#پارت623
روی زمین رو نگاه کردم..کف سرامیک های اشپزخونه پر از شیشه خورده بود...
گلدون رو زده بود شکونده
بود...گلای گلدون هم هر کدوم یه طرف افتاده بودن...
خانم بزرگ با تعجب یه نگاه به سرامیک ها انداخت
و رو به پدرام گفت:اینجا چه خبره پدرام؟..
چرا زدی گلدون رو شکوندی؟...
پدرام سرشو بلند کرد
ونگاه کلافه ای به خانم بزرگ انداخت و خواست حرف بزنه
که نگاش به من افتاد...پشت
خانم بزرگ وایسادم و با شیطنت لبخند زدم...
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈
.۰
روی زمین رو نگاه کردم..کف سرامیک های اشپزخونه پر از شیشه خورده بود...
گلدون رو زده بود شکونده
بود...گلای گلدون هم هر کدوم یه طرف افتاده بودن...
خانم بزرگ با تعجب یه نگاه به سرامیک ها انداخت
و رو به پدرام گفت:اینجا چه خبره پدرام؟..
چرا زدی گلدون رو شکوندی؟...
پدرام سرشو بلند کرد
ونگاه کلافه ای به خانم بزرگ انداخت و خواست حرف بزنه
که نگاش به من افتاد...پشت
خانم بزرگ وایسادم و با شیطنت لبخند زدم...
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈
.۰