پرفسور مجید سمیعی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🎥 #کلیپ: بیمار #کرونایی که توسط حکیم #روازاده درمان شد

👤 صحبت های یکی از درمان شدگان بیماری #ویروس_کرونا که توسط تدابیر درمانی حکیم دکتر روازاده در عرض چند روز درمان شد:
" با روش بخور #جوش_شیرین به سادگی درمان شدم."

@dr_samiii🍃🍃🍃


👆پارت اول بالای کانال سنجاق شده👆


#پارت35

-یادمه موقع رفتنش چند روز حالت خراب بود.
بلند شدم و نگاه بی احساسی به مادر انداختم و گفتم:اون موقع بچه بودم بچگی کردم،هشت سال
پیش ،کم چیزی نیست،یه دختر بچه چهارده ساله که تو اوج احساسات دوران بلوغ و نووجونی فکر
می کرد عاشق پسرداییش شده،اما الان بزرگ که شد فهمید عشق نبود،فقط یه حماقت بود و
بس.
چیزی نگفت من هم نخواستم منتظر جوابی از طرفش بمونم ،به سرعت از آشپزخونه خارج شدم و
سمت اتاقم دویدم،از سالن که رد می شدم نگاه دقیق و کنجکاو بابا رو روی خودم حس کردم.اما
حتی به نگاه بابا هم اهمیت ندادم.
در اتاقم رو بستم و سمت کشو پایین کمد رفتم.درش رو باز کردم و بین کتابهام کتاب شیمی سال
اول دبیرستان رو بیرون کشیدم.
تلخ خندی روی لبم نشست.چشمام هم بغض کردن،درست مثل بغض چند ساله ی خودم.میون
گریه خندیدم،اما خنده ام خیلی تلخ بود.
با انگشت اشاره ام روی عکسش دست کشیدم.روی انحنای لبهاش.روی لبخندش که دل هر
دختری رو می برد چه برسه به دختر چهارده ساله و ساده ای مثل من.
سادگی ام رو هم از دست داده بودم.
-یادته بهم می گفتی عین یه بره ساده ام؟کجایی که ببینی از گرگ هم درنده تر شدم؟
دست کشیدم روی چشمای خندونش و غرق گذشته ای شدم که پر از حضورش بود.
***
"آوید"
می دونستم مبلغ پیشنهادیش خوبه،حداقل بهتر از اون پولایی که با فروختن تنم دارم به دست
میارم.کی میگه لذت می برم؟


#پارت34

به جبران با خداییت.
بی حوصله با ماکارونی بازی می کردم که مامان گفت:پس چرا نمی خوری؟
سرم رو بالا آوردم که با نگاه دقیق بابا و مامان مواجه شدم.سری تکون دادم .
-هیچی،سیرم.
خواستم بلند شم که بابا قبل از من بلند شد و مامان رو به من گفت:تو بشین.
بابا هم با یه دستت دردنکنه آروم از آشپزخونه خارج شد.
دوباره سرجام نشستم و منتظر نگاش کردم که بلند شد و همونجور که ظرفهای روی میز رو جمع
می کرد گفت:داییت امروز زنگ زد.
شونه ای بالا انداختم.
-مگه دفعه اولشه اینجا زنگ میزنه؟
یه دفعه و بی مقدمه گفت:سهراب تا آخرسال برمی گرده ،احتمالا بعد محرم و صفر ایران باشه.
فکر نمی کردم الان این خبر رو بشنوم،اما باز هم مهم نبود من تصمیمم رو گرفته بودم.
چیزی نگفتم که شیر آب رو باز کرد و سرش رو چرخوند و از بالای شونه اش نگاه دقیقی سمتم
انداخت.
-چرا اینجوری نگاهم می کنین؟
-دایی تو رو برای سهراب خواستگاری کرد؟
به پارچ دوغ وسط میز دست کشیدم و گفتم:اما من قصد ندارم با سهراب ازدواج کنم.
ناباور گفت:اما تو که دوستش داشتی؟
آره حق داری مادر.باید هم حماقتم رو بکوبی تو سرم.
-خودتون دارین می گین داشتم،پس دیگه ندارم .
شیر آب رو بست و کامل به طرفم برگشت.


#پارت33

-آشوب نمی فهمم واقعا قصدت چیه؟می ترسم آوید صدمه ببینه اون...
با خشم گفتم:مگه می خوام چکارش کنم که صدمه ببینه؟یه اسم می خوام که غلطی که کردم رو
بپوشونه همین.
-خب سهراب برگرده ببینه ازدواج کردی ،فکر می کنی چی میشه؟میره با یکی دیگه ازدواج می
کنه.
-قبل از اینکه سهراب برگرده باید این پسره بیاد خواستگاریم،وقتی من راضی باشم مامان و بابا
مخالفتی نمی کنن.من که از حرفی که بین دایی و بابا رد و بدل شده خبر ندارم ،اونا که نمیدونن
خبر دارم...وقتی هم سهراب برگشت بهش میگم کسی بهم نگفته بود...جدا میشیم و...
سرش رو با تاسف تکون داد:نقشه هات خیلی کودکانه اس...بچه گانه ان انگار نه انگار که بیست و
دوسالته.
قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم بیرون رفت و در اتاق رو بهم کوبید.
من می خواستم هرجور که شده سهراب رو به زمین بکوبم.سهرابی که وقتی رفت بهم
گفت:فراموشم کن...گفت من اُملم...گفت حتی منو به عنوان کلفت هم قبول نداره...همه اینا دروغ
بود من می خواستم کابوسهای شبانه ام رو تموم کنم. می خواستم ترس از برمال شدن رازم رو از
بین ببرم.
اشکی که می خواست از چشمم بیرون بزنه رو سریع پس زدم و مقابل روشویی ایستادم.شیر آب
رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم.
به دختری که بهم زل زده بود خیره شدم.پر از نفرت بود...پر از حس انتقام...پر از آرزوهای فنا
شده.
مقصر تموم این بدبختیام سهراب بود.مقصر برباد رفتن دخترانگی ام سهراب بود.
سهراب باید تاوان پس بدی،مثل من که دارم عذاب می کشم.مثل من که خیلی وقته بی خدا
شدم....تو بی خدام کردی ...
با خدا ،نه
بی خدا شدم


#پارت32

دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:آدم فوضولی نیست ،باور نکرد اما اصرار به دونستن واقعیت هم
نداشت.
دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز کردم و پرسیدم:این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه،هر کاری واسه داشتن مادرش
می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین کاری بره،سریعترین راه پول درآوردن
براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر می کنی که پسر
بیست و چند ساله ای که با زنای همسن مادرش باشه لذت می بره؟
برگشتم طرفش و گفتم:یعنی همه مشتریاش همسن مادرشن؟کسی اجبارش کرده بره سراغ این
کار؟خودش دلش می خواد.
دستم رو تو هوا تکون دادم و بی حوصله ادامه داد:مطمئن باش اون دنبال ساده ترین راه رفته هم
پول هم لذت.
سرش رو با تاسف تکون داد و از روی تخت بلند شد.کیفش رو برداشت و گفت:هیچ وقت نمی
تونی آدما رو بفهمی.
شونه ای بالاانداختم و بی توجه به رفتنش وارد سرویس شدم.
هنوز کامل وارد سرویس نشده بودم که گفت:هنوزم عاشق سهرابی ؟کسی که حتی قبولت
نداشت؟
نذاشتم ادامه بده و برگشتم طرفش:اما الان خواهانمه.
با پوزخند گفت:مطمئنی؟
تو چشاش زل زدم.تردید داشتم .مطمئن نبودم.دایی گفته بود قراره برگرده تا ازدواج کنه.
گفته بود آشوب رو پیشنهاد دادم و مخالفتی نکرده.
سکوتم که طولانی شد تردیدم رو فهمید.


#پارت31

-به فرید که نگفتی اصل قضیه چیه؟
شکلکی برام درآورد و دستاش رو به کمرش زد .
-نه اینکه خیلی به فکر آبروتی؟
داد زدم:خفه شو تو دیگه رو اعصابم نرو،یه غلطی کردم تو زندگیم خودمم دارم تاوانشو میدم.
کنارم روی تخت نشست و گفت:خب احمق جان به جای این همه دنگ و فنگ با یه عمل خودت رو
خلاص کن.
پوزخندی زدم.
-فکر می کنی کسی مثل سهراب رو میشه با یه عمل گول زد؟
خونسرد گفت:چرا نشه؟
چشام خود به خود باز شدن.
-یه دکتر از نوع زنانش ،فکر می کنی شب عروسیش نمی فهمه زنش باکره نبوده؟خر شدی یا
خودت رو میزنی به خریت.
خندید و با لودگی گفت: مگه قراره معاینت کنه ؟
با حرص گفتم:چرا که نه،حتما راهش رو بلده که خودمم نفهم.بعدش مطمئن باش آدمی مثل
سهراب حتما حواسش هست ،خودش این کاره اس.
ساکت شد و لب و لوچه اش رو جمع کرد.
بی ربط پرسیدم:چی به فرید گفتی؟
نفسش رو فوت کرد و گفت:گفتم می خوای تلافی پس زده شدنت رو دربیاری و با ازدواجت قبل از
اومدن سهراب حرصش بدی.
مزخرف بود اگه باور می کرد.
-باور کرد؟


خیلیاتون اومدین گفتین ادامه رمان بزن این رمان فوق العادس حتمااا بخونید منم الان براتون ادامشو میذارم 😍


فردااا پارت داریمم زیاااد😍😍

👆اول رمانو سنجاق کردم بالای کانال👆


#پارت30

لازم نبود از حقیقت چیزی بدونه،اون فقط قرار بود یه پرده باشه ،فقط یه ستر باشه.
بلند شدم و شماره ام رو که روی کاغذی نوشته بودم روی میز کنار دستش گذاشتم.
-روی پیشنهادم فکر کن ،دخترهم نیستی که اسم تو شناسنامه ات آینده ات رو خراب کنه،شما
پسرا که بی درد و غمین از این لحاظ،تازه به قول خودت تو کارت همینه،اینطور نیست؟
دستاش رو روی سینه بهم قفل کرد و پرسید:زندگی تو رو چطور؟
چند لحظه تو چشماش زل زدم و تو دلم گفتم:آینده منو می سازه.
بی هیچ حرفی سری تکون دادم و از کافی شاپ بیرون زدم و فکر کردم که پول آب میوه های
دست نخورده رو هم باید اون حساب کنه.
سوار ماشین آژانس که منتظرم نگهش داشته بودم شدم و گفتم: حرکت کنید آقا.
گوشیم زنگ خورد.
ستاره بود، نامزد فرید.
حوصله نداشتم اما میدونستم تا وقتی که جوابش رو ندم ول کن نیست
-الو
با صدای جیغش گفت:چی شد؟چکار کردی؟
بی حوصله گفتم:هیچی.
-دیوونه ای،احمق باید باهات حرف بزنم.
خواستم مخالفت کنم که گفت:میام خونه اتون،خداحافظ.
قطع کرد و من به این فکر کردم که این بشر هیچ وقت سلام نمی کنه اما خداحافظی رو محال بود
یادش بره حتی در بدترین شرایط.
***
در اتاق رو بهم کوبیدو گفت: دیوونه ،گره ای رو که با دست باز میشه چرا با دندون بازش می کنی؟
سرم رو فشار دادم و روی تخت دراز کشیدم.


#پارت29

کمی فکر کرد و نگاهی به من که با دقت به مکالمه اش گوش میدادم نگاهی انداخت و گفت:باشه
،هشت اونجا هستم،نه قربانت...بای.
گوشی رو که قطع کرد گفتم:مشتریت بود؟
-دلیلت رو میگی یا برم به کارم برسم.
ابرویی بالاانداختم و هیکلش رو برانداز کردم مطمئنا خیلی برای رو فرم نگه داشتنش تلاش کرده
بود:نترس مشتریت نمی پره.
خواست چیزی بگه که گفتم:تو فکر کن بی درد . بی خیال شونه ای بالا انداختم و ادامه
دادم:چه میدونم فکر کن قصد کار خیر دارم مثل خیلیا ،فقط نمی خوام با دیدنت به حروم بیفتم
گفتم بیایی عقدم کنی.
-منفعت تو این وسط چیه؟از کجا مطئنی بعد از شش هفت ماه طلاقت بدم؟از کجا معلوم بعد
حاضر بشم یه زن پولدار رو طلاق بدم؟از پولی که می خوای بدی مشخصه دارایی....
لبخندی زدم .
-وکالت طلاق بهم میدی ؟وکالت تام برای طلاق که هر زمان خواستم بتونم ازت جدا شم.
دوباره نگاهش کشیده شد به نقطه ای روی میز و نگاه من به پیراهن سفید و ساده و شلوار جین
مشکیش.
کلافه گفت:نمی فهممت.
تو دلم گفتم منم همین رو می خوام.
تازه دقیق شدم،از چند جمله قبل صمیمی شده بود؟چند تا فعلش رو مفرد ادا کرد؟چند بار تو
خطاب شدم؟چند تا شناسه"ت"ادا کرد ؟
یادم نیومد .بی خیال شدم و گفتم:این ترس و نگرانیت رو درک می کنم اما چرا اینقدر می ترسی؟
محکم گفت: نمی ترسم،فقط هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره.سود تو
کجاس؟چیه؟
-تو فرض کن خلاصی از یه ازدواج اجباری .


#پارت28

-به چه دردی می خوره؟از سر و روت مشخصه که خانواده دار هستی و فکر نمی کنم از اسم من
بخوای به عنوان یه سایه استفاده کنی!
چرا ؟دقیق زدی توی خال.واقعیت همینه تو می شوی یک سایه ...سایه ای که باید پاک کنی و
بسازی!.
سکوتم که طولانی شد دوباره گفت:می تونم بپرسم تو این زمونه که همه دخترا و خانمها دنبال
پاک کردن اسم خط خورده از شناسنامه اشون هستن شما چرا دنبال نوشتن یه اسم تو شناسنامه
اتون هستین اونم به مدت شش هفت ماه؟برام عجیبه!
نفسم رو کلافه پرتاب کردم بیرون و کامل روی صندلی ولو شدم .
-چیز عجیبی نمی بینم.
بلند شد و گفت:من اهلش نیستم.
روبروش ایستادم.
-چرا؟چیزی ازت کم میشه؟تا اونجا که میدونم به این پول خیلی احتیاج داری؟دانشجوی انصرافی
ترم شش مکانیک.دانشجوی نمونه ای که بخاطر مادر مریضش حاضره هر کاری بکنه،این پول
فکر کنم بشه یه سرمایه کوچیک برات تا بتونی یه کاری راه بندازی واسه خودت.بخوای حساب
کنی برات ماهی پنج میلیون در میاد حقوق عالیه هستش،نیست؟!
-دلیل؟از کجا معلوم مشکلی برام درست نشه؟ترجیح میدم کار خودم رو ادامه بدم.
سمج بود،دنبال چی بود؟چی می خواست بشنوه؟
سری تکون دادم و نشستم که اون هم به تبعیت از من نشست .
صدای زنگ گوشیش نگاه هردمون رو بهم قفل کرد.سری تکون داد و گوشیش رو از جیب کناری
شلوارش
بیرون کشید
-بله ؟
-سلام،ممنون ...آره ....ک ی؟


#پارت27

نیشخندی زدم .دستام رو بهم قفل کردم و روی میز گذاشتم و خودم رو خم کردم .صورتم رو
بهش نزدیک کردم .
-عالیه، ممطئن شدم شما همونی هستید که باید باشید.
با تکبر نگاهم کرد،دیگه نگاهش رو نمی دزدید،دیگه هدف نگاهش گلدون وسط میز نبود.
-خانم اشتیاق برید سر اصل مطلب لطفا.
لطفا رو محکم و کشیده ادا کرد.
با یه لبخند که فقط برای پنهون کرد استرس درونم بود شروع کردم.
-شش ،هفت ماه شوهرم باشید.
با صدایی که کمی بلند شده بود گفت:چی؟
دختر و پسر جوونی که گوشه کافی شاپ نشسته بودند به طرفمون برگشتن ،نگاهم رو به
چشمهای متعجبش دوختم .سعی کردم محکم باشم و از موضع قدرت پایین نیام.
-همین که شنیدین .نه مهریه می خوام نه شیربها ،نه شما جهیزیه.شش هفت ماه اسمتون تو
شناسنامه ام باشه و بعدش هم یه اسم خط خورده از شما تو شناسنامه من و برای شما هم سی
میلیون پول معامله عالی خواهد بود.هیچ ضرری نمی کنید.در ضمن کارتون همینه دیگه نه؟
اینبار دقیق نگاهی بهم انداخت .پوزخند صدادارش باعث تضیعف رویحه و تخریب اعصابم شد.
-نمی خواید ؟همین الان بفرمایید برین.اجباری وجودد نداره،آدم محتاج به پول هم زیاد هست.
صورتش از خشم سرخ شد،اما برعکس اینکه جوابم رو بده گفت:اینجوری که مشخصه شما
شدین یه آدم خیر که قصد خیر دارین !پس منفعت شما کجاست؟
روش رو ازم گرفت و به در شیشه ای کافی شاپ دوخت و همراه با تحقیر گفت:البته به قول
خودتون من کارم همینه پس منفعت شما هم معلومه؟
زیادی داشت تند میرفت ،سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم .
-اسم شما برام کافیه.


#پارت26

.بدون اینکه نگاهش رو به نگاهم بدوزه گفت: فرید...منظورم دوستمه ،نامزد دوستتون ...گفتن که
در ازای یه کار شش هفت ماهه که مشکل قانونی و شرعی نداره مبلغ قابل توجهی پرداخت می
کنید!
به جمله اش فکر کردم،مشکل شرعی و قانونی نداره،ههه! معلوم نیست چه فکری در مورد من
کرده؟حتما فکر می کنه منم یه مشتریم مثل بقیه مشتریاش.
حس تحقیر بهم دست داد،اما مگه قرار نبود من هم مشتریش باشم؟نه من مشتریش نیستم.
نفس عمیقی کشیدم خودش رفته بود سر اصل مطلب و کارم رو راحت تر کرده بود.
قبل از اینکه جوابش رو بدم به پیش خدمت اشاره ای کردم که سریع خودش رو به میز ما رسوند.
-بفرمایید
نگاهش به گلدون وسط میز بود ،مطمئن نبودم اینی که دارم می بینم پیشنهادم رو قبول کنه.چهره
اش به چیزهایی که در موردش شنیده بودم نمی خورد.
-آقای ماندگار چی میل دارین؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:فقط یه لیوان آب لطفا!
رو به پیش خدمت گفتم:دو تا لیوان آب پرتقال و یه لیوان آب لطف کنید!
سری تکون داد و از ما دور شد.در سکوت به چهره آفتاب سوخته اما جذابش نگاه کردم .مثل اینکه
منتظر بود شروع کنم .با قرار گرفتن لیوان های آب میوه و آب روی میز و دور شدن پیش خدمت
شروع کردم.
-نمیدونم تا چقدرش رو در جریان هستید؟
سرد و سخت گفت:تقریبا هیچی.
با پوزخندی که رو لبام نشسته بود گفتم:پس چرا اینجا هستین؟بهتون نمیاد آدم ریسک پذیری
باشین؟
تلخ شد و گفت:فقط بخاطر پولش اینجام.


ادامه رمان بسیااار جذاب برگرفته از یک زندگی واقعی♥️♥️👇👇


شب حتمااا رمان داریم😍😍


👆اول رمانو سنجاق کردم بالا عزیزای دل👆


#پارت25

می شد معنای تردید...
شاید هم باید باور کرد که سکوت نشانه رضایت ست
ناراضی می خروشد
سکوت نمی کند
لب باز می کند ....حرف میزند....
اما گاهی بعضی حرفها گفتنی نیستند....
مهم نیست سکوت چیست؟
مهم معنای سکوت است
که تا دنیا دنیاست رضایتست"
***
"آشوب"
پشت میز نشسته بودم اما نگاهم بین ساعت و در کافی شاپ خلوت درگردش بود.
ده دقیقه به موعد قرار مونده بود. با انگشتم روی میز ضرب گرفتم که صدای سلامی باعث شد
سرم رو بالابگیرم و نگاهم رو بدوزم به آدم روبروم.
واقعا آدم بود؟
تو نگاه اول چینی که از اخم روی پیشونی اش نقش بسته بود؛ یه تای ابروم رو بالا بردم ،نگاهم رو
پایین تر بردم و روی چشماش زوم کردم ،چشمهایی مشکی با مژه هایی پرپشت و برگشته ،برای
یه پسر این چشمها زیادی زیبا بودند.
-خانم اشتیاق؟
با سوالش خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: بله ،بفرمایید خواهش می کنم.
به صندلی روبروم اشاره کردم.صندلی رو کنار کشید و نشست


#پارت24

-خوبی بابا جان؟
می خواستم بگم نه خوب نیستم،نگرانم، می ترسم، اصلا می خواستم بگم پشیمونم اما در عوض
همه ی اینها سرم رو به نشونه خوب بودن تکون دادم.
با دست روی قالی ضربه زد و به کنارش اشاره کرد.
-بیا اینجا بابا جان.
لذت بردم؛ از اینکه بابا بخاطر من از زود رفتن به حجره اش زده بود.همین محبت های کوچیک یه
دنیا لذت و آرامش به وجودم سرازیر کرد.حضور بابا خودش کلی آرامش بود.
بلند شدم و کنارش نشستم که گفت:می خوای قبل از اینکه همه چیز علنی بشه با امیر علی صحبت
کنی و سنگاتون رو وا بکنید؟
چشام گشاد شد.تعجب کردم.نه غیرممکن بود.مگه من چه حرفی داشتم تا با امیرعلی بزنم؟نه
اصلا نمی تونستم.
سریع سرم رو به نشونه نه تکون دادم که بابا با لبخند گفت:نکنه گرسنه ای زبونت رو خوردی؟
-نه بابا.
نمیدونم شاید تو دل بابا هم یه کم ترس بود.شاید هم نبود و من خیال می کردم که چشماش
نگران.
دست راستش رو به پای راستش تکیه داد و گفت:مطمئن باشم قلبا راضی هستی؟
سرم رو پایین انداختم.نه، سکوتم از رضایت نبود.از این بود که خودمم نمیدونستم مطمئنم یا
نه؟امیر آرزوی هر دختری بود.حتی آرزوی من؛ اما نمی دونستم راضی ام یا نه؟
بابا هم بلند شد و گفت:انشاالله که خوشبخت شین.
به همین سادگی باز هم سکوت شد معنای رضایت
"کاش گاهی ...
فقط گاهی ...


#پارت23

سکوتم که طولانی شد مامان ادامه داد:امیرعلی بیست روز مرخصی داره ،که باید تو همین روزا
کاراتون رو بکنید.مریم خانم می گفت می خوان مراسم عروسی رو قبل از رفتنش برگزار کنن.
هینی کشیدم و دستم رو ناخودآگاه روی دهنم گذاشتم.که مامان نگران گفت:چت شد؟
با دلهره و نگرانی گفتم:یعنی دیگه نباید درس بخونم؟
مامان نفس راحتی کشید و اخم کوچیکی بین پیشونیش چین انداخت.با همون اخم گفت:آخرش
که باید بچه داری کنی و شوهر داری.اما امسال رو که خودمون گفتیم باید تموم کنی اونا هم حرفی
نداشتن، بیشترش رو هم حرفی نزدیم.حالا خودت بعد که رفتین سر خونه و زندگیتون باهاش
حرف بزن ،اما یادت باشه که زن باید رو حرف مردش حرف نزنه.اگه بخواد نظر شوهرش رو عوض
کنه باید با سیاست بره جلو نه با گستاخی و لجبازی و دعوا،متوجه شدی مادر؟
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.صدای قل قل آب نشون از به جوش اومدنش میداد.
پکر شده بودم.اون شور و شوق اول صبح از تنم فرار کرده بود ،قبل از اینکه مامان چیزی بگه از
آشپزخونه بیرون زدم و سمت اتاقم حرکت کردم.
بی حوصله مشغول پوشیدن لباسهای مدرسه ام شدم و بعد هم کتابهای درسی امروز رو توی کوله
ام گذاشتم که صدای محسن که از پشت در صدام میزد رو شنیدم.
-بیا تو
در رو باز کرد و توی چارچوب در ایستاد .
-محسن: بابا صدات می کنه.
مقنعه ام رو که دستم بود، سرم کردم و گفتم:باشه الان میام .
پشت سرش از اتاق خارج شدم که گفت:کجا میری؟
به آشپزخونه اشاره کردم که گفت:تو اتاق پذیراییه.
در رو باز کردم و به گوشه اتاق که بابا به متکا تکیه داده بود نگاه کردم.سرش پایین بود و با
تسبیحش ذکر می گفت.
سلام آرومی گفتم و روبروش نشستم که سرش رو بالا آورد و چند لحظه متفکر نگاهم کرد.

Показано 20 последних публикаций.

4 976

подписчиков
Статистика канала