#پارت500
چرا که نه؟..بیا تو آیدا جون...
در اتاق باز شد و آیدا اومد داخل..در رو پشت سرش بست...
همین که نگاهش به من افتاد زد زیر خنده..در حالی که می خندید اومد کنارم نشست..
من هم از خنده اش خنده ی
کوچیکی کردم و گفتم:چیه به قیافه ی من می خندی؟...
آیدا با خنده گفت:نه بابا...به قیافه ی پدرام می خندم..وای نمیدونی چه دیدنی شده بود...
تو که رفتی تو اتاق...هانی
یه نگاه به ما کرد بعد پیراهنی که برای خانم بزرگ خریده بودی
رو برداشت و یه نگاه بهش انداخت...بعد با حالت
متفکری گفت:همچین بدم نیستا..
سلیقه اش خوبه ولی خب پدرام جوون پسندتره این رنگش به خانم بزرگ بیشتر میاد تا پدرام..
فکر کنم از رنگ و مدلش خوشش نیومد اینجوری قاطی کرد...شاید هم حسودیش شد که این
پیراهن واسه خانم بزرگه واسه اون نیست..نمی دونم والا..
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈
.۰
چرا که نه؟..بیا تو آیدا جون...
در اتاق باز شد و آیدا اومد داخل..در رو پشت سرش بست...
همین که نگاهش به من افتاد زد زیر خنده..در حالی که می خندید اومد کنارم نشست..
من هم از خنده اش خنده ی
کوچیکی کردم و گفتم:چیه به قیافه ی من می خندی؟...
آیدا با خنده گفت:نه بابا...به قیافه ی پدرام می خندم..وای نمیدونی چه دیدنی شده بود...
تو که رفتی تو اتاق...هانی
یه نگاه به ما کرد بعد پیراهنی که برای خانم بزرگ خریده بودی
رو برداشت و یه نگاه بهش انداخت...بعد با حالت
متفکری گفت:همچین بدم نیستا..
سلیقه اش خوبه ولی خب پدرام جوون پسندتره این رنگش به خانم بزرگ بیشتر میاد تا پدرام..
فکر کنم از رنگ و مدلش خوشش نیومد اینجوری قاطی کرد...شاید هم حسودیش شد که این
پیراهن واسه خانم بزرگه واسه اون نیست..نمی دونم والا..
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈
.۰