قصه شب: ماجراجویی قطره باران
یک قطره کوچک باران به نام "پَتپَت" در میان ابرهای نرم و پُکّی زندگی میکرد. او همیشه از آن بالا به زمین نگاه میکرد و دوست داشت بداند روی زمین چه خبر است. یک روز، باد مهربان در گوشش زمزمه کرد:
— «وقت ماجراجویی تو رسیده، پتپت! آمادهای؟»
پتپت با هیجان گفت:
— «بله! من میخواهم زمین را ببینم!»
پس از مدتی، پتپت همراه با هزاران قطره دیگر از دل ابرها پایین پرید. او از میان هوا سر خورد، غلت زد و بالاخره روی برگ یک درخت فرود آمد. برگ از لطافت پتپت خندید و او را به زمین هدایت کرد.
پتپت در خاک فرو رفت و ریشههای یک گل تشنه را دید. گل با مهربانی گفت:
— «سلام پتپت! تو به من کمک میکنی تا بزرگ شوم؟»
پتپت با خوشحالی گفت:
— «البته!»
او به درون ریشهها رفت و گل را شاداب کرد. اما ماجراجوییاش تمام نشده بود! او به سمت رودخانهای کوچک سفر کرد، ماهیهای رنگارنگ را دید، به دریاچهای رسید، و حتی به ابرها بازگشت تا دوباره سفر کند!
و اینگونه، پتپت یاد گرفت که او همیشه بخشی از چرخه زیبای زمین است و همیشه در حال سفر و کمک به طبیعت خواهد بود.
پایان
@ghesse_lalaii
یک قطره کوچک باران به نام "پَتپَت" در میان ابرهای نرم و پُکّی زندگی میکرد. او همیشه از آن بالا به زمین نگاه میکرد و دوست داشت بداند روی زمین چه خبر است. یک روز، باد مهربان در گوشش زمزمه کرد:
— «وقت ماجراجویی تو رسیده، پتپت! آمادهای؟»
پتپت با هیجان گفت:
— «بله! من میخواهم زمین را ببینم!»
پس از مدتی، پتپت همراه با هزاران قطره دیگر از دل ابرها پایین پرید. او از میان هوا سر خورد، غلت زد و بالاخره روی برگ یک درخت فرود آمد. برگ از لطافت پتپت خندید و او را به زمین هدایت کرد.
پتپت در خاک فرو رفت و ریشههای یک گل تشنه را دید. گل با مهربانی گفت:
— «سلام پتپت! تو به من کمک میکنی تا بزرگ شوم؟»
پتپت با خوشحالی گفت:
— «البته!»
او به درون ریشهها رفت و گل را شاداب کرد. اما ماجراجوییاش تمام نشده بود! او به سمت رودخانهای کوچک سفر کرد، ماهیهای رنگارنگ را دید، به دریاچهای رسید، و حتی به ابرها بازگشت تا دوباره سفر کند!
و اینگونه، پتپت یاد گرفت که او همیشه بخشی از چرخه زیبای زمین است و همیشه در حال سفر و کمک به طبیعت خواهد بود.
پایان
@ghesse_lalaii