درخت آرزوها
💎 خانم مسلمی معلمِ جوانِ دبستان مدتی بود که مدام در فکر این پسر بود.
کمال دانش آموز پایهی پنجم که با قدی کوتاه، صورتی زیبا ولی آفتاب سوخته، چشمانی سبز و اندامی لاغر و نحیف در ردیف اول نیمکتها و در سمت چپ کلاس مینشست اغلب خسته و خوابآلود بود و لباسهای کهنه و رنگ و رفتهای داشت و خانم مسلمی علت همهی اینها را به خوبی میدانست و از قصهی تلخ زندگی این پسر و خانوادهاش که در همسایگی آنها سکونت داشتند به خوبی آگاه بود.
پدر کمال بر اثر سانحهی تصادف از کار افتاده شده بود و خانم مسلمی میدانست که کمال مجبور شده برای کمک به مخارج خانوادهاش بعد از مدرسه مشغول کار شود و اتفاقا شغل را هم خودِ او برایش پیدا کرده بود و کمال در چاپخانهی شوهر خواهرش تیمور، مشغول به کار شده بود.
خانم مسلمی خیلی دلش میخواست برای کمال کاری بکند اما مگر حقوق معلمی چقدر بود و به سختی کفاف هزینههای زندگی خودش را میداد اما خیلی دوست داشت با پسانداز اندکی که داشت حداقل با خرید یک هدیه، کمال را اندکی خوشحال کند.
اما نمیدانست برایش چه بخرد و نمیتوانست حدس بزند چه کادویی ممکن است او را بیشتر خوشحال کند و دلش هم نمیخواست مستقیم از او بپرسد تا کمال دچار حس ترحم یا خجالت نشود.
بلاخره یک روز که بچهها زنگ ورزش در حیاط بزرگ مدرسه بودند خانم مسلمی به سراغ آنها رفت و آنها را گرد هم آورد و بعد از صحبتهای مقدماتی گفت:
" خب بچهها فکر کنید اون درخت گوشهی حیاط مثلا درخت آرزوها هست و حالا هر کدومتون یه آرزو و خواسته رو تو یه کاغذ بنویسه و با نخ به شاخهی درخت آویزون کنه. مثلا هر وسیله یا اسباب بازی یا خلاصه هرچیزی که دوست دارید داشته باشید رو تو کاغذ بنویسید و خدا رو چه دیدید شاید آرزوتون یه روزی برآورده شد"
بعد از این صحبتها خانم مسلمی تمام حواسش معطوف به کمال بود و او را با دقت تمام رصد میکرد که کاغذ آرزویش را به کجا و کدام قسمت درخت آویزان میکند و زمانی که کمال مشغول بستنِ نخ به درخت بود، درست و با فاصلهی کم پشت سرش ایستاد و کاملا دید که کمال کاغذ آرزویش را به کجا آویزان کرد.
دقایقی بعد خانم مسلمی بچهها را به کلاس فرستاد و خود در حیاط مشغول قدم زدن شد و به دنبال فرصت مناسبی بود که بتواند داخل کاغذ کمال را بخواند.
یکبار که کاملا به درخت نزدیک شده بود و آماده بود تا کاغذ آرزوی کمال را بردارد ناگهان از پشت سر صدایی او را به خود آورد
" خانم ترانه مسلمی عزیز، بچهها کلاسرو روی سرشون گذاشتن بعد شما اینجا تشریف آوردید سیزده به در!؟"
صدای خانم گلمکانی ناظم مدرسه بود و او مجبور شد که کار را نیمه کاره رها کند و به سر کلاس برود اما تمام هوش و حواسش به داخل حیاط و درخت بود.
خوب میدانست که با به صدا درآمدنِ زنگ آخر و رفتن دانشآموزان با حیاط به احتمال زیاد کاغذ آرزوها توسط بچهها برداشته میشود و تمام نقشههایش نقش بر آب میگردد.
بلاخره فکری به ذهنش خطور کرد و به دفتر رفت و به خانم گلمکانی گفت:
"خانمِ گلمکانی جونم قربون دستت یه چند دقیقه حواست به کلاس من باشه من یه تماس فوری دارم بزم تو حیاط یه زنگ بزنم و زود برگردم."
خانم مسلمی با این ترفند به حیاط رفت و در حالی که وانمود میکرد که با تلفن مشغول صحبت هست آرام آرام به سمتِ درختِ گوشهی حیاط رفت و دید که بر اثر وزش باد چند تکه کاغذ آرزو روی زمین افتاده و همانطور که مشغول برداشتن و خواندن آنها بود نگاهی به جایی که کاغذ آرزوی کمال آویزان بود انداخت و دید که خوشبختانه آن سرجایش هست.
خانم مسلمی سریع مشغول خواندن آن چند کاغذ شد تا به کاغذ کمال برسد.
پی اس فور
پیراهن بارسلونا
آیفون ۱۴ پرومکس
بلاخره خانم مسلمی به کاغذ آرزوی کمال رسید و همونطور که دور و برش را میپایید با یکحرکت سریع نخ آن را از شاخه کند و به سرعت کاغذ را باز کرد و مشغول خواندن شد
" خدایا این تیموره عوضی رو بکش که مدام منو اذیت میکنه و بهم دست درازی میکنه..."
پایان
نوشتهی: #شاهین_بهرامی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔
@dastan_kootah 🌹