره💐🌼
📜گلبهار
و گفت آفرین ارسلان تو نشون دادی که از نسل بهادر خانی ،چقدر خوب میشد بچه ها تو دیار خودشون بزرگ میشدن ،همینجا بمون ،سالار تو ویلای عمه کلثوم خدا بیامرز زندگی میکنه ،دیگه سنی ازش گذشته و سرش به سنگ خورده مزاحمتی برای تو و زندگی ت نداره و،اصلا جرات نمیکنه به تو و زن و بچه ت نزدیک بشه سالار عوض شده، ارسلان گفت ببخشید بابا ببخشید که بدون خداحافظی رفتم شرایط اون موقع اونجوری بود ولی حالا بهت قول میدم مدته زیادی بمونم پیشت و هر روز نوه هات رو ببینی ،بچه ها که تا اون موقع خونه ی به اون بزرگی ندیده بودن همینجوری تو عمارت و محوطه میچرخیدن و تعریف میکردن ،همین جور که مشغول حرف زدن بودیم صدای مردی رو شنیدم که داشت با بچه ها حرف میزد و اسمشون رو ازشون میپرسید ،صدا آشنا بود خوب که گوش کردم صدای سالار بود که حالا جا افتاده بود و پخته تر به نظر میرسید ،ارسلان به دنبال صدا رفت سمته پله ها ،سالار پایین پله نشسته بود و پسرا باهاش حرف میزدن دارا میگفت عمو من شما رو یادمه دریا رو به خواهر برادراش میگفت عمو سالار خیلی مهربونه ،تازه خیلی هم خوشگله ببین چشاشو ،مثل آسمون میمونه ارسلان بالای پله سالار رو صدا زد ،سالار سرش رو برگردوند و با لبخند از جاش بلند شد و گفت ای پسرررجون چه عجب کردی تو ،راه گم کردی؟میبینم قشون کشی کردی اومدی خونه ی بهادر خان ،ارسلان با خنده از پله ها اومد پایین و گفت دیگه این قشونه حضرته خانه،گفتم بیام خان بدونه دور و برش شلوغه و یه عالمه از نسل خودش دور و برشن،برادرا همدیگر رو بغل کردن ،ارسلان گفت زن و بچه ت کجان سالار ؟بیارشون من میخوام برادر زاده هامرو ببینم ،ببینم قشون تو بیشتره یا من؟سالار خندید و گفت کل قشون همین بچه های تو هستن ،من بچه ای ندارم داداش ،زنم هم تا ظهر میاد اینجا ناهار رو باهم میخوریم همیشه ،ارسلان سکوت کرد و چیزی نگفت اون روز تا آخر شب خونه ی ارباب پر از شور و شوق وهیجان بود سالار خیلی عوض شده بود پیرتر از سنش به نظر میومد و آرومتر شده بود منو زن داداش صدا میکرد ،زنش هم آدم بدی به نظر نمیومد خونگرم بود و صبور ،بهادر خان اون شب کلی با بچه ها بگو بخند کرد وبا صدای بلند از حرفزدن با لهجه ی بچه ها میخندیددلم ازنبودن عمه کلثوم و ننه خیلی گرفته بود و واقعا دوست نداشتم از ایران برم و این بار که برگشتم عزیزای دیگه م هم رو از دست بدم
با ارسلان به توافق رسیدیم که ایران بمونیم و کنار خانواده هامون زندگی کنیم از اون روز به بعد تو عمارته ارباب زندگی کردیم هر روز صبح زن سالار با خوش رویی میومد و با بچه ها هم صحبت میشد و با پسرا بازی میکرد و موهای دخترا رو میبافت بچه ها دوسش داشتن انگار با برگشتنه ما نور امید تازه ای به عمارت برگشته بود،مامان اینا هم خیلی خوشحال بودن،مامان میگفت بیایین تو عمارت بالا خونه ی خودتونه زندگی کنید ماهم تویکی از اون اتاق ها زندگی میکنیم ،اما ارسلان ترجیح میدادکه آخرای عمر پدر مادرش روکنارشون بمونه منم حرفی نمیزدم
یک سال گذشت وبهادر خان از دنیا رفت و طبق وصیتش عمارته بزرگ به سالار میرسید و عمارت های دیگه تو دهات دیگه هم تقسیم میشد
اون شب ارسلان به سالار گفت که با زنش بیاد وتو عمارته خودش زندگی کنه وما برمیگردیم عمارت بالا یایکی از عمارت های دیگه
اما سالار گفت توفقط بمون وبچه هات رو از اینجانبر
ما توخونه ی عمه هستیم وتازمانی که مادر زنده است شماهم کنارش بمونید و امیدش رو ازش نگیرین
بچه ها انگارتوبهشت زندگی میکردن و خیلی خوشحال بودن ارسلان هرروزاونا رو تا شهر میبردتا از درسشون جانمونن، بعد از یه مدت یه خونه ی بزرگ تو شهر خرید و ما اونجا زندگی کردیم هرهفته پنج شنبه جمعه ها میرفتیم دهات وبه مادرارسلان وخانواده ی خودم سر میزدیم ،
سالها گذشت بچه ها بزرگ شدن وهرکدوم برای خودشون وزندگیشون تصمیم گرفتن پسرها تصمیم گرفتن ازایران برن وبرای ادامه ی تحصیل وزندگی غربت روانتخاب کردن اما دخترا پیشه خومون موندن
هردوهمین جا درس خوندن وازدواج کردن
دیگه منوارسلان پیر شده بودیم وسایه ی پدر مادرهامون ازسرمون کم شده بود
دوروبرمون رونوه های دختری گرفته بودن و پسرها چند وقت یک باربهمون سر میزدن
ارسلان یه مرد جذاب وفهمیده با موهای سفید بود که هربارنگاهش میکردم شوق زنده بودن دروجودم پرمیشد ارسلان مردی که ناجیه من توزندگیم بود و همیشه به چشم یک انسان واقعی بهش نگاه میکردم و عاشقانه کنارش زندگی کردم چین وچروک های گوشه ی چشمش هرکدوم نشون ازرد روزگار داشت وخط های روی پیشونی نشون از مردونگی و اصالتش،از خدا خواسته بودم که حتی لحظه ای بدون اون زندگی نکنم و اینو همیشه بهش میگفتم ،حالا دیگه با ارسلان تو عمارته بالا زندگی میکردیم هوای خوب روستا حالمون رو بهتر میکرد
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
@saghar_dastan7
دوستان وهمراهان عزیزلطفابازدیدولایک پست های صبح ازیادنره💐🌼