#قسمت_سی_و_دوم
از ترس کم مانده بود قالب تهی کند.
نمی دانست کارش درست است یا نه! به منطقی بودن در آن لحظه هم اصلا فکر نمی کرد. نمی خواست و بهتر است گفته شود نمی توانست فکر کند به این که عاقبت کارش چه می شود.
-بیا خریدم نیکی!
کارت تلفنی که به سمتش گرفته شده بود را از نگاه گذراند و چشمانش را روی هم فشرد. آن را از دست پگاه گرفت و بی فکر روی زمین انداختش و با کفش رویش ایستاد.
-نمیخوام. پشیمون شدم.
قیافه ی ترسیده و چشمان ریز شده اش، پگاه را به تعجب واداشت.
-وا... یه چیزیت میشه ها! دختر تو چرا دنبال ترست می دویی؟! تو قرار نیست کار اشتباهی بکنی که! از یکی خوشت میاد و حالام قراره بدونه، مشکلش چیه؟
نیکی را کنار زد و کارت را از زیر پایش کش رفت. آستین مانتوی رفیقش را گرفت و به سمت تلفن کارتی کشید. به دیواره ی کابین تکیه اش داد و پرسید:
-بزار از هند برات بگم. اونجا وقتی یه دختر از یه پسری خوشش میاد، میره و ازش خواستگاری میکنه. خیلی عادی و بدون ترس.
-اونجا هنده!
-آره اونجا هنده اما دختر بودن و احساسی بودنشون تو همه ی دنیا یکیه. نیست؟!
انگار دنبال متقاعد شدن بود اما آن حس غرور و از طرفی ترس پرده روی متقاعد شدنش می کشید.
-میترسم پگاه! اگه قهوه ایم کنه چی؟ اگه بگه بچه برو مشقتو بنویس، تورو چه به عاشقی، چیکار کنم!؟
پگاه دو دستش را توی دست گرفت و روبه رویش ایستاد.
-بازم اونی که میبره تویی. دیگه تکلیفت با خودت و دلت مشخص میشه. هوم؟
به مردمک های گردان پگاه نگریست. راست می گفت. او با "نه" شنیدن آراز شاید کوچک می شد اما حداقل با خودش روبه رو می شد و دیگر شب بیدار های پیاپی این چند وقته را با خودش نداشت.
از سماجت چشمان پگاه، مصمم شد. کارت از دستش قاپید و با یک تصمیم وارد کابین شیشه ای شد.
-کارمو می کنم!
گوشی تلفن را بین گردن و شانه اش نگه داشت و شماره ای که از دستش به کاغذ انتقال داده بود را گرفت.
-بله...
قلبش کنده شد و روی پیشخوان پایین تلفن افتاد. باید مثل ماهی ای که بی آبی می کشد، به دریا می انداختش؟! دست مژگان ناجی شد و روی شانه اش نشست. قلبش به جای اول برگشت. تلفن را قطع کرد و به سمت پگاه برگشت.
-من نمیتونم!
پگاه متاسف نگاهش کرد و گفت:
-بیا کنار خودم باید حرف بزنم. از تو آبی گرم نمیشه.
او را کنار زد و بیخیال و راحت زنگ زد. شاید چون طرف خودش نبود انقدر راحت برخورد می کرد.
زنگ زد و با او به حرف زدن پرداخت:
-سلام!
سکوت عمیقی برقرار شد.
-...
-الو... صدام میاد؟!
-آره. میاد. سلام. شما؟!
باید خودش را جای نیکی جا میزد دیگر! یعنی او نیکی ای که خاطرخواه آراز است، می باشد.
-من... من نیکی ام! خواهرزاده سپهر!
باز هم سکوت!ولی اینبار آراز بود که به حرف آمد.
-خوبی؟ ببخشید نشناختم.
-نه خواهش می کنم. شما خوبی؟ داییم که کنارت نیست.
انگار که فاصله گرفته باشد، کمی صدای قدم زدن آمد.
-نه نیست. جانم چی شده؟
نیکی در یک قدمی او، در حالی که گوشش را به گوشی تلفن و گوش رفیقش چسبانده بود، قلبش با شنیدن "جانم" گفتن او بی جنبه شد و بنای لرزیدن برداشت.
-"مردشورتو ببرن که با یه جانم منو خل میکنی آراز"!
-آقا آراز من از شما خوشم میاد. میخواستم ببینم میتونم باهاتون آشنا شم؟!
نیکی آب شد. از خودش که الان یعنی پگاه است خجالت کشید. دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را با فشار زیادی به سمت پایین ببلعد.
-جان؟! خوشت میاد؟
-آره! من روز هاست دارم با خودم میجنگم که بهت زنگ بزنم و حالا با خودم کنار اومدم. میخواستم نظرتو بدونم. اگرم بگی "نه"، نه دیگه زنگ میزنم نه پی اشو می گیرم.
سکوت آراز باعث شد نیکی دست روی پیشانی اش بگذارد و در دل بگوید "گند زدیم"!
از ترس کم مانده بود قالب تهی کند.
نمی دانست کارش درست است یا نه! به منطقی بودن در آن لحظه هم اصلا فکر نمی کرد. نمی خواست و بهتر است گفته شود نمی توانست فکر کند به این که عاقبت کارش چه می شود.
-بیا خریدم نیکی!
کارت تلفنی که به سمتش گرفته شده بود را از نگاه گذراند و چشمانش را روی هم فشرد. آن را از دست پگاه گرفت و بی فکر روی زمین انداختش و با کفش رویش ایستاد.
-نمیخوام. پشیمون شدم.
قیافه ی ترسیده و چشمان ریز شده اش، پگاه را به تعجب واداشت.
-وا... یه چیزیت میشه ها! دختر تو چرا دنبال ترست می دویی؟! تو قرار نیست کار اشتباهی بکنی که! از یکی خوشت میاد و حالام قراره بدونه، مشکلش چیه؟
نیکی را کنار زد و کارت را از زیر پایش کش رفت. آستین مانتوی رفیقش را گرفت و به سمت تلفن کارتی کشید. به دیواره ی کابین تکیه اش داد و پرسید:
-بزار از هند برات بگم. اونجا وقتی یه دختر از یه پسری خوشش میاد، میره و ازش خواستگاری میکنه. خیلی عادی و بدون ترس.
-اونجا هنده!
-آره اونجا هنده اما دختر بودن و احساسی بودنشون تو همه ی دنیا یکیه. نیست؟!
انگار دنبال متقاعد شدن بود اما آن حس غرور و از طرفی ترس پرده روی متقاعد شدنش می کشید.
-میترسم پگاه! اگه قهوه ایم کنه چی؟ اگه بگه بچه برو مشقتو بنویس، تورو چه به عاشقی، چیکار کنم!؟
پگاه دو دستش را توی دست گرفت و روبه رویش ایستاد.
-بازم اونی که میبره تویی. دیگه تکلیفت با خودت و دلت مشخص میشه. هوم؟
به مردمک های گردان پگاه نگریست. راست می گفت. او با "نه" شنیدن آراز شاید کوچک می شد اما حداقل با خودش روبه رو می شد و دیگر شب بیدار های پیاپی این چند وقته را با خودش نداشت.
از سماجت چشمان پگاه، مصمم شد. کارت از دستش قاپید و با یک تصمیم وارد کابین شیشه ای شد.
-کارمو می کنم!
گوشی تلفن را بین گردن و شانه اش نگه داشت و شماره ای که از دستش به کاغذ انتقال داده بود را گرفت.
-بله...
قلبش کنده شد و روی پیشخوان پایین تلفن افتاد. باید مثل ماهی ای که بی آبی می کشد، به دریا می انداختش؟! دست مژگان ناجی شد و روی شانه اش نشست. قلبش به جای اول برگشت. تلفن را قطع کرد و به سمت پگاه برگشت.
-من نمیتونم!
پگاه متاسف نگاهش کرد و گفت:
-بیا کنار خودم باید حرف بزنم. از تو آبی گرم نمیشه.
او را کنار زد و بیخیال و راحت زنگ زد. شاید چون طرف خودش نبود انقدر راحت برخورد می کرد.
زنگ زد و با او به حرف زدن پرداخت:
-سلام!
سکوت عمیقی برقرار شد.
-...
-الو... صدام میاد؟!
-آره. میاد. سلام. شما؟!
باید خودش را جای نیکی جا میزد دیگر! یعنی او نیکی ای که خاطرخواه آراز است، می باشد.
-من... من نیکی ام! خواهرزاده سپهر!
باز هم سکوت!ولی اینبار آراز بود که به حرف آمد.
-خوبی؟ ببخشید نشناختم.
-نه خواهش می کنم. شما خوبی؟ داییم که کنارت نیست.
انگار که فاصله گرفته باشد، کمی صدای قدم زدن آمد.
-نه نیست. جانم چی شده؟
نیکی در یک قدمی او، در حالی که گوشش را به گوشی تلفن و گوش رفیقش چسبانده بود، قلبش با شنیدن "جانم" گفتن او بی جنبه شد و بنای لرزیدن برداشت.
-"مردشورتو ببرن که با یه جانم منو خل میکنی آراز"!
-آقا آراز من از شما خوشم میاد. میخواستم ببینم میتونم باهاتون آشنا شم؟!
نیکی آب شد. از خودش که الان یعنی پگاه است خجالت کشید. دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را با فشار زیادی به سمت پایین ببلعد.
-جان؟! خوشت میاد؟
-آره! من روز هاست دارم با خودم میجنگم که بهت زنگ بزنم و حالا با خودم کنار اومدم. میخواستم نظرتو بدونم. اگرم بگی "نه"، نه دیگه زنگ میزنم نه پی اشو می گیرم.
سکوت آراز باعث شد نیکی دست روی پیشانی اش بگذارد و در دل بگوید "گند زدیم"!