هانیه زن دوست مرحومم محمد و ...
#زن_دوست #تریسام
درود بر دوستان عزیز بنده نویسنده داستان
خواهر زن و جمعی از دوستان
هستم ممنونم از کامنتهای زیباتون همانطور که گفتم داستان قبلی کاملا ساخته ذهن خودم بوده و واقعیت نداشت امیدوارم خوشتون اومده باشه امروز اومدم با یه داستان جدید…
انقدر نامرد و بی غیرت نشدم بزارم این موقع شب بری بیرون خودمم دوست ندارم اینجا بمونم میخوام یه مدت برم ماشین هم بمونه برای خودت پول هم هست
تو یه کول پشتی یه مقدار وسیله برای چند روز جم کردم
من میرم هر موقع اعصابت اومد سر جاش بگو برگردم
کاملا تو سکوت بود حرفی نمیزد
شارژر و گوشیمم برداشتم از خونه زدم بیرون ساعت نگاه کردم یک شب بود خواستم با موتور برم ولی هم هوا سرد بود هم هیچ مقصدی برای خودم انتخاب نکرده بودم پس بیخیال موتور شدم بدون مقصد راه افتادم تو شهر و شروع کردم به قدم زدن خواستم به چندتا از دوستام زنگ بزنم ولی حسش نبود
آخرای برج ده بود هوا هم به شدت سرد داشتم فکر میکردم به سالهای که گذشت بهم حق با زنم بود خیلی اذیتش کرده بودم بهش خیانت کرده بودم ولی مدتی بود که سرم به سنگ خورده بود و چسبیده بودم به زندگیم ولی زنم همش بهم شک داشت هی گیر میداد
مهران 35 ساله اهل و ساکن رشت متاهل و بازاری قد 180 وزن 90 مولخت ریش پروفسوری سفید پوست عاشق موتور سواری باشگاه و رفیق بازی
هستی 30 ساله اهل و ساکن رشت متاهل و کارمند بانک قد 165 وزن 59 پوست جو گندمی و یه زن معمولی و کدبانو
داشتم به گذشتم فکر میکردم که چه کارهایی که کردم و دوست داشتم به زندگیم سروسامان بدم بچه بیاریم و بچسبیم به زندگی ولی هر سری یه اتفاق جدید برام رخ میداد و هی عقب می افتد نمیدونم چقدر از قدم زدنم گذشته بود که رسیدم به پارک محتشم و روی یه نیمکت نشستم خیلی سرد بود گوشیم نگاه کردم ساعت دو نیم بود یک ساعت نیم بود داشتم بدون برنامه ریزی قدم میزدم و هیچ فکری برای ادامه این شب به ذهنم نمیرسید
یک آنان پشت سر یه دست گرم نشست رو گردن سرد من و با یه صدای آروم گفت یخ کردی بچه اینجا چیکار میکنی مگه خونه زندگی نداری
سمت صدا رو گرفتم برگشتم سمتش هانیه بود زن دوستم صمیمیم که سال پیش بخاطر سرطان خون توی یک ماه از بین ما رفت خیلی با هم خاطره داشتیم و با هم بودیم
بلند شدم روبروش ایستادم هانیه این وقت شب اینجا چیکار میکنی
این سوالیه که من باید ازت بپرسم این موقع شب تو این سرما اینجا
افتادم تو حرفش گفتم سگ از خونش در نمیاد نه؟
خندیدیم با هم اشاره کرد به ماشینش سرده بریم تو ماشین و حرکت کرد
مهران. مزاحمت نمیشم هانیه جان
هانیه. سرما میخوری بیا سوار شو
راه افتادم دنبالش
هانیه یه زن 31 ساله قدش حدودا 170 وزنشم حدودا 70 رنگ پوستشم تقریبا شبیه خودم بود اصلیت رشتی بود ولی از بچگی تهران زندگی میکردن بعد ازدواج با محمد اومد رشت یادمه همون موقع ها محمد گفته بود خانوادشم اومدن رشت
سوار ماشینش شدم
مهران. مبارک هانیه جان تازه گرفتی
هانیه. یه سه ماهی میشه
یه تیگو هشت پرو بود
گرمکن صندلی رو زد گفت الان گرم میشی
هانیه. خوب تعریف کن اینجا…
مهران. تو اینجا چیکار میکنی
هانیه. من…
صداش کشید گفت راستش بخوای داشتم میرفتم تهران یه چهل پنجاه دقیقه پیش از جلوت رد شدم شناختمت رفتم جلوتر دور زدم متوجه شدم بلاتکلیفی با خودت و داری بی هوا قدم میزنی کوله پشتیتم که گویا این بود که از خونه زدی بیرون دنبالت کردم ببینم کجا میری که اینجا نشستی رو نیمکت دیدم سردته اومدم پیشت خوب تعریف کن چی شده
مهران. راستش با هستی گفت گو کردم میخواست از خونه بزنه بیرون نذاشتم خودم زدم بیرون
هانیه. چرا شما که مشکلاتتون حل شده بود دیگه چتونه
مهران. آره حل شده بود ولی در ظاهر همش بهم گیر میده
هانیه. خوب حق داره بچه با سابقه درخشان تو و محمد میترسه ازتون باغی مونده بود که بیل نزده باشین؟
مهران. خدابیامرزه محمد رو بعد محمد منم باور کن باهاش مردم بعد اون خدابیامرز من هم چسبیدم به کار ، خونه ، هستی
ولی هستی نمیخواد قبول کنه که من عوض شدم
هانیه. شاید دلش بچه میخواد
مهران. من از خدامه ولی قبول نمیکنه
شاید یک ساعت با هم حرف زدیم از هر دری گفتیم
گفتم هانیه جان کجا میخواستی بری وقتت رو گرفتم برو دیرت نشه
هانیه. میخواستم برم تهران برای فروشگاه خرید کنم
مهران. هنوز خودت میری مگه نمیفرستن
هانیه. چرا میفرستن ولی دم عیده خودم برم بهتره
مهران. خوب پس برو که دیرت میشه میخوری به ترافیک
هانیه. تو برنامت چیه
مهران. هیچی برنامه ای ندارم یه چند روز میخوام از همه چیز همه جا دور باشم دیدی که بی تکلیف و بدون برنامه اینجا نشسته بودم دوست نداشتم به کسی هم زنگ بزنم الان به هرکی زنگ بزنم دوباره باید سر بخورم هر کدوم از دوستام یه مدل هستن یکی نشه بازه یکی الکلی یکی خانوم باز و بگیر برو تا آخر
هانیه بدون این که ازم سوالی کنه دنده زد حرکت کرد گ
#زن_دوست #تریسام
درود بر دوستان عزیز بنده نویسنده داستان
خواهر زن و جمعی از دوستان
هستم ممنونم از کامنتهای زیباتون همانطور که گفتم داستان قبلی کاملا ساخته ذهن خودم بوده و واقعیت نداشت امیدوارم خوشتون اومده باشه امروز اومدم با یه داستان جدید…
انقدر نامرد و بی غیرت نشدم بزارم این موقع شب بری بیرون خودمم دوست ندارم اینجا بمونم میخوام یه مدت برم ماشین هم بمونه برای خودت پول هم هست
تو یه کول پشتی یه مقدار وسیله برای چند روز جم کردم
من میرم هر موقع اعصابت اومد سر جاش بگو برگردم
کاملا تو سکوت بود حرفی نمیزد
شارژر و گوشیمم برداشتم از خونه زدم بیرون ساعت نگاه کردم یک شب بود خواستم با موتور برم ولی هم هوا سرد بود هم هیچ مقصدی برای خودم انتخاب نکرده بودم پس بیخیال موتور شدم بدون مقصد راه افتادم تو شهر و شروع کردم به قدم زدن خواستم به چندتا از دوستام زنگ بزنم ولی حسش نبود
آخرای برج ده بود هوا هم به شدت سرد داشتم فکر میکردم به سالهای که گذشت بهم حق با زنم بود خیلی اذیتش کرده بودم بهش خیانت کرده بودم ولی مدتی بود که سرم به سنگ خورده بود و چسبیده بودم به زندگیم ولی زنم همش بهم شک داشت هی گیر میداد
مهران 35 ساله اهل و ساکن رشت متاهل و بازاری قد 180 وزن 90 مولخت ریش پروفسوری سفید پوست عاشق موتور سواری باشگاه و رفیق بازی
هستی 30 ساله اهل و ساکن رشت متاهل و کارمند بانک قد 165 وزن 59 پوست جو گندمی و یه زن معمولی و کدبانو
داشتم به گذشتم فکر میکردم که چه کارهایی که کردم و دوست داشتم به زندگیم سروسامان بدم بچه بیاریم و بچسبیم به زندگی ولی هر سری یه اتفاق جدید برام رخ میداد و هی عقب می افتد نمیدونم چقدر از قدم زدنم گذشته بود که رسیدم به پارک محتشم و روی یه نیمکت نشستم خیلی سرد بود گوشیم نگاه کردم ساعت دو نیم بود یک ساعت نیم بود داشتم بدون برنامه ریزی قدم میزدم و هیچ فکری برای ادامه این شب به ذهنم نمیرسید
یک آنان پشت سر یه دست گرم نشست رو گردن سرد من و با یه صدای آروم گفت یخ کردی بچه اینجا چیکار میکنی مگه خونه زندگی نداری
سمت صدا رو گرفتم برگشتم سمتش هانیه بود زن دوستم صمیمیم که سال پیش بخاطر سرطان خون توی یک ماه از بین ما رفت خیلی با هم خاطره داشتیم و با هم بودیم
بلند شدم روبروش ایستادم هانیه این وقت شب اینجا چیکار میکنی
این سوالیه که من باید ازت بپرسم این موقع شب تو این سرما اینجا
افتادم تو حرفش گفتم سگ از خونش در نمیاد نه؟
خندیدیم با هم اشاره کرد به ماشینش سرده بریم تو ماشین و حرکت کرد
مهران. مزاحمت نمیشم هانیه جان
هانیه. سرما میخوری بیا سوار شو
راه افتادم دنبالش
هانیه یه زن 31 ساله قدش حدودا 170 وزنشم حدودا 70 رنگ پوستشم تقریبا شبیه خودم بود اصلیت رشتی بود ولی از بچگی تهران زندگی میکردن بعد ازدواج با محمد اومد رشت یادمه همون موقع ها محمد گفته بود خانوادشم اومدن رشت
سوار ماشینش شدم
مهران. مبارک هانیه جان تازه گرفتی
هانیه. یه سه ماهی میشه
یه تیگو هشت پرو بود
گرمکن صندلی رو زد گفت الان گرم میشی
هانیه. خوب تعریف کن اینجا…
مهران. تو اینجا چیکار میکنی
هانیه. من…
صداش کشید گفت راستش بخوای داشتم میرفتم تهران یه چهل پنجاه دقیقه پیش از جلوت رد شدم شناختمت رفتم جلوتر دور زدم متوجه شدم بلاتکلیفی با خودت و داری بی هوا قدم میزنی کوله پشتیتم که گویا این بود که از خونه زدی بیرون دنبالت کردم ببینم کجا میری که اینجا نشستی رو نیمکت دیدم سردته اومدم پیشت خوب تعریف کن چی شده
مهران. راستش با هستی گفت گو کردم میخواست از خونه بزنه بیرون نذاشتم خودم زدم بیرون
هانیه. چرا شما که مشکلاتتون حل شده بود دیگه چتونه
مهران. آره حل شده بود ولی در ظاهر همش بهم گیر میده
هانیه. خوب حق داره بچه با سابقه درخشان تو و محمد میترسه ازتون باغی مونده بود که بیل نزده باشین؟
مهران. خدابیامرزه محمد رو بعد محمد منم باور کن باهاش مردم بعد اون خدابیامرز من هم چسبیدم به کار ، خونه ، هستی
ولی هستی نمیخواد قبول کنه که من عوض شدم
هانیه. شاید دلش بچه میخواد
مهران. من از خدامه ولی قبول نمیکنه
شاید یک ساعت با هم حرف زدیم از هر دری گفتیم
گفتم هانیه جان کجا میخواستی بری وقتت رو گرفتم برو دیرت نشه
هانیه. میخواستم برم تهران برای فروشگاه خرید کنم
مهران. هنوز خودت میری مگه نمیفرستن
هانیه. چرا میفرستن ولی دم عیده خودم برم بهتره
مهران. خوب پس برو که دیرت میشه میخوری به ترافیک
هانیه. تو برنامت چیه
مهران. هیچی برنامه ای ندارم یه چند روز میخوام از همه چیز همه جا دور باشم دیدی که بی تکلیف و بدون برنامه اینجا نشسته بودم دوست نداشتم به کسی هم زنگ بزنم الان به هرکی زنگ بزنم دوباره باید سر بخورم هر کدوم از دوستام یه مدل هستن یکی نشه بازه یکی الکلی یکی خانوم باز و بگیر برو تا آخر
هانیه بدون این که ازم سوالی کنه دنده زد حرکت کرد گ