پاهای خاله جون قسمت ۵:
بعد از اینکه سرامیکا رو تمیز کردم رفتم پیش خاله و اونم گفتش که فردا قراره زن پسر عموی بابابزرگ بیاد خونش و از آمریکا میاد و باید بره دنبالش و حدودا فردا پنج و نیم شیش صبح میرسه فرودگاه
زری خانم یه زن حدودا ۶۰ ساله بود که شوهرش که پسر عموی بابا بزرگه یه ده سالی میشد که به خاطر سرطان فوت کرده بود و چون دو تا از سه تا بچه زری خانم توی آمریکا بودن اونم رفته بود اونجا زندگی میکرد و عید نوروز و تابستونا رو میومد ایران و دوباره بر میگشت
خلاصه خاله ازم خواست که باهاش فردا صبح حاضر شم تا با هم بریم دنبال زری خانم و بهم گفت که اجازمو هم اگه خواستم میگیره تا شبم پیشش بمونم تا با هم هم فیلم ببینیم همم فردا صبح از خونه خاله بریم دنبال زری خانم منم که گفتم حتما میخوام میشه اجازمو بگیری اونم گفتش آره حتما میگیره ولی به شرط اینکه موقع فیلم پاشنه پاشو بمکم چون خیلی بهش حال میده منم گفتم که اصلا از خدامه و حتما این کارو انجام میدم
خلاصه دیگه خالم شام رو آورد و منم کلی کار کرده بودم و منتظر شام بودم که یهو خالم گفت برم فیلمو باز کنم و بیام زیر پاهاش منم گفتم خاله میشه اول شام بخورم بعدش اونم گفتش نه اول پاشنه پامو بیا یکم با دهنت مثل همون روز لیس بزن و بمک بعدش شامتو بخور منم رفتم و یه جوری دراز کشیدم که هم بتونم تلویزیون رو ببینم هم کارمو انجام بدم خاله هم داشت روی مبل شامشو میخورد که فسنجون هم بود منم خیلی دوست داشتم و بوش هم که نگم اصلا عالی ولی فعلا باید پاشنه خاله رو تا وقتی که راضی بشه و قانع میمکیدم و واقعا داشتم با تمام قوا و توجه میمکیدم و خالمم هر از گاهی پاشو میچرخوند و بعد حدود بیست دقیقه بهم گفت پاشم و شامم رو بخورم و گفتش ولی قبلش این برنجایی که ریخته رو مبل و زمین رو بخورم و منم یکم بدم اومد و گفتم خاله چندشه نمیشه که موهامو آروم گرفت و گفت از پای من که چندش تر نداریم بچه جون دهنتو وا کن که من جاشو بهت نشون بدم منم دهنو وا کردم و خاله هم موهامو میکشید و به سمت برنجای روی مبل زمین میبرد منم اونا رو میخوردم و بعد تموم شدن خاله گفت شامت خوشمزه بود و منم حقیقتش ناراحت شدم که برای من شام نبود و شامم همین چند تا دونه برنج بود که یهو خالم خندید و گفت قیافشو شوخی کردم بابا شامت رو اوپنه کشیدم و منم بدو بدو رفتم شامم رو آوردم و نشستم کنار فیلمی که تقریبا نیم ساعت شو از دست داده بودم خوردم و همونجا خوابم برد
فردا صبح دیدم خاله داره بیدارم میکنه که پاشیم و بریم منم سریع پاشدم رفتم طبقه پایین دست و صورتمو شستم و لباس پوشیدم و رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدیم و حدود یه ساعت و نیم تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم و زری خانم رو هم ده دقیقه بعد از اینکه رسیدیم دیدیمش و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه تو راه من تو ماشین خوابم برد و وقتی رسیدیم پارکینگ بیدار شدم و خالم بهم سپرد که یه سری از وسایل های زری خانم رو بیارم بالا و اونا هم با آسانسور رفتن بالا و منم وسایل رو از ماشین در آوردم و ماشینو قفل کردم و با آسانسور رفتم طبقه بالا و دیدم زری خانم از دستشویی اومد بیرون و شروع کرد به حال و احوال کردن با من و منم داشتم با کلی تعارف خجالت جوابشو میدادم و در همین حین رفت و رو مبل چرمی های راحتی نشست و لم داد و گفت انقدر خستم که نگم که یهو خاله برگشت گفت بزارید امیر پاهاتون رو ماساژ بده تا خستگیتون در بره خیلی کارش درسته تو این کار و زری خانمم گفت که نه آخه نمیشه پاهام خیلی زیاد عرق کرده و بو میده خالمم گفت نه بابا پاهاتون مثل گل میمونه این حرفا چیه و رو به من کرد و گفت بدو سریع پاهای زری خانم رو از اون ماساژ مخصوصا بده و زری خانمم گفت ماساژ مخصوص چیه که خالمم گفت امیر دوره دیده و ماساژ پای حرفه ای بلده اینو که زری خانم شنید با یه حالت مشتاقانه گفت که پس اگه زحمتی نیست یکم ماساژ خیلی برام خوب میشه منم گفتم که چه زحمتی اصلا این حرفا چیه
رفتم روی زمین جلوی مبلی که زری خانم نشسته بود نشستم و پاهای زری خانم رو گرفتم تو دستم و یکیشو گذاشتم رو رون پام و اون یکی پاشو هم تو دستام و مشغول ماساژ شدم زری خانم یه جوراب آبی نفتی رنگ پوشیده بود که معلوم بود خیلی وقته این جورابو میپوشه جون یکم از رنگ و رو رفته بود و واقعا هم خیلی بو میداد ولی خلاصه برای من مهم نبود در همین حین برگشت بهم گفت که دستت طلا واقعا خیلی خوب ماساژ میدی بازم ببخشید اگر پاهام بو میده منم گفتم نه بابا بوی بدی نمیدن اصلا خاله هم برگشت بهم گفت جورابای زری خانوم رو در بیار بدون جوراب ماساژ بده منم همین کارو کردم و زری خانمم گفتش که نه همینجوری خوبه ولی من تازه کارمو کرده بودم و داشتم ماساژمو میدادم زری خانم توی اون سن خیلی پاهای خوبی داشت رگ دار بودنو کفشون زرد بود و لاک آبی زده بود و کلا فک کنم رنگ آبی دوست داشت
ادامه قسمت بعد
بعد از اینکه سرامیکا رو تمیز کردم رفتم پیش خاله و اونم گفتش که فردا قراره زن پسر عموی بابابزرگ بیاد خونش و از آمریکا میاد و باید بره دنبالش و حدودا فردا پنج و نیم شیش صبح میرسه فرودگاه
زری خانم یه زن حدودا ۶۰ ساله بود که شوهرش که پسر عموی بابا بزرگه یه ده سالی میشد که به خاطر سرطان فوت کرده بود و چون دو تا از سه تا بچه زری خانم توی آمریکا بودن اونم رفته بود اونجا زندگی میکرد و عید نوروز و تابستونا رو میومد ایران و دوباره بر میگشت
خلاصه خاله ازم خواست که باهاش فردا صبح حاضر شم تا با هم بریم دنبال زری خانم و بهم گفت که اجازمو هم اگه خواستم میگیره تا شبم پیشش بمونم تا با هم هم فیلم ببینیم همم فردا صبح از خونه خاله بریم دنبال زری خانم منم که گفتم حتما میخوام میشه اجازمو بگیری اونم گفتش آره حتما میگیره ولی به شرط اینکه موقع فیلم پاشنه پاشو بمکم چون خیلی بهش حال میده منم گفتم که اصلا از خدامه و حتما این کارو انجام میدم
خلاصه دیگه خالم شام رو آورد و منم کلی کار کرده بودم و منتظر شام بودم که یهو خالم گفت برم فیلمو باز کنم و بیام زیر پاهاش منم گفتم خاله میشه اول شام بخورم بعدش اونم گفتش نه اول پاشنه پامو بیا یکم با دهنت مثل همون روز لیس بزن و بمک بعدش شامتو بخور منم رفتم و یه جوری دراز کشیدم که هم بتونم تلویزیون رو ببینم هم کارمو انجام بدم خاله هم داشت روی مبل شامشو میخورد که فسنجون هم بود منم خیلی دوست داشتم و بوش هم که نگم اصلا عالی ولی فعلا باید پاشنه خاله رو تا وقتی که راضی بشه و قانع میمکیدم و واقعا داشتم با تمام قوا و توجه میمکیدم و خالمم هر از گاهی پاشو میچرخوند و بعد حدود بیست دقیقه بهم گفت پاشم و شامم رو بخورم و گفتش ولی قبلش این برنجایی که ریخته رو مبل و زمین رو بخورم و منم یکم بدم اومد و گفتم خاله چندشه نمیشه که موهامو آروم گرفت و گفت از پای من که چندش تر نداریم بچه جون دهنتو وا کن که من جاشو بهت نشون بدم منم دهنو وا کردم و خاله هم موهامو میکشید و به سمت برنجای روی مبل زمین میبرد منم اونا رو میخوردم و بعد تموم شدن خاله گفت شامت خوشمزه بود و منم حقیقتش ناراحت شدم که برای من شام نبود و شامم همین چند تا دونه برنج بود که یهو خالم خندید و گفت قیافشو شوخی کردم بابا شامت رو اوپنه کشیدم و منم بدو بدو رفتم شامم رو آوردم و نشستم کنار فیلمی که تقریبا نیم ساعت شو از دست داده بودم خوردم و همونجا خوابم برد
فردا صبح دیدم خاله داره بیدارم میکنه که پاشیم و بریم منم سریع پاشدم رفتم طبقه پایین دست و صورتمو شستم و لباس پوشیدم و رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدیم و حدود یه ساعت و نیم تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم و زری خانم رو هم ده دقیقه بعد از اینکه رسیدیم دیدیمش و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه تو راه من تو ماشین خوابم برد و وقتی رسیدیم پارکینگ بیدار شدم و خالم بهم سپرد که یه سری از وسایل های زری خانم رو بیارم بالا و اونا هم با آسانسور رفتن بالا و منم وسایل رو از ماشین در آوردم و ماشینو قفل کردم و با آسانسور رفتم طبقه بالا و دیدم زری خانم از دستشویی اومد بیرون و شروع کرد به حال و احوال کردن با من و منم داشتم با کلی تعارف خجالت جوابشو میدادم و در همین حین رفت و رو مبل چرمی های راحتی نشست و لم داد و گفت انقدر خستم که نگم که یهو خاله برگشت گفت بزارید امیر پاهاتون رو ماساژ بده تا خستگیتون در بره خیلی کارش درسته تو این کار و زری خانمم گفت که نه آخه نمیشه پاهام خیلی زیاد عرق کرده و بو میده خالمم گفت نه بابا پاهاتون مثل گل میمونه این حرفا چیه و رو به من کرد و گفت بدو سریع پاهای زری خانم رو از اون ماساژ مخصوصا بده و زری خانمم گفت ماساژ مخصوص چیه که خالمم گفت امیر دوره دیده و ماساژ پای حرفه ای بلده اینو که زری خانم شنید با یه حالت مشتاقانه گفت که پس اگه زحمتی نیست یکم ماساژ خیلی برام خوب میشه منم گفتم که چه زحمتی اصلا این حرفا چیه
رفتم روی زمین جلوی مبلی که زری خانم نشسته بود نشستم و پاهای زری خانم رو گرفتم تو دستم و یکیشو گذاشتم رو رون پام و اون یکی پاشو هم تو دستام و مشغول ماساژ شدم زری خانم یه جوراب آبی نفتی رنگ پوشیده بود که معلوم بود خیلی وقته این جورابو میپوشه جون یکم از رنگ و رو رفته بود و واقعا هم خیلی بو میداد ولی خلاصه برای من مهم نبود در همین حین برگشت بهم گفت که دستت طلا واقعا خیلی خوب ماساژ میدی بازم ببخشید اگر پاهام بو میده منم گفتم نه بابا بوی بدی نمیدن اصلا خاله هم برگشت بهم گفت جورابای زری خانوم رو در بیار بدون جوراب ماساژ بده منم همین کارو کردم و زری خانمم گفتش که نه همینجوری خوبه ولی من تازه کارمو کرده بودم و داشتم ماساژمو میدادم زری خانم توی اون سن خیلی پاهای خوبی داشت رگ دار بودنو کفشون زرد بود و لاک آبی زده بود و کلا فک کنم رنگ آبی دوست داشت
ادامه قسمت بعد