خواست از در بیرون برود و خواهر و برادرش که هنوز از دیدنش شادمان بودند خود را به او چسباندند و پتر گوشه پالتویش را بالا زد تا ببیند یونیفرم برادرش زیر پالتو چه شکلی است مادر که میترسید یوهانس ناراحت شود داد زد: « پتر دست نزن چه میکنی؟» به راستی نیز وقتی مرد جوان این کار برادرش را دید ناراحت شد و داد زد: «نه نه دست نزن اما دیگر دیر شده بود پالتو برای لحظهای کنار رفت. مادر در حالی که دستهایش را جلو دیدگانش گرفته بود با لکنت فریاد کشید: «آه یوهانس پسر عزیزم چه به روز تو آمده است؟ چرا چنین خون آلودی؟
یوهانس برای بار دیگر و برای آخرین بار مصممانه گفت: «مادر وقت رفتن من فرا رسیده او را خیلی در انتظار گذاشتم، خداحافظ آنا، خدا حافظ پتر، خدا حافظ مادر عزیزم.»
وقتی به در رسید ناگهان خارج شد گویی او را باد برد. او و مرد سیاه پوش سوار بر اسب به تاخت رفتند اما نه به سوی خانه ماریا بلکه به سوی افق و به سوی کوههای سر به فلک کشیده. مادر به اطراف خود نگاه کرد. قلبش خاموش و خالی شده بود، چنان خالی و تهی که حتا قرون متمادی هم نمیتوانست آن را پر کند.
حالا ماجرای آن پالتو و علت غم پسرش را میفهمید، مهمتر از همه مردی که در خیابان قدم میزد، همان مرد سیاه پوش و صبور جلو خانه را، به راستی که او چقدر مهربان، دلسوز و صبور بود. او یوهانس را به خانه بازگردانده بود تا با مادرش بدرود گوید تا او را به سفری ابدی ببرد.
نوشته: #دینو_بوتزاتی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
یوهانس برای بار دیگر و برای آخرین بار مصممانه گفت: «مادر وقت رفتن من فرا رسیده او را خیلی در انتظار گذاشتم، خداحافظ آنا، خدا حافظ پتر، خدا حافظ مادر عزیزم.»
وقتی به در رسید ناگهان خارج شد گویی او را باد برد. او و مرد سیاه پوش سوار بر اسب به تاخت رفتند اما نه به سوی خانه ماریا بلکه به سوی افق و به سوی کوههای سر به فلک کشیده. مادر به اطراف خود نگاه کرد. قلبش خاموش و خالی شده بود، چنان خالی و تهی که حتا قرون متمادی هم نمیتوانست آن را پر کند.
حالا ماجرای آن پالتو و علت غم پسرش را میفهمید، مهمتر از همه مردی که در خیابان قدم میزد، همان مرد سیاه پوش و صبور جلو خانه را، به راستی که او چقدر مهربان، دلسوز و صبور بود. او یوهانس را به خانه بازگردانده بود تا با مادرش بدرود گوید تا او را به سفری ابدی ببرد.
نوشته: #دینو_بوتزاتی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹