من و هانیه زن بسیجی
#بسیجی #زن_شوهردار
با سلام به خوانندگان سایت بنده چندین ساله خواننده این سایت هستم ولی بار اولمه که داستانم را مینویسم اگه کم و کاستی بود ببخشید.
محل ما یک کانون بسیج داره شهادتها و ولادتها تعدادی از بانوان اونجا جمع میشن و مراسمات خودشان را اونجا برگزار میکنند یک روز مادرم آمد طبقه بالا در خانه ما را زد ما هم خواب بودیم ساعت 7 صبح که بیا سه تا از زنان کانون که مسابقه قران دارن در مرکز استان ، از شهر ما تا مرکز استان یک ساعتی راه بود چون کلا خانواده ما تو این فاز حزبالهی نبود یکم غر غر کردم مادرم گفت زشته گفتن اون ماشینی که همیشه ما را میبرد مشکل داره حالا این یه بارو ببر تو مسیر هم بهشون بگو که دیگه بهت نگن منم دیدم با غر غر نمیشه کاریه که باید انجام بدم یکی از همسایه های روبهرو به مادرم زنگ زده بود ، آماده شدم ماشین استارت زدم رفتم اینا رو سوار کردم سه نفر خانم پشت نشستن خیلی مودبانه برخورد کردن منم یکم یخم اب شد گفتم اشکالی نداره انجام وظیفه هست غریبه که نیستیم هم محلیم اینا را رسوندم یکیشون گفت شمارتون را بدین ما کارمون تموم شد زنگ بزنیم بیایید منم شماره را دادم رفتم یه صبحونه خوردم بعد دو ساعتی دیدم گوشیم زنگ زد اینا بودن رفتم دنبالشون و اینا را آوردم شهرمون موقع پیاده شدن کرایه دادن و من هم هرچه اسرار کردن قبول نکردم بعد دو روز دیدم تلگرامم پیام امد سلام آقا امیر اینجوری زشته ما زحمت دادیم به شما یه شماره کارت بفرستی ما انجام وظیفه کنیم منم فهمیدم اینا هستن اصلا جواب ندادم دیدم باز فردا یه پیام امد باز تلگرام آقا امیر یه کاری کن ما رومون بشه که دوباره بتونیم بهتون رو بزنیم اگه گیری کردیم من دیدم کلا این هانیه خانم کرم داره ولی چون هم محلیم من کلا بیخیال میشدم منم نوشتم من مسافر کش نیستم و از سر همسایگی بردم از این به بعد سعی کنید با آژانس تشریف ببرید که سریع نوشت به غریبه نمیشه اعتماد کرد و از این چرتو پر ها به خودم آمدم دیدم یک هفته هست که داریم چت میکنیم و من دعوت شدم تو خانه هانیه خانم، رفتم حمام و به خودم یه صفایی دادم و یک قرص فراری مشکی و یک قرص متا 20 رفتم بالا دیگه مطمئن بودم کمر تضمینه تا خود صبح وسط چله زمستون شب ساعت 12 هوا برفی با هزار تا دلهره و ترس رفتم پیش این هانیه خانوم در از قبل باز کرده بود دست دادیم و جریان هم معلوم بود
یه مرد بوکسور 35 ساله 90 کیلو وزن 186 قد بدن کلا عضله در مقابل هم هانیه خانوم 30 ساله که اونجا فهمیدم خداوند به بعضی از مخلوقات عنایت بیشتری داره خوشگل و خوش هیکل سینه ها نرمال کون تپل کمر باریک بدون زره ای پهلو شکم چسبیده به پشت این فیسو دیدم تمام استرسم ریخت گفتم به کاهدون نزدم ارزششو داشت
خلاصه رفتم نشستم پسر 8 سالشم تو اتاق خواب بود و در را از بیرون هانیه بسته بود همسرش هم توی شرکت پتروشیمی عسلویه کار میکرد
یکم میوه آورد که البته بهانه بود داشت با اون لباس چسبان دلبری میکرد این طرف اون طرف میرفت امد نشست یکم حرف زدیم و خیلی ازش تعریف کردم که همش عین حقیقت بود گفت این زیبایی چه فایده داره مردی نیست تو خونه هر روز دلبری کنم همسرم همش نیست و منم دارم میمرم منم گفتم تا صبح یه کاری میکنم که همسرت امد هم هوس کیر نکنی گفت فکر نکنم چنین کاری بتونی بکنی لب تو لب بودیم رو مبل گفت کیرت هم مثل هیکلت دل را میبره یا نه گفتم من که زن نیستم اونو باید شما نظر بدی، یه سیب پوست کندو یک موز خوردیم و رفتیم اتاق خودش تمام لباسهام را کند منم لباس های اونو درآوردم لخت مادرزاد کیرم 20 سانت بود داشت سالاری میکرد تمام اون شب به کیرم بستگی داشت که یک شب جادویی بجا بزاره هانیه جلوم زانو زد من هم مثل فاتح ها بالای سرش با غرور ایستاده بودم کیرم را با دو دستش گرفت گفت نه ارزش اش را داشت که 20 روزه دارم روت کار میکنم تازه فهمیدم که تمام این ماجراها زیر سره این هانیه بوده تا منو بکشونه اینجایی که الان هستم تمام کیرم را کرد تو دهنش و ساک 10 دقیقه ای بی نقص زد بلند شد گفت کمرت محکمه خیلی گفتم تا صبح اگه بتونی یک بار ابم را بیاری هنر کردی گفت ببینیمو تعریف کنیم بلندش کردم حدوداً 60 کیلو میشد در مقابل بدن ورزشکاری من مثل جوجه بود گذاشتم روی تخت از شصت انگشت پا خوردم تا پشت گوشش عین بستنی لیس اش زدم رفتم وسط دو تا پا یک کوس تپل و قشنگ و خوش بو آنقدر هشرش زده بود بالا یک سره آبش میآمد هر چه لیس میزدم آبش بند نمیشد 69 شدیم تمام کیرم را در دهان فرو کرده بود کیرم در حد انفجار بود کلاهک کیرم خیلی بزرگ شده بود تا به حال در این اندازه ندیده بودم اش و تمام دهانم دور لبم مزه لز کوس بود کیرم را از دهانش بیرون آورد گفت دارم آتش میگیرم کیرت را همین جوری بکن گفتم کجا گفت هر جا دوست داری امروز تمام سوراخ های بدنم در اختیار این کیر توست گفتم امشب م
#بسیجی #زن_شوهردار
با سلام به خوانندگان سایت بنده چندین ساله خواننده این سایت هستم ولی بار اولمه که داستانم را مینویسم اگه کم و کاستی بود ببخشید.
محل ما یک کانون بسیج داره شهادتها و ولادتها تعدادی از بانوان اونجا جمع میشن و مراسمات خودشان را اونجا برگزار میکنند یک روز مادرم آمد طبقه بالا در خانه ما را زد ما هم خواب بودیم ساعت 7 صبح که بیا سه تا از زنان کانون که مسابقه قران دارن در مرکز استان ، از شهر ما تا مرکز استان یک ساعتی راه بود چون کلا خانواده ما تو این فاز حزبالهی نبود یکم غر غر کردم مادرم گفت زشته گفتن اون ماشینی که همیشه ما را میبرد مشکل داره حالا این یه بارو ببر تو مسیر هم بهشون بگو که دیگه بهت نگن منم دیدم با غر غر نمیشه کاریه که باید انجام بدم یکی از همسایه های روبهرو به مادرم زنگ زده بود ، آماده شدم ماشین استارت زدم رفتم اینا رو سوار کردم سه نفر خانم پشت نشستن خیلی مودبانه برخورد کردن منم یکم یخم اب شد گفتم اشکالی نداره انجام وظیفه هست غریبه که نیستیم هم محلیم اینا را رسوندم یکیشون گفت شمارتون را بدین ما کارمون تموم شد زنگ بزنیم بیایید منم شماره را دادم رفتم یه صبحونه خوردم بعد دو ساعتی دیدم گوشیم زنگ زد اینا بودن رفتم دنبالشون و اینا را آوردم شهرمون موقع پیاده شدن کرایه دادن و من هم هرچه اسرار کردن قبول نکردم بعد دو روز دیدم تلگرامم پیام امد سلام آقا امیر اینجوری زشته ما زحمت دادیم به شما یه شماره کارت بفرستی ما انجام وظیفه کنیم منم فهمیدم اینا هستن اصلا جواب ندادم دیدم باز فردا یه پیام امد باز تلگرام آقا امیر یه کاری کن ما رومون بشه که دوباره بتونیم بهتون رو بزنیم اگه گیری کردیم من دیدم کلا این هانیه خانم کرم داره ولی چون هم محلیم من کلا بیخیال میشدم منم نوشتم من مسافر کش نیستم و از سر همسایگی بردم از این به بعد سعی کنید با آژانس تشریف ببرید که سریع نوشت به غریبه نمیشه اعتماد کرد و از این چرتو پر ها به خودم آمدم دیدم یک هفته هست که داریم چت میکنیم و من دعوت شدم تو خانه هانیه خانم، رفتم حمام و به خودم یه صفایی دادم و یک قرص فراری مشکی و یک قرص متا 20 رفتم بالا دیگه مطمئن بودم کمر تضمینه تا خود صبح وسط چله زمستون شب ساعت 12 هوا برفی با هزار تا دلهره و ترس رفتم پیش این هانیه خانوم در از قبل باز کرده بود دست دادیم و جریان هم معلوم بود
یه مرد بوکسور 35 ساله 90 کیلو وزن 186 قد بدن کلا عضله در مقابل هم هانیه خانوم 30 ساله که اونجا فهمیدم خداوند به بعضی از مخلوقات عنایت بیشتری داره خوشگل و خوش هیکل سینه ها نرمال کون تپل کمر باریک بدون زره ای پهلو شکم چسبیده به پشت این فیسو دیدم تمام استرسم ریخت گفتم به کاهدون نزدم ارزششو داشت
خلاصه رفتم نشستم پسر 8 سالشم تو اتاق خواب بود و در را از بیرون هانیه بسته بود همسرش هم توی شرکت پتروشیمی عسلویه کار میکرد
یکم میوه آورد که البته بهانه بود داشت با اون لباس چسبان دلبری میکرد این طرف اون طرف میرفت امد نشست یکم حرف زدیم و خیلی ازش تعریف کردم که همش عین حقیقت بود گفت این زیبایی چه فایده داره مردی نیست تو خونه هر روز دلبری کنم همسرم همش نیست و منم دارم میمرم منم گفتم تا صبح یه کاری میکنم که همسرت امد هم هوس کیر نکنی گفت فکر نکنم چنین کاری بتونی بکنی لب تو لب بودیم رو مبل گفت کیرت هم مثل هیکلت دل را میبره یا نه گفتم من که زن نیستم اونو باید شما نظر بدی، یه سیب پوست کندو یک موز خوردیم و رفتیم اتاق خودش تمام لباسهام را کند منم لباس های اونو درآوردم لخت مادرزاد کیرم 20 سانت بود داشت سالاری میکرد تمام اون شب به کیرم بستگی داشت که یک شب جادویی بجا بزاره هانیه جلوم زانو زد من هم مثل فاتح ها بالای سرش با غرور ایستاده بودم کیرم را با دو دستش گرفت گفت نه ارزش اش را داشت که 20 روزه دارم روت کار میکنم تازه فهمیدم که تمام این ماجراها زیر سره این هانیه بوده تا منو بکشونه اینجایی که الان هستم تمام کیرم را کرد تو دهنش و ساک 10 دقیقه ای بی نقص زد بلند شد گفت کمرت محکمه خیلی گفتم تا صبح اگه بتونی یک بار ابم را بیاری هنر کردی گفت ببینیمو تعریف کنیم بلندش کردم حدوداً 60 کیلو میشد در مقابل بدن ورزشکاری من مثل جوجه بود گذاشتم روی تخت از شصت انگشت پا خوردم تا پشت گوشش عین بستنی لیس اش زدم رفتم وسط دو تا پا یک کوس تپل و قشنگ و خوش بو آنقدر هشرش زده بود بالا یک سره آبش میآمد هر چه لیس میزدم آبش بند نمیشد 69 شدیم تمام کیرم را در دهان فرو کرده بود کیرم در حد انفجار بود کلاهک کیرم خیلی بزرگ شده بود تا به حال در این اندازه ندیده بودم اش و تمام دهانم دور لبم مزه لز کوس بود کیرم را از دهانش بیرون آورد گفت دارم آتش میگیرم کیرت را همین جوری بکن گفتم کجا گفت هر جا دوست داری امروز تمام سوراخ های بدنم در اختیار این کیر توست گفتم امشب م