کانال انشا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Telegram


📚 ڪانال تلگـــرامــے #انشا 📚
💙صفر تا صد نوشتن انشای شما توسط ما #رایگان است💙
📊 درخواست انشا : @enshaa_bot

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Telegram
Статистика
Фильтр публикаций


🟢 کلاس #رایگان درس #فارسی همین الان آنلاین

از لینک زیر ورود مهمان رو بزنید و وارد بشید🩷👇
https://t.me/+ZNDYzqPy4zc1MjI8


📚کانال های تخصصی هر پایه تحصیلی ما بدون هیچ گونه تبلیغات آزار دهنده 🥰 :


✅ #انشا با موضوع : کفش 👠
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
▪️دم در مسجد بین کفش ها نشسته بودم. همه غریبه بودند به تنهایی و خودم فکر می کردم که ناگهان دستی به شانه ام خورد. برگشتم، کفشی هم شکل من با دماغی دراز بود. آن طور که از چهره اش مشخص بود  از من خسته تر و رنج کشیده تر بود‌.

لباسی مشکی تنش پاره شده بود و بخشی از بدنش مشخص شده بود.  رنگ کرمی مایل به قهوه ای، دماغمان را بهم زدیم! پس از احوال پرسی گفت:(( چه لباس زیبایی!  معلومه که بهت می رسه و دوستت دارد ))
من که دهانم بوی پای صاحب پیرم را گرفته بود جوابش را ندادم تا از بوی بد دهنم  اذیت نشود.
ولی اگر صحبت نمی‌کردم هم بی احترامی می شد هم خودم هم خفه  می شدم!
از سر ناچاری  و با اجبار گفتم:((همه چی که به ظاهر نیست،درونم غوغاییست که تا به الان به کسی جز سطل زباله نگفتم چون او هم مثل من دهانش بو می دهد و حرف هایم را می فهمد))
آقا کفش پرسید مگر چه شده است؟بی درنگ  زبان باز  کردم. انگار از خدایم بود یکی ازم بپرسد که چه شده!گفتم:صاحب من از وقتی من را به خانه اش برده  که فکر کنم سه سالی می‌شود من را حمام نبرده، و در همین سه سال هفته ای یکبار جوراب هایش را می شوید.
نمی دانم دلش برایم سوخت  یا چه!پس از کلی گلایه آقا کفش راهی پیش رویم گذاشت!
اینکه صاحبم را عوض کنم!
پرسیدم:چگونه!؟
گفت:جایت را با من به مدت کوتاهی عوض کن!
قبول کردم و چند روزی در خانه ی صاحب جدیدم بودم. زندگی ام تغییر کرد، چیزهایی را دیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
صاحب جدیدم هر روز مرا تمیز می کرد. با برس مخصوصی گرد و غبار را از چهره ام پاک می کرد. سپس با ماده مخصوصی مرا برق می انداخت.
احساس خوشایندی داشتم، شاد و خوشحال بودم‌  .
اما این شادی دیری نمایید!
پس از چند ماه، مرا پشت در گذاشتند و کس دیگری جای مرا گرفت!
تو فکر بودم و با خود اندیشیدم که  نباید سِرّ درون را با هرکسی درمیان گذاشت و به حرف هر کسی گوش داد و به صاحب خود خیانت نکنیم!
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : دو ساعت مانده به آخر دنیا
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
▪️می پرسد چرا نمی روی! پس چرا نمی روم؟
اگر ندیدمشان چه!
کاش می شد یک چمدان همراهم کنم؛مانتوی سبزی که پدرم برایم خریده را ببرم،پدرم را ببرم! بافتی که مادرم دوستش داشت در تنم را ببرم، مادرم را ببرم! توپ بازی برادرم را ببرم، تا بتوانم برادرم را ببرم! مشتی از این خاک که عزیزانم را گرفت را ببرم! عزیزانم را ببرم!
می پرسد چرا نمی روی؟
چه شهامتی میخواهد خداحافظی و چه متحیرم که کسی زبان به آن باز نمی کند.
از این خداحافظی می ترسم، از فردایش بیشتر!
اگر آنجا گناهکار شدم چه،اگر از تاریکی اش ترسیدم و پناهی نداشتم چه؟
اگر عدالت گفت که دیگر آغوشی برای پناه نداری چه؟
فرارکنم؟ مگر می شود؟ تا به امروز میتوانستی اما الان نه.
حالا شایدم عدالتش را ترسناک دیدم و آنقدرها هم ترسناک نباشد و مارا کنار هم به حال خودمان گذاشت و دلمان شاد شد.
شاید به من گفت در ازای هربار که صدایت را برای مادرت بلند کردی عذاب و هربار که صورتش را بوسیدی، آسودگی. تکلیف کل کل هایم با برادرم چه؟ جبران زحمت های پدرم چه؟
یک به یک بالا می رویم و چهره ها نا آرامی را می رسانند که ما ناآگاه از تقدیر خویش.
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : دو ساعت مانده به آخر دنیا
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
ثانیه های پایانی است، همه جا و همه کس در تلاطم و آشوب به سر می برند، چه کسی فکرش را میکرد امروز این اتفاق بیوفتد؟! تقریبا به ذهن هیچکس خطور هم نمی کرد!
در این ساعت های پایانی دیگر چیز ارزشمندی نمی‌بینم به جز حال خوب! به این فکر نمی کنیم که قیمت طلا و سکه چقدر است؟ فلان خانم در فامیل ۷ یا ۸ النگوی طلا دارد و فلانی هم ندارد. برایمان مهم نیست نمره درس ریاضی در دبیرستان چند شده بود، رتبه کنکور و تراز فلان آزمون حتی به ذهن مان هم نمی‌رسد!
شاید حتی کاری که مورد علاقه مان بوده، انجامش در این ساعت مسخره و مزخرف به نظر برسد! اما برایمان مهم است چندبار پدرمان را در آغوش گرفته ایم؟ چقدر به مادرمان گفته ایم دوستت دارم؟ آیا آن که که در قلب ما جایگاه ویژه ای داشته، از آن یا خبر بوده است؟
آیا کینه ها و حسادت ها را یادمان می آید؟ که فلانی پشت سرمان چه گفته بود؟ یا برایمان اهمیتی ندارد؟ همین حالا اگر بگویند، دنیا به آخر نرسیده و آخر دنیا به روزهای دیگر موکول شده چه اتفاقی می افتد؟ آیا رفتار های گذشته را تکرار می کنند؟ به هم دیگر حسادت میکنیم ؟ رفتار های دیگران برایمان اهمیت دارند ؟
زندگی همینقدر بی ارزش است، ما مدام به چیزهایی اهمیت می دهیم که در واقع هیچ ارزشی ندارند، هیچ اهمیتی ندارند! اما باز هم به همان رفتارها ادامه می دهیم ، در ثانیه های پایانی مانده به آخر دنیا، هیچ کس منتظر نتیجه نیست کسی به مقصد اهمیت نمی دهد،همه از مسیر این ساعت ها لذت می برند کسی به فکر پایان نیست! کاش همیشه همین طور بود و ما انسان ها از مسیر زندگی مان لذت می بردیم و مقصد برایمان اهمیتی نداشت!
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : #عینک 👓
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
▪️بدن و وجود ما سرشار از نعمت های زیبای خداوند است که محرومیت از هر کدام از آنها مارا محتاج کمک میکند. یکی از این نعمت ها نعمت چشم های ماست ، که عیب در آنها ما را نیازمند استفاده از عینک می‌کند . اما همیشه عینک برای تقویت دید و بهبود بینایی نیست ، بلکه با کمی خلاقیت و خیال به دریچه ای برای کشف زندگی بهتر تبدیل می‌شود .

واژه عینک از واژگان فارسی کهن می باشد؛ چرا که گذشتگان ما به عینک ( عای نک) یا ( عایی نک) می‌گفتند ولی بعد از آن به آیینک ( آیینه+ ک) تبدیل شده است که ریشه اوستایی دارد ؛ چرا که گذشتگان ، چشم حیوانات و انسان را آینه ی کوچک می دانستند چون هر کسی عکس و تصویر خودش را در چشم دیگری و به خصوص در چشم حیوانات می بیند .

عینک از دو عدسی در یک قاب یا فریم درست شده است که توسط بینی و گوش ها نگه داشته میشود و جلوی چشم قرار میگیرد . عینک با رفع عیوب بینایی به چشم ها کمک می‌کند تا دید بهتری داشته باشند. عینک از دسته های فلزی یا کائوچو و پلاستیک ساخته میشود و شیشه های آن انواع مختلف دارند .

عینک ها به عنوان زیبایی و هم به عنوان عینک آفتابی برای محافظت از چشم ها در برابر نور خورشید مورد استفاده قرار میگیرند . همچنین عینک ها در صنعت هم به کار میروند.

در این سال های اخیر دانشمندان در پی ساختن عینک های هوشمندی هستند که از فناوری های پیشرفته بهره میبرد  تا به کاربر امکانات متنوعی همچون واقعیت افزوده ( AR) ، تماس تلفنی و ارتباطات ،ضبط تصاویر و ویدیو ، مسیر یابی  و هدایت ، پخش موسیقی و ویدیو ، قابلیت های صوتی و نمایشگر را ارائه دهند.

همچنین جالب است بدانید ، افسران پلیس چینی شروع به استفاده از عینک‌های هوشمندی کرده اند که به کمک آن ها می‌توانند با یک نگاه به فرد مورد نظر، تمام سوابق آن شخص را در کسری از ثانیه مشاهده کنند!

حال اگر نگاه دقیق تر و از جنبه های دیگر به عینک بنگریم میتوانیم متصور شویم که اگر عینک ها از نوع خوش بینی هم ساخته می شدند چه زیبا بود! آنگاه همدیگر را عجولانه قضاوت نمی‌کردیم و همه با صلح و صفا در کنار هم می زیستیم و یاریگر هم در همه مشکلات می شدیم ؛ از کنار طعنه زدن ها و تهمت ها راحت می‌گذشتیم و عیوب هم را کمبود نمی دیدیم و با این عینک، چشمان ما اشکبار نمی‌شدند و زندگی زیبا تر میشد !

حال اگر از نگاه دیگر بنگریم ، اگر شیشه های عینک فصول را با هم نشان میدادند ، چه حس زیبایی داشت . مثلا از یک شیشه تصویر بهار و از شیشه دیگر تصویر پاییز را می دیدیم . تصورش هم زیباست ! با یک نگاه شکوفه های زیبای بهار و با نگاه دیگر برگ ریز درختان ، با یک چشم سبز شدن برگ ها و زنده شدن درختان و رویش گیاهان و با نگاه دیگر باران های پاییزی و خش خش برگ ها زیر پای عابران را می‌دیدیم . شاید آن وقت گذر زمان را سریعتر می دیدیم. این عینک درک مرگ و زندگی پس از مرگ ، درک تلخی در کنار شیرینی های زندگی و درک شکوه آفرینش آسانتر می نمود .

از نگاه دیگر هم میتوان عینک را متصور شد ؛ اگر با زدن عینک و با هر چشم بر هم زدن ، ذهنمان بازتر و خلاق تر میشد ، فکر کنید چقدر از مشکلات بی سوادی ، کج فهمی ، درک نا مناسب از مطالب کلاس درس و دانشگاه ها و... حل میشد . تصورش هم دلپذیر است چون آن وقت هیچ دانش آموزی خنگ محسوب نمیشد،و هیچ برداشت اشتباهی از موضوعات علمی نبود ؛ هیچ دانشجویی از درس نمی افتاد و هیچ معلم و استادی از تفهیم درس خسته نمی شد . قطعا این عینک در جاهای زیادی همچون پزشکی در جهت بهبود طبابت، به کار گرفته میشد.

حال اگر افکار دیگران را عینک زدن می‌فهمیدیم چه؟ نمی شود گفت این عینک خوب است یا بد ، چون قبل از هر عمل و عکس العملی نتیجه کار مشخص بود ؛ قبل از اینکه با جشن تولد شگفت زده بشیم همه چیز را می‌دانستیم. قبل از تدریس معلم مطلب را می فهمیدیم و قبل از دروغ گفتن و مخفی کاری حقیقت ماجرا برملا بود و حکایت هرچه شفاف تر از خودش و قبل از بیان آن معلوم بود ؛ به نظر من این عینک چندان هم زیبا نبود چرا که افکار ما گنج هایی هستند که شخصیت ما را شکل می‌دهند و با این عینک حس اعتماد از بین می رفت و خیلی از جذابیت های زندگی دیگر وجود نداشت.

در نهایت عینک ها تنها به عنوان یک ابزار کاربردی بلکه به عنوان یک جزء از سبک زندگی و مد شناخته میشوند . همچنین تصور عینک با ویژگی های مختلف که شاید در آینده ای نه چندان دور به واقعیت بپیوندند به ما نشان داد که ما باید برخی از عینک ها همچون عینک خوش بینی را در وجود خود بسازیم تا دنیا را به صورت زیباتری درک کنیم ، اما به طور کل باید خدارا به خاطر اینکه نیازمند استفاده از عینک های طبی نیستیم شکر کنیم .
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : رنگ ها 🎨
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
زمانی‌که در نقش یک نوزاد چشم به جهان گشود، دنیای کوچکش مملو از رنگ بود . . .
ملافه‌های سفید، جنگل سبز، خورشید قرمز و شب سیاه.
از سپیده‌ی صبح با لبخندی، خواب‌آلود به آشپزخانه می‌دوید و از آنجا به تمامی خانه شتاب می‌برد. در ظهر سوزان کنار برگ‌ها دراز می‌کشید و با ابرها هم‌کلام می‌شد.
در عصر طلایی کنار در ورودی به انتظار پدر می‌نشست. وقتی پدر از راه می رسید دست در دست به رودخانه آبی می‌‌رفتند.
اما در شب تاریک، در شب تاریک به تنهایی به سوی اتاق خویش قدم بر می‌‌داشت. در شب تاریک مادر بوسه بر سرش نمی‌گذاشت. در شب تاریک پدر در کنار او حضور نداشت. در شب تاریک او کودک نبود!
مردی تنها و خسته بود که سالهاست به انتظار عصر طلایی می‌نشیند.
به انتظار آواز صبحانه و ابر و خورشید می‌نشیند. تمام روز جامع خاکستری به تن می‌کند و تمام روز از غم یار می‌نویسد.
«یک روز آنقدر می‌‌نویسم که انگشتانم قلمم و دیوارها ورقم باشند و می‌نویسم که در انتظار رنگ‌ها مانده‌ام . . .»
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #شعر_گردانی : دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست 
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است 
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در دنیای فانی و زود‌گذر اگر جایگاه تو توسط کسی اشغال شود.
اگر از جای خود رانده شوی باعث سرشکستگی، ناامیدی و ناراحتی تو نشود زیرا با این کار شأن و ارزش تو کم نخواهد شد . . .

هیچ چیز نمی‌تواند به جای تو بنشیند زیرا هر چیزی در این دنیا، جای خودش را دارد و هیچ چیز یا هیچ کس جایگزین دیگری نمی‌شود و هرچند جایگاه آن چیز یا آن شخص حتی بالاتر از تو باشد، باز هم نمی‌تواند جای تو را بگیرد؛
مثل ابرو با اینکه از چشم بالاتر است، اما جای چشم را نمی‌تواند بگیر و نمی‌تواند کاراییِ چشم را داشته‌باشد و از شأن آن بکاهد . . .
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #بازنویسی حکایت‌نگاری صفحه ۲۵ پایه دهم : سگی بر لب جوی استخوانی یافت. چندان که در دهان گرفت، عکس آن در آب بدید. پنداشت که دیگری است. به شَرَه (طمع) دهن باز کرد تا آن را نیز از روی آب برگیرد. آنچه در دهان بود، به باد داد."
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سگی گوش دراز  در روستایی زیبا زندگی می‌کرد.  این سگ به عنوان یک محافظ گله ی روستاییان بود.در هر روز سه وعده غذا از جانب چوپان به گوش دراز می‌رسید و بعضی مواقع غذاهای اضافه روستاییان نیز به او می‌رسید اما باز بر سر حرص و طمع زیاده خواهی به غذای حیوانات روستا و یا حتی به خود حیوانات روستا رحم نمی‌کرد. گاه مرغ و خروس روستاییان توسط گوش دراز ربوده میشد و گاه حتی به غذای دوست صمیمی اش هم رحم نمی‌کرد. قدردان روستاییان بابت محبتشان نسبت به خود که نبود هیچ،به اموال آنها هم رحم نمی‌کرد . خود روستاییان از این موضوع بی خبر بودند . در واقع از نظر روستاییان گوش دراز سگی باهوش و مطیع بود اما برای حیوانات دیوی دو سَر بود که به آنها ظلم می‌کرد.  روزی از روزها که گوش دراز پرسه زنان از کوچه ها رد میشد چشمش به دوست صمیمی اش یعنی روباه افتاد که در حال بردن استخوانی است.گوش دراز آرام آرام حرکت کرد و ناگهان استخوان را از دست روباه دزدید . سگ با سرعت به سمت برکه رفت،اما همین که به برکه رسید استخوانی دگر در برکه دید . چشمانش از خوشحالی برق زدند. دهان باز کرد که استخوان را بردارد که ناگهان استخوان درون دهانش در درون دل برکه افتاد و اثری از استخوان درون برکه هم ندید. ناراحت و پشیمان به برکه خیره شده بود که ناگهان صدایی از پشت سرش شنید،روباه گفت:حرص و طمع نه تنها چیزی به داشته هایت نمی افزاید بلکه سبب کاهش داشته هایت می‌شود و نتیجه ای جز پشیمانی ندارد. تو استخوان مرا که بردی هیچ،طمع استخوان درون برکه تو را کور کرد و باعث از دست دادن داشته هایت شد. سگ غبطه خوران از روباه عذر خواهی کرد و گفت:همانا طمع من نه تنها باعث از دست دادن داشته هایم شد بلکه باعث نفرت حیوانات به من شد . ای کاش قبل از انجام هر کاری به عواقب آن بیندیشیم،شاید بعضی مواقع حتی به نابودی زندگی ما ختم شود.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : مهر و محبت و مهربانی❣️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
...بارالها، هستی دیده به خود مهری فراتر از مهر مادری؟!
بشر دیده به خود محبتی والاتر از محبت مادری؟!
... چگونه شکر تو را به جای آورم به پاس این نعمت؟!
بی‌علت نیست که می‌گویند: "توان وصف تو گفتن..." احساس می‌کنم دست‌های خود را گشوده‌ای و مادر را همانند فرشته‌ای به روی زمین رها کرده‌ای ...
روزها و سال‌ها برای وصف مادر و ستایشِ لطف و بزرگی‌ای که در حق ما کرده‌ای کم است.
"بهشت زیر پای مادران است" اما از نظر من بهشت هم برای آنان کم است!
محبت بی‌انتهای آن‌ها را چگونه جبران کنیم؟! تا به حال به این فرشته الهی دقت کرده‌ای که حتی لحظه‌ای محبت بیکران خود را از شما دریغ نکرده است؟؟
فرشته‌ای که هنگام به دنیا آمدن شما اولین نفری بود که به شما نگریست، صدای گریه شما را شنید، شما را در آغوش کشید ... اشک‌های او همانند مرواریدی از اشک شوق دیدن شما از گونه‌هایش فروریختند ...
از همان ابتدا خداوند شما را دوست داشته که آغوش مادر را بر روی شما گشوده است. زمان همانند ابر می‌گذرد.  قدر این فرشته را بدانید که زود، دیر می‌شود. روزی چشم باز می‌کنی و می‌بینی قبل از اینکه حتی یک بار با او درد دل کنی؛ او را در آغوش بگیری و با تمام وجود او را بو کنی دیگر نیست‌.... حسرت حتی یک بار گفتن "دوستت دارم" به دلت می‌ماند.
"قسم بر اولین واژه هستی
 که عشق و دین و مظهرم تو هستی
 قسم بر دیدگانت شمع روشن
 که هستی گلی سَروَر به گلشن ..."
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : خورشید ☀️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خورشید، بانوی زیبایی که وجودش نورانی است همیشه و هر زمان جامه‌ای از رنگ‌های پاییزی بر تن دارد ولی هیچ وقت تکراری نمی‌شود . . .
هر روز صبح زودتر از ما بیدار می‌شود و در جایگاه خود در دل آسمان، قرار می‌گیرد و با نور وجودش روز را برایمان به ارمغان می‌آورد . . .
گاهی نور بی‌کرانش چشم را می‌زند ولی باز هم جشم از آن سیر نمی‌شود. در سرمای زمستان به قصد کنجکاوی از میان ابرهای سرد سرکشی می‌کند و به هر نحوی که شده باز هم خود را به ما می‌رساند.
آری چنین است که وجودی سرکش و روشن و پر از جلا به نام خورشید با وجودش سیاهی و تیرگی آسمان شب را به سپیدی و روشنایی روز تبدیل می‌کند . . .
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #مثل_نویسی در مورد : از دل برود هر آنکه از دیده برفت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از وقتی که یادم می‌آید عاشقش بودم، آنچنان در دلم رفته بود که گویی خورشید در دلِ آسمانِ روز و ماه در دلِ آسمانِ شب فرو رفته بود و شکوفه‌های بهاری در دل فصل بهار . . .

نمی‌دانم چرا ولی عاشقش بودم دل سیاه و تاریکم را ربوده بود و چهل‌چراغ کرده بود؛ زیبایی گیسوانش زمانی که روی شانه‌های ظریفش می‌افتاد آنچنان دلربایی می‌کرد که گویی خود ماه بود . . .

نمی‌دانم به چه دلیلی ولی خود روح و جانم بود، روز 8 دی سال 1400 از فرودگاه مهرآباد پرید و رو راست و رک بخواهم بگویم مهرش هم از دلم پرید به خاطر این همه سنگدلی و کم مهری‌اش. چطور توانسته‌بود برود؟!

الان سه سال می‌گذره و بی‌رودربایستی بگم اصلا به او فکر نمی‌کنم؛ اصلا به چال گونه‌هایش، به زیبایی چشمانش فکر نمی‌کنم و از دلم رفته‌ . . .  به‌راستی که هرکس از دیده برفت از دل هم برود . . .
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : خورشید ☀️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نیمه‌های شب بود . . ‌. آتشی در دلم غوغا می‌کرد و بی‌تاب معشوق پنهانی‌ام بودم . . .
مدام ثانیه‌ها را در دلم می‌شمردم و منتظر بودم که به دیدارم بیاید جامه طلایی زیبایی که بر تن کرده بود هم نور دلم شده بود و هم نور آسمان. تمام روزم را با نگاه کردن به او سپری می‌کردم.

گاهی از شرم و حیا صورتش مانند لبویی سرخ می‌شد و گاهی هم زرد‌تر از همیشه ظاهر می‌شد . . .
من هم به اشتیاق عشق او پیراهنی هم‌رنگ چهره نورانی‌اش به تن می‌کردم . . .
در آسمان ساز می‌زد و نگاهش موسیقی بی‌کلام آرامش‌بخشی بود که سرتاسر وجودم را جلا می‌بخشید.

اما چه حیف که خورشید عزیزم آسمانی بود و منِ آفتاب‌گردان زمینی . . . !

➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


⭐️ #مثل_نویسی در مورد : از دل برود هر آنکه از دیده برفت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تازه هفت سالگی‌ام را شروع کرده بودم. که در یکی از روزهای تابستان که آتش از آسمان می‌بارید غرق در دنیای کودکی خودم بودم که ناگهان کامیون نارنجی‌رنگ بزرگی را که در خانه‌مان پارک شده‌بود؛ دیدم. منِ ساده‌یِ خوش‌خیال گمان می‌کردم کامیون پر است از عروسک‌هایی که قرار است همبازی‌های جدیدم باشند اما زهی خیال باطل!...
وقتی پدرم وسایل خانه را به همراه دو مرد دیگر در آن ماشین گذاشت متوجه شدم قرار است همبازی‌هایی را هم که دارم از دست بدهم...
وقتی تمام وسایل جمع شد و از دوستان عزیزم خداحافظی کردم در محله‌ای ناآشنا وارد شدیم.
روزهای اول به شدت حوصله‌ام سر می‌رفت و دلتنگ دوستان قدیمی‌ام بودم.
در یکی از همین روز‌های بی‌حوصلگی در خانه‌مان زده شد و دخترک سبزه‌پوستی با موهای همچون دریا مرا به بازی دعوت کرد ... آن روز آن‌قدر خوش گذشت که یادم رفته بود دلتنگ همبازی‌های قبلی شوم ...
و اکنون که ده سال از آن روزها می‌گذرد اغراق نکرده‌ام اگر بگویم اسم بعضی از آنها و چهره‌هایشان را هم به خاطر ندارم... به‌راستی که از "دل برود هر آنکه از دیده برفت"...
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : کوه 🗻
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کوه‌ها سر در گریبان آسمان دارند؛ گاهی بلندی قامت آن‌ها از قامت رشید و سر به فلک کشیده‌ی ماه و خورشید هم رعنا‌تر است.

پدیده‌ای زیبا و حیرت برانگیز که در توصیف آن‌ها واژه کم می‌آورم و کلمات و جملاتم  به انتها می‌رسد و دایره‌ی لغاتم به اتمام می‌رسد.

در گرما و تابش آفتاب پالتوی قهوه‌ای و سبزی پر از گل‌ها و زیبایی بر تن می‌کند و در زمستان جامه‌ای سفیدرنگ بر تن می‌کند و مثل عروس‌ها دلربایی می‌کند . . .

کوه، هیبتی پرغرور که زیبایی‌های بسیاری را در خود جای داده.
سخنان درون دل آتشین خود را به صورت گدازه‌های قرمز رنگ و سوزان می‌گوید ولی باز هم کسی حرف دل آرام و ساکت ولی بی‌قرار او را نمی‌فهمد.
خاطرات تلخ و شیرین زیادی را در خود جای داده و همچون دفتر خاطراتی پر از راز‌های مگو و حرف‌های اشکار است . . .
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : روز تولدم 🪅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
من در فصل بهار، روز بیست پنجم فروردین ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش به دنیا آمده‌ام . . .
مادرم همیشه برایم تعریف می‌کرد که در روز تولد من هوا بسیار سرد و اَبری بود؛ ساعت نه و سی دقیقه هنگام حرکت به سمت بیمارستان ناگهان آسمان شروع به باریدن کرد . . .

سال‌های زیادی از آن رو گذشت، رسیده بودم به تولد پانزده سالگی‌ام در بیست و پنجم فروردین ماه هزار و چهارصد و یک، در رشته تجربی درس می‌خواندم؛ ساعت نه و سی دقیقه بود که دبیر شیمی گفت: بچه‌ها برگه دربیاورید برای یک امتحان بسیار سخت.

هیچ‌کس در کلاس آماده امتحان نبود ناگهان موجی از اعتراضات بچه‌ها بر پا شد برای کنسل کردن امتحان. آن‌قدر سروصدا شده بود که صدای من به گوش دبیر نمی‌رسید و من دوست نداشتم در روز تولدم امتحان سخت بدهم.

کمی گذشت با کلی اصرار به دبیر شیمی که جلسه دیگر امتحان بگیرد اما فایده‌ای نداشت و آن روز شد یکی از تلخ‌ترین خاطرات تولدم که هیچ‌ وقت نتوانستم آن را فراموش کنم.
شما چه خاطره ای در تولدتان دارید که نمی‌توانید فراموش کنید؟!
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #مثل_نویسی با موضوع : باز فیلش یاد هندستون کرده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در زمان‌های نه‌چندان دور پیرزن ثروتمندی بود که بچه‌هایش کل سرمایه‌اش را از او گرفته بودند یا به اصطلاح "سرمایه‌اش را بالا کشیده بودند" و چیزی برایش باقی نگذاشتند . . .

بچه‌هایش او را به یک محله متروکه به دور از شهر رها کردند در خانه‌ای بلوکی، پیرزن آه می‌کشید . . .
در بقچه‌اش که به هیچ‌کس نشان نداده‌بود از کله سرمایه‌اش چندین کیلو طلا مانده‌بود.

آن‌قدر بچه‌هایش او را عذاب داده‌بودند و دلش را به درد آوردند که او نتوانست قضیه‌ی بقچه را به بچه‌هایش بگوید، نیت او از جمع کردن طلاهایش تامین آینده نوهایش بود؛ بعد از چندین سال پیرزن توانست با یک همسایه ارتباط برقرار کند . . .

یک روز پیرزن از ناراحتی زیادش و از روی سادگی‌اش سفره دلش را برای همسایه‌ایش باز کرد و داستان زندگی، کارها و رفتار بچه‌هایش تا قضیه بقچه را همه برای زن همسایه تعریف کرد . . .

همسایه‌اش بچه‌های پیرزن را می‌شناخت از روی دلسوزی همه جریان را برای آن‌ها تعریف کرد اما همسایه‌اش نمی‌دانست که بچه‌هایش فقط برای ثروتش او را می‌خواهند . . .

چندین روز گذشت، بچه‌های پیرزن به سراغ پیرزن آمدند؛ پیرزن که بعد از چندین سال عذاب‌کشیدن و غصه‌خوردن پوستی چروکیده و موهای همرنگ دندان‌هایش داشت؛ نگاهی به بچه‌هایش انداخت و گفت: چه شده؟! چه می‌خواهید که باز فیلتان یاد هندوستان کرده است؟!
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅ #انشا با موضوع : دریا 🌊
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دریای بی‌انتها و بی‌کران خداوند که رنگ آبی‌اش کره زمین را در بر‌می‌گیرد. بی انتهایی‌اش می‌تواند قدرت و بی‌نهایت بودن خداوند را توصیف کند.

دریا جمع‌آوری چشمه‌های میان کوه و دشت‌های جهان هستی و الهی است؛ پری‌هایی که در میان ‌دریا‌اند بوسه به کنج دل گرم دریا می‌زنند.

فصل سفید‌پوش که می‌آید صورت درخشان دریا محو سردی وجودش می‌شود. برف و باران را بغل می‌گیرد و با رخ زیبایش دلبری را آغاز می‌کند.

در لحظات خشمگینی‌اش طوفانی برپا می‌کند که گدازه‌ها و صخره‌ها را به رعشه و ترس وادار می‌کند؛ او آینه‌ای میان آسمان و زمین است که در لحظات بی‌قراری‌اش موج‌های خروشانی برپا می‌کند.

نام زیبای دریا که می‌آید وسعت و اُبهتش را به رُخ جهانِ هستی می‌کشد، قلب و روح آدمی را رنگِ آبیِ آسمان شکوفه می‌دهد؛ آبیِ مدادرنگی در مقابل زیبایی و ظاهر حیرت‌آور دریا سجده می‌زند.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA


✅#انشا با موضوع : یک صبح سرد و برفی زمستان ❄️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
   فصل‌های زیبای خدا، هرکدام جلوه‌ای خاص و زیبا به طبیعت بخشیده ...سپس ترک دیار کرده‌اند.
اینک عرصه برای تاخت و تاز لشکر زمستان آماده خودنمایی و جلوه‌گری است....
دیکتاتوری زمستان شروع شد و ارتش آن به سمت زمین حمله می‌کند....
   در فکر فرو رفتم، چرا بهار آنقدر نجیب است اما زمستان وحشی و خشن است و مرتب در حال انتقام است!
زمستان آمده تا جان بگیرد!
جان من، جان تو، جان گیاهان و جانوران را، این نبرد هرساله زمستان و بهار است و هرگز هیچ کدام از آنها تسلیم نمی‌شوند....

   صبح سردی بود... بخاری را روشن کردم‌ اما زمستان همچون دیوی زورگو و بی‌رحم سرمایش را بیشتر می‌کرد تا ثابت کند زور و بازویش بیشتر است....

   لیوان چای را به لبانم نزدیک می‌کنم و با دقت بیشتری نظاره‌گر اطرافم هستم... کوه های سر به فلک کشیده‌ای که روزی از تاریکی و بی‌فروغی خجل بودند؛ حال استوار‌تر از همیشه با غرور و افتخار از سفیدی و درخشندگی به خود می‌بالید‌....

  شاخه‌های خشکیده درختان حالا لبریز از برف بود و کلاغ‌ها سرخوش شاخه به شاخه را جولانگاه تاخت و تاز تود کرده‌بودند....
   انباشته شدن مرواریدهای برفی تضاد زیبایی را با گذشته و حال به وجود آورده بود....
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

57k 0 1.2k 54

✅#انشا با موضوع : یک صبح سرد و برفی زمستان ❄️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
صبحی متفاوت، صبحی سرد اما زیبا، صبحی که نماینده و سمبل این فصل بی‌روح را با خود آورده، به آن روح و نشاط بخشیده و آن را مانند ملکه‌ای زیبا و بی‌مثال کرده‌ بود.
انگار که امروز خبری از خورشید نبود ولی شب هم نبود. زمین و اسمان همرنگ شده و کرانه‌ها و افق با یکدیگر پیوند خورده بودند. ابرهای آسمان دانه‌های زیبا و مرواریدی‌اش را پیشکش زمین می‌کرد و زمین بیشتر با تن سفید خود دلبری می‌نمود. دانه‌های برف روی شاخهٔ درختان مانند حریر سفیدی برگیسوان زمین بود.
درآن صبح برفی سرد و دلربا، آسمان عاشقانه برای زمین دانه های الماس و مروارید به ارمغان آورد، زمین هم لباس زیبا و پُرچینی بااین مروارید‌ها بر تن کرد. هرچه این مروارید‌ها بیشتر می‌شد، دنبالهٔ لباس شگفت‌انگیز زمین، بیشتر پهنهٔ خاکی‌اش را می‌پوشانند.
اشک شوق زمین از چشمه‌ها جاری شد و از وصال این عشق گریست. آن صبح، زمین محفل معاشقهٔ آسمان و ابرهای عاشق با زمینِ معشوق و دلبر بود.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Показано 20 последних публикаций.