✅ #انشا با موضوع : کفش 👠
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
▪️دم در مسجد بین کفش ها نشسته بودم. همه غریبه بودند به تنهایی و خودم فکر می کردم که ناگهان دستی به شانه ام خورد. برگشتم، کفشی هم شکل من با دماغی دراز بود. آن طور که از چهره اش مشخص بود از من خسته تر و رنج کشیده تر بود.
لباسی مشکی تنش پاره شده بود و بخشی از بدنش مشخص شده بود. رنگ کرمی مایل به قهوه ای، دماغمان را بهم زدیم! پس از احوال پرسی گفت:(( چه لباس زیبایی! معلومه که بهت می رسه و دوستت دارد ))
من که دهانم بوی پای صاحب پیرم را گرفته بود جوابش را ندادم تا از بوی بد دهنم اذیت نشود.
ولی اگر صحبت نمیکردم هم بی احترامی می شد هم خودم هم خفه می شدم!
از سر ناچاری و با اجبار گفتم:((همه چی که به ظاهر نیست،درونم غوغاییست که تا به الان به کسی جز سطل زباله نگفتم چون او هم مثل من دهانش بو می دهد و حرف هایم را می فهمد))
آقا کفش پرسید مگر چه شده است؟بی درنگ زبان باز کردم. انگار از خدایم بود یکی ازم بپرسد که چه شده!گفتم:صاحب من از وقتی من را به خانه اش برده که فکر کنم سه سالی میشود من را حمام نبرده، و در همین سه سال هفته ای یکبار جوراب هایش را می شوید.
نمی دانم دلش برایم سوخت یا چه!پس از کلی گلایه آقا کفش راهی پیش رویم گذاشت!
اینکه صاحبم را عوض کنم!
پرسیدم:چگونه!؟
گفت:جایت را با من به مدت کوتاهی عوض کن!
قبول کردم و چند روزی در خانه ی صاحب جدیدم بودم. زندگی ام تغییر کرد، چیزهایی را دیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
صاحب جدیدم هر روز مرا تمیز می کرد. با برس مخصوصی گرد و غبار را از چهره ام پاک می کرد. سپس با ماده مخصوصی مرا برق می انداخت.
احساس خوشایندی داشتم، شاد و خوشحال بودم .
اما این شادی دیری نمایید!
پس از چند ماه، مرا پشت در گذاشتند و کس دیگری جای مرا گرفت!
تو فکر بودم و با خود اندیشیدم که نباید سِرّ درون را با هرکسی درمیان گذاشت و به حرف هر کسی گوش داد و به صاحب خود خیانت نکنیم!
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
▪️دم در مسجد بین کفش ها نشسته بودم. همه غریبه بودند به تنهایی و خودم فکر می کردم که ناگهان دستی به شانه ام خورد. برگشتم، کفشی هم شکل من با دماغی دراز بود. آن طور که از چهره اش مشخص بود از من خسته تر و رنج کشیده تر بود.
لباسی مشکی تنش پاره شده بود و بخشی از بدنش مشخص شده بود. رنگ کرمی مایل به قهوه ای، دماغمان را بهم زدیم! پس از احوال پرسی گفت:(( چه لباس زیبایی! معلومه که بهت می رسه و دوستت دارد ))
من که دهانم بوی پای صاحب پیرم را گرفته بود جوابش را ندادم تا از بوی بد دهنم اذیت نشود.
ولی اگر صحبت نمیکردم هم بی احترامی می شد هم خودم هم خفه می شدم!
از سر ناچاری و با اجبار گفتم:((همه چی که به ظاهر نیست،درونم غوغاییست که تا به الان به کسی جز سطل زباله نگفتم چون او هم مثل من دهانش بو می دهد و حرف هایم را می فهمد))
آقا کفش پرسید مگر چه شده است؟بی درنگ زبان باز کردم. انگار از خدایم بود یکی ازم بپرسد که چه شده!گفتم:صاحب من از وقتی من را به خانه اش برده که فکر کنم سه سالی میشود من را حمام نبرده، و در همین سه سال هفته ای یکبار جوراب هایش را می شوید.
نمی دانم دلش برایم سوخت یا چه!پس از کلی گلایه آقا کفش راهی پیش رویم گذاشت!
اینکه صاحبم را عوض کنم!
پرسیدم:چگونه!؟
گفت:جایت را با من به مدت کوتاهی عوض کن!
قبول کردم و چند روزی در خانه ی صاحب جدیدم بودم. زندگی ام تغییر کرد، چیزهایی را دیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
صاحب جدیدم هر روز مرا تمیز می کرد. با برس مخصوصی گرد و غبار را از چهره ام پاک می کرد. سپس با ماده مخصوصی مرا برق می انداخت.
احساس خوشایندی داشتم، شاد و خوشحال بودم .
اما این شادی دیری نمایید!
پس از چند ماه، مرا پشت در گذاشتند و کس دیگری جای مرا گرفت!
تو فکر بودم و با خود اندیشیدم که نباید سِرّ درون را با هرکسی درمیان گذاشت و به حرف هر کسی گوش داد و به صاحب خود خیانت نکنیم!
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA