آه ای بینوایانی که بیهودگی را احساس میکنید، که خود نیز خوش ندارید از سرنوشت انسانی سخن بگویید، که خود سراپا بازیچۀ هیچید، هیچِ بر همهچیز قاهر، و چنین بنیادین میبینید که ما زاده میشویم برای هیچ، دل میبندیم به یک هیچ، یقین مییابیم به هیچ، و خود را از توشوتوان میاندازیم در راه هیچ، تا که سرانجام در کام هیچ فرو میرویم – از من چه برمیآید، اگر که شما هرباره که عمیق در این نکته باریک میشوید، زانویتان درهم میشکند؟ که من خود نیز گاه در این اندیشهها فرو رفتهام و فریاد برداشتهام آخر این چه کاری است که تبر بر ریشۀ من میگذاری ای خیالِ بیرحم! و با اینحال هنوز هم هستم.
آه که من حاضر بودم به زانو بیفتم و دست بر هم بفشارم و تمنا کنم، نمیدانم از که، تمنای اندیشههایی سوای این. ولی بر آن غلبه نمییافتم، بر آن حقیقت رسا. آیا به یقینی دوچندان نرسیده بودم؟ هنگامی که به زندگی نگاه میکنم، چیست آن غایت فرجامینِ همهچیز؟ هیچ. و هنگامی که در خیال اوج میگیرم، چیست آن اوج برین همهچیز؟ هیچ.
با اینحال خاموش باش، ای دل من! این آخرین نیرویی است که میروی به هدر دهی. آن آخرین نیروی تو؟ و تو میخواهی که به آسمان بتازی؟ خوب، کو آن یکصد بازویت، ای غول خدایی؟
فریدریش هُلدرلین. هیپِریون یا گوشهنشین در یونان. ترجمۀ محمود حدادی
آه که من حاضر بودم به زانو بیفتم و دست بر هم بفشارم و تمنا کنم، نمیدانم از که، تمنای اندیشههایی سوای این. ولی بر آن غلبه نمییافتم، بر آن حقیقت رسا. آیا به یقینی دوچندان نرسیده بودم؟ هنگامی که به زندگی نگاه میکنم، چیست آن غایت فرجامینِ همهچیز؟ هیچ. و هنگامی که در خیال اوج میگیرم، چیست آن اوج برین همهچیز؟ هیچ.
با اینحال خاموش باش، ای دل من! این آخرین نیرویی است که میروی به هدر دهی. آن آخرین نیروی تو؟ و تو میخواهی که به آسمان بتازی؟ خوب، کو آن یکصد بازویت، ای غول خدایی؟
فریدریش هُلدرلین. هیپِریون یا گوشهنشین در یونان. ترجمۀ محمود حدادی