#پارت33
-آشوب نمی فهمم واقعا قصدت چیه؟می ترسم آوید صدمه ببینه اون...
با خشم گفتم:مگه می خوام چکارش کنم که صدمه ببینه؟یه اسم می خوام که غلطی که کردم رو
بپوشونه همین.
-خب سهراب برگرده ببینه ازدواج کردی ،فکر می کنی چی میشه؟میره با یکی دیگه ازدواج می
کنه.
-قبل از اینکه سهراب برگرده باید این پسره بیاد خواستگاریم،وقتی من راضی باشم مامان و بابا
مخالفتی نمی کنن.من که از حرفی که بین دایی و بابا رد و بدل شده خبر ندارم ،اونا که نمیدونن
خبر دارم...وقتی هم سهراب برگشت بهش میگم کسی بهم نگفته بود...جدا میشیم و...
سرش رو با تاسف تکون داد:نقشه هات خیلی کودکانه اس...بچه گانه ان انگار نه انگار که بیست و
دوسالته.
قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم بیرون رفت و در اتاق رو بهم کوبید.
من می خواستم هرجور که شده سهراب رو به زمین بکوبم.سهرابی که وقتی رفت بهم
گفت:فراموشم کن...گفت من اُملم...گفت حتی منو به عنوان کلفت هم قبول نداره...همه اینا دروغ
بود من می خواستم کابوسهای شبانه ام رو تموم کنم. می خواستم ترس از برمال شدن رازم رو از
بین ببرم.
اشکی که می خواست از چشمم بیرون بزنه رو سریع پس زدم و مقابل روشویی ایستادم.شیر آب
رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم.
به دختری که بهم زل زده بود خیره شدم.پر از نفرت بود...پر از حس انتقام...پر از آرزوهای فنا
شده.
مقصر تموم این بدبختیام سهراب بود.مقصر برباد رفتن دخترانگی ام سهراب بود.
سهراب باید تاوان پس بدی،مثل من که دارم عذاب می کشم.مثل من که خیلی وقته بی خدا
شدم....تو بی خدام کردی ...
با خدا ،نه
بی خدا شدم
-آشوب نمی فهمم واقعا قصدت چیه؟می ترسم آوید صدمه ببینه اون...
با خشم گفتم:مگه می خوام چکارش کنم که صدمه ببینه؟یه اسم می خوام که غلطی که کردم رو
بپوشونه همین.
-خب سهراب برگرده ببینه ازدواج کردی ،فکر می کنی چی میشه؟میره با یکی دیگه ازدواج می
کنه.
-قبل از اینکه سهراب برگرده باید این پسره بیاد خواستگاریم،وقتی من راضی باشم مامان و بابا
مخالفتی نمی کنن.من که از حرفی که بین دایی و بابا رد و بدل شده خبر ندارم ،اونا که نمیدونن
خبر دارم...وقتی هم سهراب برگشت بهش میگم کسی بهم نگفته بود...جدا میشیم و...
سرش رو با تاسف تکون داد:نقشه هات خیلی کودکانه اس...بچه گانه ان انگار نه انگار که بیست و
دوسالته.
قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم بیرون رفت و در اتاق رو بهم کوبید.
من می خواستم هرجور که شده سهراب رو به زمین بکوبم.سهرابی که وقتی رفت بهم
گفت:فراموشم کن...گفت من اُملم...گفت حتی منو به عنوان کلفت هم قبول نداره...همه اینا دروغ
بود من می خواستم کابوسهای شبانه ام رو تموم کنم. می خواستم ترس از برمال شدن رازم رو از
بین ببرم.
اشکی که می خواست از چشمم بیرون بزنه رو سریع پس زدم و مقابل روشویی ایستادم.شیر آب
رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم.
به دختری که بهم زل زده بود خیره شدم.پر از نفرت بود...پر از حس انتقام...پر از آرزوهای فنا
شده.
مقصر تموم این بدبختیام سهراب بود.مقصر برباد رفتن دخترانگی ام سهراب بود.
سهراب باید تاوان پس بدی،مثل من که دارم عذاب می کشم.مثل من که خیلی وقته بی خدا
شدم....تو بی خدام کردی ...
با خدا ،نه
بی خدا شدم