سلام دوستان
پارت ۱
داستان من ایلیا
این خاطره من واقعیه فقط شاید بعضیا خوششون نیاد
آقا دوسال پیش یه همسایه جدید اومد تو کوچمون
که دوتا دختر و یدونه پسر داشت
دختر بزرگ ۲۲ دختر کوچک ۱۴ پسر۱۰
آقا من اون زمان کلاس ۷ بودم بعد این پسر میومد تو
کوچه با ما بازی میکرد اسمش هم سجاد بود
همیشه هم جوراب مچی میپوشید با دمپایی
آنقدر این سفید بود پاهاش از خودش سفید تر
پاهاش کوچیک شاید ۳۷ ولی سفید کف پاشم زرد 🤤🤤
من اون زمان نمیتونستم بهش چیزی بگم
چون مطمعن بود آبروم تو کوچه میره
بعد که گذشت من کم کم به طور غیر مستقیم و بدون
اشاره به پا بهش گفتم من یسری علاقه ی عجیب دارم
که شاید بقیه خوششون نیاد
ولی بهش نگفتم چی
اینا امسال تو تابستون خونشون رفت و رفت یه جای دیگه از شهرمون
ولی هفته یبار دو هفته یبار پنجشنبه جمعه ها میومد سر میزد
من کلاس۹ بودم و اون کلاس ۶
آقا من اینو با کلی بدبختی راضی کردم
که بیاد یه کاری با من انجام بده بهشم گفتم که تو این کار
تو ارباب من میشی و خوشش اومد قبول کرد
و بار بعد که اومد کوچمون ساعت ۱۲ اومد
هیچس ندیدش پدر و مادرم خونه نبودن
رفتیم بالای پشت بوم تو خرپشت(همون راهروی پشت بوم)
رفتیم اونجا کامل بهش توضیح دادم که فوت فتیشو ارباب و برده فلان فلان...
بعد قبول کرد. رفتیم که کارو انجام بدیم
پارت ۲ بعدا میزارم
پارت ۱
داستان من ایلیا
این خاطره من واقعیه فقط شاید بعضیا خوششون نیاد
آقا دوسال پیش یه همسایه جدید اومد تو کوچمون
که دوتا دختر و یدونه پسر داشت
دختر بزرگ ۲۲ دختر کوچک ۱۴ پسر۱۰
آقا من اون زمان کلاس ۷ بودم بعد این پسر میومد تو
کوچه با ما بازی میکرد اسمش هم سجاد بود
همیشه هم جوراب مچی میپوشید با دمپایی
آنقدر این سفید بود پاهاش از خودش سفید تر
پاهاش کوچیک شاید ۳۷ ولی سفید کف پاشم زرد 🤤🤤
من اون زمان نمیتونستم بهش چیزی بگم
چون مطمعن بود آبروم تو کوچه میره
بعد که گذشت من کم کم به طور غیر مستقیم و بدون
اشاره به پا بهش گفتم من یسری علاقه ی عجیب دارم
که شاید بقیه خوششون نیاد
ولی بهش نگفتم چی
اینا امسال تو تابستون خونشون رفت و رفت یه جای دیگه از شهرمون
ولی هفته یبار دو هفته یبار پنجشنبه جمعه ها میومد سر میزد
من کلاس۹ بودم و اون کلاس ۶
آقا من اینو با کلی بدبختی راضی کردم
که بیاد یه کاری با من انجام بده بهشم گفتم که تو این کار
تو ارباب من میشی و خوشش اومد قبول کرد
و بار بعد که اومد کوچمون ساعت ۱۲ اومد
هیچس ندیدش پدر و مادرم خونه نبودن
رفتیم بالای پشت بوم تو خرپشت(همون راهروی پشت بوم)
رفتیم اونجا کامل بهش توضیح دادم که فوت فتیشو ارباب و برده فلان فلان...
بعد قبول کرد. رفتیم که کارو انجام بدیم
پارت ۲ بعدا میزارم