📖 شیر بی سر و دم
در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پشت و بازو و دست خود نقش هایی را رسم کنند یا نامی بنویسند یا شکل انسان و حیوانی بکشند.
کسانی که در این کار مهارت داشتند، دلاک نامیده می شدند.
دلاک، مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می کرد و تصویری می کشید که همیشه روی تن می ماند.
روزی یک پهلوان قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانه ام عکس یک شیر را رسم کن.
پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد.
اولین سوزن را که در شانه پهلوان فرو کرد، پهلوان از درد داد کشید و گفت آی، مرا کشتی.
دلاک گفت خودت خواسته ای، باید تحمل کنی.
پهلوان پرسید چه تصویری نقش می کنی؟
دلاک گفت تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم.
پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟
دلاک گفت از دم شیر.
پهلوان گفت نفسم از درد بند آمد، دم لازم نیست.
دلاک دوباره سوزن را فرو برد.
پهلوان فریاد زد کدام اندام را می کشی؟
دلاک گفت این گوش شیر است.
پهلوان گفت این شیر گوش لازم ندارد، عضو دیگری را نقش بزن.
باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد.
پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت این کدام عضو شیر است؟
دلاک گفت شکم شیر است.
پهلوان گفت این شیر سیر است، عکس شیر همیشه سیر است، شکم لازم ندارد.
دلاک عصبانی شد و سوزن را بر زمین زد و گفت در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده، خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
📚 منبع : مثنوی معنوی ، مولانا
☘️
@Dastane_kootah