داستان کوتاه


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات
و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را

برای شما عزیزان ارسال کنیم
.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




بسیار سپاسگزاریم از استقبال بسیار خوب شما از کلاس آنلاینِ آموزش مقدماتی داستان نویسی از سراسر ایران عزیز و حتی خارج از کشور.
چهار جلسه از این دوره با موفقیت برگزار گردیده و لیست ثبت نامی این دوره بسته شده.
اما دوستان و علاقمندان به شرکت در این دوره می‌توانند از هم اکنون برای دوره‌ی بعدی از سراسر ایران و جهان ثبت نام بفرمایند.

شروع دوره‌ی جدید از تاریخ شنبه چهارم اسفندماه

جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام لطفا از طریق  آیدی زیر اقدام بفرمایید.

تلگرام:
@moOzH4321


داستان کوتاه ( آخرین برگ )


💎 دختر‌ی مدتهاست بیمار است، بنیه‌اش روز به روز تحلیل می‌رود.
پزشک معالج و دختری که با بیمار هم منزل است و نقاش سالخورده‌ای که دوست آنها است منتهای کوشش خود را می‌کنند لیکن دخترک دست از زندگی‌ شسته است.
پائیز است و برگهای سرخ پیچکی که از دیوار روبروی اتاقشان بالا رفته است یکی پس از دیگری فرو می‌افتند، دختر بیمار فروافتادن برگها را از فراز بستر می‌نگرد و با خود می‌اندیشد که با سقوط آخرین برگ او نیز خواهد مرد.
پزشک می‌گوید با بنیه‌ای که بیمار دارد این خیال به زندگی او پایان می‌دهد اما اگر بتوان وی را امیدوار کرد شاید که شفا یابد تنها یک برگ بر پیچک مانده است و دختر یقین دارد که با فرو افتادن آن خواهد مرد.
شب هنگام باد در غوغا است و طوفان بیداد می‌کند لیکن برگ بر جای خویش باقی است و دختر آن را می‌بیند و امیدوار می‌شود و بحران بیماری را از سر می‌گذراند هنوز دوره نقاهتش پایان نپذیرفته است که نقاش سالخورده براثر ابتلای به ذات الریه می‌میرد پیرمرد که دیده بود باد و توفان، آخرین برگ را از پیچک خواهد ربود شب هنگام نردبان و فانوسی برداشته و برگی بر دیوار نقاشی کرده بود.

نویسنده:
#ویلیام_سیدنی_پورتر (او. هنری)

#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹


پس از چهل دقیقه، سرش با فرهای ریزی پوشیده شده بود. در آینه عکش خودش را که به مردان بیش از زنان شباهت داشت، نگاه کرد. با خود گفت: جیم مرا خواهد کشت. با یک نگاه، بومی آفریقایی ام خواهد خواند. باشد… آخر چه کار می توانستم بکنم؟! با یک دلار و هشتاد و هفت سنت چه کاری از دستم ساخته بود؟
سر ساعت قهوه را درست کرد و تاوه را برای گرم شدن در فر گذاشت.
جیم هرگز دیر نمی کرد. دلا زنجیر را در دستش گرفت و در گوشه ی میز، نزدیک دری که جیم همیشه از آن داخل می شد، قرار گرفت. سپس صدای پای او را در پایین پلکان شنید و لحظه ای رنگ از چهره اش پرید. او عادت کرده بود که برای هر کار جزئی و ساده ی روزانه اش در دل دعا کند؛ تا بدین وسیله مشکلش را آسان نماید. حالا در دل دعا می کرد: خدایا، کاری کن که از نظرش نیفتم و همچنان زیبا به نظر بیایم.
در باز و جیم وارد شد. در را پشت سر خود بست. جوانی باریک و جدی به نظر می آمد. طفلک بیست و دو سال از سنش می گذشت و بار خانواده ای را به دوش می کشید. دستکش نداشت و به پالتوی نوی محتاج بود.
جیم پشت در ایستاد و مثل مجسمه خشک شد. چشمانش را به دلا دوخته بود و با حالتی به دلا خیره شده بود که دلا از بیان و پی بردن به احساسات درونی او عاجز شد و به وحشت افتاد! نه حالت خشم بود، نه تعجب. نه سرزنش و نه هیچ یک از آن حالاتی که دلا خودش را برای برخورد با آن ها حاضر کرده بود.
جیم با همان حالت مخصوص، بدون آن که چشم از دلا برگیرد، به او خیره شده بود. دلا از پشت میز به سمت او رفت. فریاد زد: جیم، عزیزم، مرا این طوری نگاه نکن. موهایم را زدم و برای خریدن عیدی خوبی برای تو، آن ها را فروختم. باور کن عزیزم، بدون دادن عیدی خوبی به تو، این عید برایم ناگوار بود. غصه نخور، موهایم دوباره بلند خواهد شد. مجبور بودم این کار را بکنم، اهمیتی ندارد و خیلی زود موهایم بلند می شود. تبریک بگو. نمی دانی چه عیدی قشنگی، چه عیدی خوبی برایت گرفتم.
جیم مثل این که هنوز هم به این حقیقت آشکار پی نبرده باشد، با زحمت زیاد پرسید: موهایت را زدی؟
دلا جواب داد: آن ها را زدم و فروختم؛ آیا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداری؟ من خودم هستم، همان دلای قدیم تو. فقط موهایم را زدم؛ مگر این طور نیست؟
جیم با کنجکاوی اطراف اتاق را گشت و باز هم احمقانه پرسید: می گویی موهایت را چیدی؟
دلا گفت: بی خود دنبالش نگرد، می گویم فروختم. شب عید است، عصبانی نشو؛ به خاطر تو موهایم را از دست دادم. ناگهان لحن صدایش تغییر کرد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: جیم، ممکن است موهای سرم به شماره درآیند، ولی عشقم نسبت به تو از شمار اعداد خارج است! جیم، شام را بکشم؟
جیم ناگهان به هوش آمد؛ بسته ای را از جیب پالتو بیرون آورد، بر روی میز گذاشت و گفت: دلای عزیزم، بیخود درباره ی من اشتباه نکن! هیچ یک از این چیزها نمی تواند ذره ای از عشق و علاقه ی مرا نسبت به تو کم کند. اما اگر آن بسته را باز کنی، علت بهت اولیه ی مرا درک خواهی کرد.
دلا با پنجه های سفید، به سرعت نخ ها و کاغذها را پاره کرد و فریادی از خوشحالی برکشید؛ سپس، ماتمی گرفت و شیونی به پا کرد که جیم با تمام قدرتش از عهده ی دلداری اش بر نمی آمد. زیرا یک دسته شانه ای که مدتها داشتن آن ها را آرزو کرده بود، روی میز قرار داشت! شانه هایی در صدف لاک پشت با دوره های جواهرنشان که هر روز حداقل یک دقیقه آن ها را در پشت ویترین مغازه می نگریست. شانه های گران بهایی که سالیان دراز، فقط به دیدارشان دل خوش بود و هرگز تصور نمی کرد روزی مالک آن ها شود و اکنون آن ها از آن او بودند؛ ولی گیسوانی را که بایستی با آن زیور گران بها می آراست، از دست داده بود. شانه ها را به سینه ی خود چسبانید؛ سر را بلند کرد و با چشمانی پراشک و لبخندی گفت: جیم، موهایم خیلی زود بلند می شود.
سپس ناگهان چون گربه ای که حمله کند، برای دادن عیدی جیم به او از جایش پرید. جیم هنوز عیدی زیبایش را ندیده بود، دستش را مشتاقانه جلوی او گرفت و مشتش را باز کرد. فلز گران بها از انعکاس آتش درون او می درخشید.
قشنگ نیست، جیم؟ برای یافتنش تمام شهر را زیر پا کردم، حالا دیگر روزی صدبار به ساعتت نگاه خواهی کرد؛ ساعتت را بده ببینم بهش میاد یا نه؟
جیم دیگر نمی توانست سر پا بایستد. پس خود را به روی نیمکت انداخت و خنده را سرداد؛ سپس رو به دلا کرد و گفت: دلای عزیزم، بیا عیدی هایمان را مدتی نگاه داریم. این ها به قدری زیبا هستند که بهتر است به این زودی مصرفشان نکنیم؛ من هم ساعتم را فروختم و با پول آن، شانه ها را برای تو خریدم. حالا برو شام را بکش.

نویسنده:
#ویلیام_سیدنی_پورتر (اُ. هنری)

#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

6.7k 0 33 10 64

هدیه سال نو


💎 یک دلار و هشتاد و هفت سنت! تمام پولش همین بود و شصت سنت آن را پول خردهایی تشکیل می داد که دِلا با چانه زدن با بقال و قصاب و سبزی فروش جمع کرده بود. این دفعه ی سوم بود که دلا پول ها را می شمرد، یک دلار و هشتاد و هفت سنت! فردا هم روز عید بود.
ظاهراً به جز این که روی نیمکت کهنه بیفتد و زار زار بگرید، چاره ی دیگری نداشت. همین کار را هم کرد. او به خوبی پی برده بود که زندگی معجون دردآوری است از لبخندهای زودگذر و انبوه غم و اندوه و سیلاب اشک و زاری. هنگامی که صدای گریه ی خانم خانه کم کم فرو می نشست، وضع خانه از این قرار بود: اتاق مبله ای که هفته ای هشت دلار کرایه داشت. البته وضع ظاهری خانه طوری نبود که آن را متعلق به گدایان بدانیم؛ ولی در عین حال، بی شباهت به کلبه ی درویشان هم نبود.
در راهروی پایین، یک صندوق نامه به دیوار نصب شده بود که هرگز پستچی نامه ای در آن نینداخته بود و دکمه ی زنگی در پهلوی در قرار داشت که دست هیچ بشری روی آن فشار نیاورده بود. غیر از اینها پلاکی بود که نام آقای جیمز بر آن حک شده بود و روی در جلب نظر می کرد.
به نظر می رسید آن وقتی که صاحب خانه هفته ای سی دلار حقوق می گرفته، حروف نامی که روی پلاک حک شده بود، درخشندگی بیشتری داشته است. ولی اکنون به مناسبت تنزل حقوق صاحب خانه به هفته ای بیست دلار، آن درخشندگی اولیه را از دست داده بود.
هر وقت که آقای جیمز به خانه می آمد و به اتاقش در طبقه ی فوقانی می رسید، جیم نامیده می شد و در کنار خانم جیمز، یعنی همان دلا جای می گرفت. دلا زاری اش تمام شد. به کنار پنجره آمد و با چشمانی تار به بیرون و به گربه ی خاکستری رنگی که از کنار نرده می گذشت، خیره شد.
با خود فکر کرد: فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیه ی جیم، فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت دارم. این نتیجه ی ماه ها پس انداز و صرفه جویی او بود. از بیست دلار در هفته که چیزی باقی نمی ماند. مخارج مثل همیشه، بیشتر از انتظار او شده بود. فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت داشت که برای جیم هدیه بخرد. یک هدیه ی زیبا و تمام عیار و نادر، هدیه ای که لایق جیم باشد.
ناگهان از پشت پنجره به جلوی آینه آمد، چشمانش برقی زد و به فاصله ی بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید؛ به سرعت گیسوان بلندش را که تا زیر زانویش می رسید، به جلوی سینه اش ریخت.
جیمز دو چیز داشت که خودش و دلا به آن دو می بالیدند. یکی ساعت جیبی طلایی بود که از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جیم به ارث رسیده بود. دیگری گیسوان بلند دلا بود. گیسوان زیبای دلا چون آبشار طلایی رنگی می درخشید و تقریباً شبیه دامنی تا زیر زانویش را پوشانیده بود. آن ها را ماهرانه به روی سرش جمع کرد و پس از مکث کوتاهی در مقابل آینه، دو قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و به روی قالی فرسوده و قرمز رنگ افتاد.
بلوز کهنه ی قهوه ای اش را پوشید و کلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت و با عجله از در خارج شد.
در مقابل آرایشگاه مادام سوفیا ایستاد؛ جمله ی « همه رقم موی مصنوعی موجود است » در روی شیشه ی ویترین مغازه، توجهش را جلب کرد. از پلکان به سرعت بالا رفت و در حالی که مثل بید می لرزید، خودش را جمع کرد و وارد سالن شد و با پیرزن فربه سفیدمویی که سردی و خشکی از سرتاپایش می بارید، رو به رو گشت و گفت: مادام، موی مرا می خرید؟
پیرزن جواب داد: آری، کلاهت را بردار ببینم چه ریختی است.
دلا کلاهش را برداشت و از زیر آن آبشار طلایی رنگ سرازیر شد.
مادام سوفیا در حالی که چنگال حریص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زیر و رو می کرد، با خونسردی گفت: بیست دلار.
چشمان دلا از خوشحالی برقی زد. پس، سراسیمه گفت: حاضرم؛ عجله کنید.
***
دلا حدود دو ساعت کلیه ی مغازه ها را برای خرید هدیه ی جیم زیر پا گذاشت تا عاقبت آن را یافت. در هیچ یک از مغازه ها مانند آن یافت نمی شد، مسلماً آن را فقط برای جیم او ساخته بودند. زنجیری از طلای سفید بسیار سنگین و ساده؛ البته چون چیزهای خوب دیگر، ظاهر فریبنده ای نداشت، بلکه ارزش معنوی داشت و درخور ساعت جیم بود. دلا به محض دیدن آن، دریافت که این زنجیر فقط لیاقت جیم او را دارد و بس؛ زیرا چون خود او، سنگین و گران بها بود.
پس از چانه ی زیاد، آن را به بیست و یک دلار خرید و با هشتاد و هفت سنت باقی مانده به خانه بازگشت. جیم دیگر با داشتن چنین زنجیری همیشه جویای وقت خواهد بود؛ چون گاهی اوقات به علت تسمه ی چرمی کهنه ای که به جای زنجیر به ساعتش بسته بود، یواشکی به آن نگاه می کرد.
هنگامی که دلا به خانه رسید، به فکر چاره ای برای ته مانده ی چپاول مادام سوفیا افتاد؛ چراغ را روشن کرد و پس از گرم کردن انبر فر، به ترمیم غارتی که از سخاوت توأم با عشق بر سرش آمده بود، پرداخت.


💎سایه‌های غروب

خورشید پشت کوه‌ها فرو می‌رفت و روستای خاموش در سایه‌های بنفش و نارنجی غرق شده بود. احمد کنار پنجره‌ی چوبی خانه‌ی قدیمی نشست، چای تلخش را مزه‌مزه کرد و به جاده‌ی خاکی خیره شد. هر شب همین موقع، زنی با چادری گل‌بهی از آن مسیر می‌گذشت. همیشه نگاهش را پایین می‌انداخت، اما احمد حس می‌کرد که هر بار، درست لحظه‌ای پیش از دور شدن، آهسته به سمتش برمی‌گردد.

آن شب اما، زن نیامد. احمد نیمه‌شب در کوچه‌ی سنگ‌فرش قدم زد، شاید نشانی از او بیابد. سکوت سنگین بود. فقط باد شاخه‌های خشک سپیدار را تکان می‌داد. ناگهان، صدای خش‌خش از پشت سرش آمد. چرخید، اما کسی آنجا نبود. قلبش تندتر زد. شاید توهم زده بود. اما لحظه‌ای بعد، سایه‌ای کوتاه از گوشه‌ی دیوار لغزید.

صبح، خبر در روستا پیچید: "لیلا، دختر حاج‌مراد، دیشب ناپدید شد." هیچ‌کس ندیده بود که از خانه خارج شود. تنها ردپایی کم‌رنگ کنار جاده مانده بود که به سمت رودخانه می‌رفت.

احمد همان‌جا ایستاد. پاهایش سست شد. سال‌ها پیش، درست در همین نقطه، یک زن دیگر هم ناپدید شده بود. مادری که هر شب، تا غروب کنار جاده منتظر پسرش می‌ماند. پسر، هرگز بازنگشت. زن، در غم او آرام در آب‌های رودخانه فرو رفت.

احمد لرزید. به سمت رودخانه دوید. نسیم سردی از روی آب برخاست. قطره‌ای آب از نوک برگ افتاد و روی پوستش ریخت. اما خیس نبود. انگار چیزی خزه‌مانند، لزج، روی دستش کشیده شد.

چشم‌هایش روی سطح آب ثابت ماند.

سایه‌ای محو در میان مه پدیدار شد. چادری گل‌بهی، کمی آن‌سوتر، کنار آب موج می‌خورد. اما این بار، چیزی زیر آن تکان خورد. انگار که چیزی درونش باشد. یا کسی...

قدم برداشت، دستش را جلو برد، اما ناگهان صدایی در گوشش پیچید. زمزمه‌ای خفه، غمگین، مثل صدای زنی که نامی را می‌خواند.

احمد...


حلقه‌های آب باز شدند. چیزی از تاریکی زیر آب بالا آمد.

احمد فریاد زد.
پایان
✍ #میم_بیدار
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

6k 0 20 5 47

خواست از در بیرون برود و خواهر و برادرش که هنوز از دیدنش شادمان بودند خود را به او چسباندند و پتر گوشه پالتویش را بالا زد تا ببیند یونیفرم برادرش زیر پالتو چه شکلی است مادر که می‌ترسید یوهانس ناراحت شود داد زد: « پتر دست نزن چه میکنی؟» به راستی نیز وقتی مرد جوان این کار برادرش را دید ناراحت شد و داد زد: «نه نه دست نزن اما دیگر دیر شده بود پالتو برای لحظه‌ای کنار رفت. مادر در حالی که دستهایش را جلو دیدگانش گرفته بود با لکنت فریاد کشید: «آه یوهانس پسر عزیزم چه به روز تو آمده است؟ چرا چنین خون آلودی؟
یوهانس برای بار دیگر و برای آخرین بار مصممانه گفت: «مادر وقت رفتن من فرا رسیده او را خیلی در انتظار گذاشتم، خداحافظ آنا، خدا حافظ پتر، خدا حافظ مادر عزیزم.»
وقتی به در رسید ناگهان خارج شد گویی او را باد برد. او و مرد سیاه پوش سوار بر اسب به تاخت رفتند اما نه به سوی خانه ماریا بلکه به سوی افق و به سوی کوه‌های سر به فلک کشیده. مادر به اطراف خود نگاه کرد. قلبش خاموش و خالی شده بود، چنان خالی و تهی که حتا قرون متمادی هم نمی‌توانست آن را پر کند.
حالا ماجرای آن پالتو و علت غم پسرش را می‌فهمید، مهمتر از همه مردی که در خیابان قدم میزد، همان مرد سیاه پوش و صبور جلو خانه را، به راستی که او چقدر مهربان، دلسوز و صبور بود. او یوهانس را به خانه بازگردانده بود تا با مادرش بدرود گوید تا او را به سفری ابدی ببرد.

نوشته: #دینو_بوتزاتی
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹


یوهانس فقط لبخند تلخی زد لبخندی که گویی می‌خواهد وانمود کند که شاد است اما به علت درد پنهانی که در دل دارد نمی‌تواند، مادر نمی توانست درک کند که او چرا چنین غمگین نشسته است؟ چقدر شبیه روزی بود که می‌خواست راهی جبهه جنگ شود.
اما اکنون دیگر جنگ به پایان رسیده و او بازگشته است. دیگر زندگی جدیدی پیش روی او است، روزهای آزادی، روزهایی که در آن ترس و نگرانی نیست، چه شبهایی که با هم خواهند بود و چه شبهایی که آنان پشت سر نگذاشته بودند، شبهایی که ناگهان صدا و نور انفجار، آن را شعله‌ور می‌ساخت و هر لحظه به یاد آدمی می‌انداخت که شاید عزیزش نیز در چنین آتشی سوخته و نابود شده باشد و یا شاید بدن عزیزش با سینه‌ای تیر خورده و خونین در میان خرابه‌ها خشک و بی حرکت افتاده است، نه دیگر این تصورات به پایان رسیده بود او دیگر بازگشته بود، چقدر ماریا خوشحال می‌شد. به زودی بهار می‌رسید و آنان در کلیسای دهکده ازدواج می‌کردند. حتماً هم روز یکشنبه مراسم عقد را اجرا می‌کردند. آوای دلنشین ناقوس به گوش می‌رسید و بوی گلها هوا را عطرآگین می‌کرد، اما چرا یوهانس چنین رنگ پریده و پریشان است؟ چرا نمی‌خندد؟ چرا از نبردهایش حکایت نمی‌کند؟ چه رازی در این پالتو است چرا آن را در خانه و در این گرما از تن بیرون نمی آورد؟ شاید لباس زیر آن پاره و کثیف است. اما از مادر که نباید خجالت کشید و چیزی را پنهان کرد. خیلی دوست داشت به افکار پسرش پی ببرد شاید مریض است یا خیلی خسته؟ اما چرا حرفی نمی زند؟ چرا او را نگاه نمی‌کند؟ به راستی هم یوهانس کمتر نگاهی به او می‌انداخت حتا به نظر میآمد که میکوشد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند. گویا از چیزی میترسید در این مدت برادر و خواهر کوچکش با کنجکاوی و تعجب بی‌آنکه چیزی بگویند نگاهش میکردند.
مادر با دلسوزی و مهربانی گفت: «آه، یوهانس چه قدر خوب است که تو پیش ما برگشته‌ای بگذار برایت قهوه‌ای بیاورم. با شتاب راهی آشپزخانه شد و یوهانس را با برادر و خواهر کوچکترش تنها گذاشت. چقدر در این دو سال عوض شده بودند. در سکوت همدیگر را نگاه می‌کردند و گاهی لبخندی شرمگین به هم می‌زدند، گویی در گذشته قرار و مدار خاصی باهم گذاشته باشند. مادر با فنجانی قهوه گرم و مقداری نان شیرینی برگشت. پسر قهوه را سرکشید و با بی‌میلی نان شیرینی را گاز زد. مادر دلش می‌خواست بپرسد: «چرا این طور با بی‌میلی می‌خوری؟ مگر قبلاً از آن خوشت نمی‌آمد؟ اما هیچ نپرسید دلش نمی‌خواست او را ناراحت کند. در عوض پرسید: «یوهانس دلت نمی‌خواهد دوباره اتاقت را ببینی؟تختخواب نو برایت گذاشته‌ام، داده‌ایم دیوارها را سفید کرده‌اند، یک چراغ جدید هم برای اتاقت خریده‌ام بیا ببین، باز هم نمی‌خواهی، نمی‌خواهی پالتویت را به من بدهی؟ نمی‌بینی اتاق چقدر گرم شده است؟ یوهانس پاسخی نداد، از صندلی بلند شد و به اتاق رو به رو رفت. چنان آرام حرکت می‌کرد که گویی در خواب راه می‌رود، مادر جلوتر دوید تا پنجره ها را بگشاید. سرباز همان گوشه ایستاد و اثاثیه نو پرده‌های سفید و دیوارهای شفاف را تماشا کرد. همه چیز تمیز و مرتب بود، گفت: «چه قدر زیباست»، اما چشمانش به طرز عجیبی بی‌حالت و سرد می‌نمود، در این لحظه مادر متوجه شانه‌های نحیف و تکیده پسرش شد و غمی که هیچ کس نمی‌توانست آن را دریابد، وجودش را فرا گرفت آنا و پتر معصومانه پشت سر برادرشان ایستاده بودند و در انتظار ابراز شادی و سروری بودند که دیده نشد، دوباره گفت: «چه قدر زیباست متشکرم مادر.»

دیگر چیزی نگفت با دیدگانی مضطرب به این سو و آن سو نگاه می‌کرد به کسی می‌مانست که بخواهد گفت وگوی رنج آوری را پایان دهد. مرتب با دلواپسی از پنجره، مرد سیاه پوش را نگاه میکرد که آهسته به چپ و راست قدم میزد. با کوشش فراوان تبسمی کرد اما مادرش سرانجام صبرش تمام شد و به او التماس کرد: «تو را به خدا یوهانس راستش را بگو چه مشکلی داری؟ تو چیزی را از من پنهان میکنی، چرا نمی‌خواهی به من بگویی؟ پسر لبهایش را گاز گرفت، گویی بخواهد ناله‌اش را در گلو خفه کند، سپس با صدایی غم آلود و آهسته گفت: «مادر جان حالا دیگر وقت رفتن من رسیده است دیگر باید بروم.»
باید بروی؟ خب حتماً خیلی زود برمی‌گردی مگر نه؟ می‌روی پیش ماریا؟
یوهانس با صدای دردناک گفت: «نمی‌دانم مادر، نمی‌دانم.» در این لحظه او به سوی در رفت و کلاه سربازیش را بر سر نهاد.
- اما حتماً بر میگردی اینطور نیست؟ من، عمو یولیوس  و عمه‌ات را هم خبر میکنم، خیلی خوشحال خواهند شد و با هم جشن خواهیم گرفت. سعی کن قبل از غروب حتماً برگردی. یوهانس نگاه تلخ و دردناکی به مادرش انداخت نگاهی که تا اعماق وجودش نفوذ کرد گویی می‌خواست بگوید تو را به خدا مادر بیش از این چیزی نگو و قلبم را مخراش، دوباره گفت: «مادر من باید بروم آن کسی که بیرون ایستاده در انتظار من است. حالا دیگر خیلی بی‌تاب شده است.»


پالتو

💎 پس از انتظاری دراز زمانی که دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به خانه اش بازگشت، یکی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. کلاغ‌ها به این سو و آن سو پرواز می‌کردند. به صورت دور از انتظاری از در وارد شد. هیچ کس انتظار ورودش را نمی‌کشید. مادرش دوید تا او را در آغوش بکشد و فریاد زد: «خدایا ای خدای بزرگ.» خواهر و برادر کوچک یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش درآمده بودند، لحظه‌ای که ماههای مدید در آرزوی رسیدنش بودند فرا رسیده بود، لحظه‌ای که بارها آن را در خواب دیده بودند.
یوهانس خاموشی مرموزی داشت و هیچ نمی‌گفت، گویا می‌کوشید از گریستن خودداری کند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت کنم، بگذار تماشایت کنم، چه قدر بزرگ شده‌ای اما چرا رنگت پریده؟»
مادر با گفتن این جمله در حالی که ترسیده بود عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آن که رمق و توانش رو به پایان باشد با خستگی کلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفته و روی صندلی نشست. خسته به نظر می‌رسید، بسیار نیز زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی می‌نمود که هر لحظه با او بیگانه‌تر و گریز پاتر می‌شود.
مادر گفت: «پسرم دست کم پالتویت را در بیاور.»
با خودش فکر کرد چه قدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است گرچه رنگ پریدگی‌اش ترسناک بود، اما خب زیاد مهم نبود. ادامه داد:
«پالتو را در بیاور و بده به من مگر نمی‌بینی اتاق گرم و خفه است؟»
اما یوهانس ناگهان با حرکتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب کشید و از ترس آن که مبادا دست به پالتو بزنند آن را محکم‌تر به خود پیچید، او گفت: «نه ولم کنید نمی‌خواهم پالتویم را در بیاورم از آن گذشته همین الان باید بروم» مادر گفت: «باید بروی؟! بعد از دو سال تازه برگشته‌ای و حالا می‌خواهی دوباره بروی؟
پس از آن خوشحالی بزرگ بار دیگر رنجی بزرگ او را فراگرفت، رنجی که تنها مادرانی آنرا حس می‌کنند که طعم فراق را چشیده باشند. مادر گفت: «همین حالا می‌خواهی بروی؟ یعنی نمی‌خواهی چیزی بخوری؟
یوهانس با لبخندی غمناک در حالی که گوشه گوشه‌ی خانه را می‌نگریست گفت: «مادرجان من غذا خورده‌ام.» و در حالی که به نقطه‌ی نامعلومی در گوشه‌ی اتاق خیره شده بود با لحن مرموزی ادامه داد: «در منزلگاهی که نزدیکی اینجاست توقف کرده‌ایم...
مادر گفت: «آه پس تو تنها نیستی؟ کی با تو بود؟ از رفقای هم گروهانت بود؟ شاید پسر منا بوده؟
یوهانس گفت: «نه نه در بین راه با او آشنا شدم الان بیرون خانه در انتظار من است.»
بیرون منتظر است؟ چرا او را به خانه دعوت نکردی؟ او را در خیابان تنها گذاشتی؟ مادر به سوی پنجره رفت و آن سوی باغچه پشت نرده‌های حیاط مرد سیاه پوشی را دید که با خونسردی جلو خانه قدم میزد. بی آنکه بداند چرا در قلبش در کشاکش شادی فراوان، رنجی مرموز و ناشناسی حس کرد که هر لحظه بیشتر قلبش را می‌فشرد. یوهانس گفت: «اینطور بهتر است ممکن است این کار برایش مشکل ایجاد کند.»
-پس دست کم یک لیوان آب برایش ببریم، نظرت چیست، عیبی که ندارد؟
-نه مادر راستش را بخواهی او کمی غیر عادی است ممکن است عصبانی شود.
-این دیگر چه جور آدمی است؟ خب چرا با او دوست شده‌ای؟ از جان تو چه می‌خواهد؟
پسر آهسته و غمگین گفت: «درست نمی‌شناسمش، توی راه به او برخوردم، خودش با من آمد چیز دیگری هم نمیدانم.»

مثل این که خوشش نمی‌آمد در این مورد صحبت کند، مادر هم که این را حس کرده بود برای این که او را ناراحت نکند موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: «هیچ فکر کرده‌ای اگر ماریا بفهمد تو برگشته‌ای چه حالی می‌شود؟ می‌دانی چه قدر شاد خواهد شد؟ حتماً به خاطر او است که دائماً می‌گویی باید بروم این طور نیست؟ می‌خواهی پیش او بروی مگر نه؟»


کلاس‌ مقدماتی داستان نویسی به صورت آنلاین در هشت جلسه‌ی یک ساعته با پشتیبانی کامل در طی دوره
با تدریس شاهین بهرامی

( با ثبت نام از سه نفر دیگر، این لیست بسته خواهد شد. )

اولویت با کسانی هست که زودتر ثبت نام خود را نهایی کنند.
( داستان‌های منتخب و واجد شرایط هنرجویان محترم در طی دوره و پایان دوره‌ی آموزش در همین کانال داستان کوتاه قرار می‌گیرد و منتشر می‌شود.)

جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام
لطفا به آیدی زیر پیام دهید.

@moOzH4321


وطن

💎 در هوای گرگ و میش صبح و در آن منطقه‌ی خط مقدم جنگ شماره زیادی از جنازه‌ها‌ی دو طرف به همراه ادوات منهدم‌ شده‌یشان، در گوشه و کنار ریخته شده بودند.
بنیامین در حالی که به پا و به کتفش تیر و ترکش خورده بود روی زمین و تلی از خاک افتاده بود و امیدوار بود بتواند خودش را به اسلحه، قمقمه‌ی آب و بیسیم که کمی آنسوتر افتاده بودند برساند و درخواست کمک کند که ناگهان در سایه روشن هوا یک سرباز عراقی را دید که از آن سوی خط مرزی در حال نزدیک شدن به اوست.
سرباز دشمن در حالی که کاملا مسلح بود و کلاه خود و تمام تجهیزات را هم با خودش به همراه و اسلحه به دست در حالی که آن را به سمت بنیامین نشانه گرفته بود آرام آرام به سوی او می‌آمد.
ظاهرا او نیز تنها بازمانده‌ی نیروهای خود از درگیری چند ساعته بود.
بنیامین سرفه‌ی خون‌آلودی کرد و زیر لب شروع به خواندن اشهدش کرد.
تقریبا هیچ شانسی برای پیروز شدن بر او نداشت و هر اتفاقی ممکن‌ بود به وقوع بپیوندد.
شبح متحرک‌ هر لحظه به او نزدیک می‌شد و بنیامین نا‌امیدانه دستهایش را آرام آرام به بالا می‌برد.
سرباز عراقی با یک گام بلند از نقطه‌ی صفر مرزی رد شد و وارد خاک ایران شد و هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که ناگهان زیر پایش خالی شد و با فریادی جگر‌سوز به چاه عمیقی که رویش با شاخ و برگ پُر شده بود سقوط کرد...
حالا نوبت وطن بود که از سرباز خود مراقبت کند...

نوشته: #شاهین_بهرامی
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹


داستان مینی‌مالِ " بازپرس "

💎ساعت سه و نیم صبح بود که معاون بازپرس به او خبر قتلی را داد
تلفن نیمه کاره قطع شد
بازپرس در محل حاضر شده بود
و انگار پنهانی چیزی را پاک می‌کرد
معاون، بهت زده او را می‌نگریست
که چطور بازپرس بدون داشتن آدرس در آنجا حاضر شده بود...

نوشته: #شاهین_بهرامی
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹


«بعد نامه‌ای به او نوشتم.» سپس صفحات خالی بود، بعد این جمله بود «به نامه‌ی من جواب نداد.» بعد صفحات خالی بیشتر و سپس این جمله آنچه را تهدید می‌کرد انجام داده است.» پس از آن، بعد چه رخ داد؟ صفحات را ورق می‌زد. همه‌ی صفحات خالی بود. اما آنجا درست روز قبل از مرگش این جمله بود «من هم شهامت انجام آن را دارم؟»دفتر خاطرات پایان می یافت.
گیلبرت کلاندون دفتر را کف اتاق انداخت، می‌توانست آنجلا را پیش روی خود ببیند. روی پیاده‌رو در میدان پیکادلی، ایستاده بود. چشم‌هایش خیره نگاه می‌کرد؛ مشتهایش را گره کرده بود. اتومبیل می‌آمد...
نمی‌توانست آن را تحمل کند، باید حقیقت را می‌فهمید. به طرف تلفن خیز برداشت.
«دوشیزه میلر» سکوت بود. سپس صدای کسی را شنید که در اتاق حرکت می‌کرد.
سرانجام صدا به او جواب داد «میلر هستم.»
نعره زد «ب. میم کیست؟»
می‌توانست صدای تیک تاک ساعت را روی پیش بخاری اتاق میلر بشنود؛ بعد صدای آهی طولانی. سرانجام گفت:
«او برادر من بود.»
برادر او بود؛ برادرش که خود را کشته بود.

صدای دوشیزه میلر را شنید که می پرسید «چیزی هست که من بتوانم توضیح دهم؟»

«هیچ چیز» فریاد زد «هیچ چیز!»
او ارثیه خود را گرفته بود. آنجلا حقیقت را به او گفته بود. برای آنکه به عاشق خود بپیوندد از پیاده رو به خیابان رفته بود. از جدول خیابان گذشته بود تا از دست او بگریزد.

نوشته‌: #ویرجینیا_وولف
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹


باز خواند. «با ب.میم به برج لندن رفتم.... او گفت انقلاب باید رخ دهد.... او گفت ما در بهشت ابلهان زندگی میکنیم.» درست همان چیزی بود که ب.میم می‌گفت گیلبرت می‌توانست صدای او را بشنود. همینطور می‌توانست او را کاملاً واضح ببیند، مردی کوتاه قامت، با ریشی زبر، کراوات سرخ، با لباس پشمی. همانطور که همیشه در تبلیغات ظاهر می‌شدند. کسانیکه در عمر خود یک روز هم کار شرافتمندانه نکرده بودند. مطمئناً آنجلا می‌توانست باطن او را ببیند؟ به خواندن ادامه داد. «ب. میم حرفهای بسیار ناخوشایندی درباره ی..... زد» نام را با دقت زیاد خط خطی کرده بود، «به او گفتم به یک کلمه ی نامربوط دیگر گوش نمیکنم....» باز نام را خط زده بود می‌توانست نام خود او باشد؟ به همین دلیل آنجلا آن قدر سریع کاغذ را می‌پوشاند وقتی او وارد می‌شد؟ این فکر موجب نفرت بیشتر او از ب.میم شد. او این جسارت را داشت که با او در همین اتاق بحث کند چرا آنجلا هیچ وقت درباره‌ی او چیزی نگفته بود؟ از او بعید بود که چیزی را مخفی کند؛ او تجسم صداقت بود. صفحات را ورق زد هر اشاره به ب.میم را می‌خواند. «ب. میم داستان کودکی خود را برایم گفت مادرش نظافتچی بود.... وقتی به این مسأله فکر می‌کنم به سختی می‌توانم این زندگی پر تجمل را ادامه بدهم.... سه گنی برای یک کلاه!» اگر فقط با او در این مورد حرف زده بود، به جای آن که ذهن کوچک و نگون بخت خود را با پرسشهایی آشفته کند که در کشان آنقدر برایش مشکل بود! ب میم کتابهایش را به او امانت داده بود، کارل مارکس، انقلاب آینده! حروف اختصاری ب.میم به تناوب تکرار می‌شد. اما چرا هیچ وقت نام کامل او را نمی‌نوشت؟ نوعی غیر رسمی بودن، نوعی صمیمی بودن در استفاده از حروف اختصار وجود داشت که از آنجلا خیلی بعید بود. آیا در برابر خودش هم او را ب. میم
خطاب می‌کرد؟ باز هم خواند «ب. میم ناگهان برای شام آمد. خوشبختانه من تنها بودم. درست همین یک سال پیش بود. خوشبختانه» - چرا خوشبختانه؟ - «من تنها بودم. آن شب او کجا بود؟ همان تاریخ را در دفتر ملاقاتهای خود پیدا کرد. شب شام در خانه‌ی شهردار بود. و ب. میم و آنجلا شب را با هم تنها بودند سعی کرد آن شب را به خاطر آورد. آنجلا در انتظار برگشت او بیدار مانده بود؟ آیا اتاق مثل همیشه بود؟ عینک ها روی میز بود؟ صندلیها را نزدیک هم کشیده بودند؟ نمی‌توانست چیزی به خاطر آورد، هیچ‌ چیز هیچ چیز جز سخنرانی خودش در موقع شام شهردار. هر چه می‌گذشت کل موقعیت بیشتر برایش غیر قابل توضیح می‌شد؛ همسر او مردی را تنها در خانه می‌پذیرفت. شاید جلد بعدی توضیح دهد. با عجله آخرین جلد خاطرات را برداشت همانی را که قبل از مرگش ناتمام گذاشته بود. آنجا در همان نخستین صفحه بازهم همان پسر لعنتی بود. «تنها با ب. میم شام خوردم.... او خیلی عصبانی شد می‌گفت که الآن وقتش است که ما همدیگر را درک کنیم.... من سعی کردم وادارش کنم که گوش کند. اما او گوش نمی‌کرد تهدید کرد که اگر من....» بقیه صفحه را خط زده بود. در تمام صفحه نوشته بود «مُصر، مُصر، مُصر» یک کلمه از آن صفحه را نمی‌توانست تشخیص دهد؛ اما فقط می‌شد یک جور تفسیر کرد: آن مرد فاسد از او خواسته بود تا معشوقه‌اش شود،.تنها در اتاق خود او! خون به صورت گیلبرت کلاندون هجوم آورد به سرعت صفحات را ورق زد. پاسخ آنجلا چه بود؟ حروف اختصاری از بین رفته بود. حالا فقط به سادگی می نوشت «او»، «او» باز هم آمد. به او گفتم که نمی‌توانم تصمیم بگیرم..... از او خواستم تا از این جا برود. او خودش را در همین خانه به آنجلا تحمیل کرده بود. اما چرا به او نگفته بود؟ چطور حتی برای یک لحظه هم توانسته بود تردید کند؟


او بیش از پیش در کارهایش غرق شده بود و البته آنجلا بیشتر اوقات تنها بود... به وضوح برای آنجلا غمی بزرگ بود که آنها مجبور بودند بچه‌دار نشوند. در جایی خواند «چقدر دلم می‌خواست گیلبرت پسری داشت.»چقدر عجیب بود که او خودش هرگز متأسف نشده بود زندگی آنقدر پر بود، آنقدر غنی که انگار همه چیز بود. آن سال مقام کوچکی در دولت به او دادند. فقط یک مقام کوچک اما نظر آنجلا چنین بود «کاملاً مطمئنم که به زودی نخست وزیر خواهی شد!» خوب اگر همه چیز طور دیگری پیش رفته بود شاید همینطور می‌شد. در اینجا تأمل کرد تا به این فکر کند که چه می‌توانست رخ دهد. اندیشید سیاست قمار بود؛ اما قماری که تمام نمی‌شد. نه در پنجاه سالگی. به سرعت صفحات بیشتری را از نظر گذراند پر از جزییات کوچک بی‌اهمیت، خرده‌ریزهای شاد روز‌مره،که زندگی آنجلا را پیش می‌برد.

جلدی دیگر را برداشت و آن را همینطوری از جایی باز کرد. «عجب بزدلی هستم گذاشتم باز فرصت از دست برود. اما به نظر خود‌خواهی می‌آید که او را با مسائل خودم آزار بدهم، وقتی او این همه مسأله برای فکر کردن دارد و ما به ندرت شبی با هم تنها هستیم.» معنای آن چه بود؟ آها توضیح اینجاست؛ به کار آنجلا در بخش کارگری شهر لندن مربوط می‌شد. جسارتم را جمع کردم و بالاخره با گیلبرت حرف زدم. او آنقدر مهربان بود آنقدر خوب، اعتراضی نکرد. آن گفتگو را به خاطر آورد. آنجلا به او گفته بود که خیلی احساس بطالت می‌کند احساس بیهودگی، دلش می‌خواست کاری برای خودش داشته باشد. می‌خواست کاری انجام دهد - یادش آمد همانطور که آنجا روی آن صندلی نشسته بود و این را می‌گفت، چقدر خوشگل سرخ شده بود - به
دیگران کمک کند. کمی سر به سرش گذاشته بود. همینقدر کافی نبود که مواظب او بود، مواظب خانه‌اش، با این وجود اگر باعث سرگرمی‌اش می‌شد البته که اعتراضی نداشت چی می‌خواست؟ یک جور فعالیت در بخش؟ یک جور کمیته؟ فقط باید قول می‌داد که خودش را مریض نکند.
این طور شد که هر چهارشنبه به وایت چپل می‌رفت. یادش آمد که چقدر از طرز لباس پوشیدن او برای چنین روزهایی متنفر بود. اما به نظر می‌رسید آنجلا آن را خیلی جدی گرفته بود. دفتر خاطرات پر بود از چنین اشاراتی: «خانم جونز را دیدم.... ده تا بچه داشت.... شوهر بازویش را در حادثه‌ای از دست داده بود... نهایت سعی خودم را کردم تا برای لیلی کار پیدا کنم.» ورق زد، نام خود او کمتر دیده می‌شد. علاقه‌اش فروکش کرد. برخی از فصلها هیچ چیز را به یاد او نمی‌آورد. برای مثال: «بحث داغی درباره‌ی سوسیالیسم با ب.میم داشتم.» این ب.میم کی بود؟ نمی‌توانست حروف اختصاری را کامل کند؛ حدس زد باید نام زنی باشد که در یکی از کمیته‌هایش ملاقات کرده بود. «ب. میم به طبقات مرفه بدجوری تاخت... بعد از جلسه با ب. میم قدم زنان برگشتم و سعی کردم او را قانع کنم. اما مرد خیلی کوته فکری است.» پس ب. میم مرد بود بدون شک یکی از این روشنفکران آنطور که خودشان را می‌نامند که بنا به گفته‌ی آنجلا بسیار خشن‌اند و بسیار کوته فکر آنجلا آشکارا از او دعوت کرده بود تا به دیدارش آید. ب. میم برای شام آمد. با مینی دست داد!» این ابراز شگفتی به تصویر ذهنی دیگری در او پیوست. به نظر می‌رسید ب.میم، به مستخدمین خانگی عادت نداشت؛ با مینی دست داده بود. احتمالاً یکی از آن کارگران سر‌به‌راهی بود که دوست دارند در اتاقهای پذیرایی بانوان خودی نشان بدهند. گیلبرت این دسته را می‌شناخت و علاقه‌ای به این گونه‌ی خاص نداشت، حالا این ب.میم هر کسی بوده باشد.


فکر کرد منظورش این است که نیازی به کمک مالی ندارد. می‌فهمید، بهتر بود که چنین پیشنهادی را در نامه مطرح کند. همه‌ی آنچه می‌توانست بکند آن بود که در ضمن فشردن دست او بگوید «دوشیزه میلر به یاد داشته باشید اگر به هر نحو بتوانم کمک کنم خوشحال می‌شوم....» سپس در را باز کرد، برای یک لحظه در آستانه‌ی در انگار فکری ناگهانی به دختر هجوم آورده باشد، ایستاد.

گفت «آقای کلاندون» برای اولین‌بار، مستقیم به او نگاه کرد و برای نخستین بار گیلبرت از حالت چشمهای او همدلانه، اما کنجکاوانه یکه خورد. ادامه داد «اگر در هر زمانی کاری از دست من بر می‌آمد، بدانید که من به خاطر همسرتان خوشحال می‌شوم....»
با این گفته او رفت کلمات او و نگاه همراه آنها غیر منتظره بود. تقریباً به نظر می‌رسید که او اعتقاد داشت یا امیدوار بود که گیلبرت به کمک او نیاز داشته باشد. همانطور که به صندلی خود بر‌می‌گشت فکری عجیب و شاید جالب برایش پیش آمد، آیا می‌توانست طی این همه سال که او به ندرت متوجه دختر شده باشد، آنطور که رمان نویسان می‌گویند دختر به او مهری داشته باشد؟ وقتی از کنار آینه می‌گذشت تصویر خود را دید. از پنجاه گذشته بود؛ اما نمی‌توانست نپذیرد که هنوز همانطور که آینه به او نشان می‌داد مرد بسیار خوش سیمایی بود.

نیمه خندان با خود گفت «سی سی بیچاره.» چقدر دوست داشت می‌توانست این لطیفه را با همسرش قسمت کند. ناخودآگاه به طرف دفتر خاطرات او رفت تصادفاً صفحه‌ای از آن را باز کرد و خواند «گیلبرت فوق العاده به نظر می‌رسد.... انگار پرسش او را پاسخ می‌داد. البته، انگار می‌خواست بگوید تو برای زنها مرد خیلی جذابی هستی. البته که سی سی میلر هم همین را احساس می‌کرد. «چقدر از اینکه همسر او
هستم احساس غرور می‌کنم!» و او نیز از این که شوهر آنجلا بود احساس غرور می‌کرد. اغلب اتفاق می‌افتاد که جایی بیرون از خانه شام می‌خوردند پشت میز و از روبرو به او نگاه می‌کرد و به خود می‌گفت او دلرباترین زن اینجاست، به خواندن ادامه داد. سال اول برای انتخابات مجلس آماده شده بود. از حوزه‌ی انتخاباتی او بازدید کرده بودند. «وقتی گیلبرت نشست، تشویق وحشتناک بود تمام جمعیت بلند شدند و آواز خواندند، زیرا او پسر خوب و سرزنده‌ای است من کاملاً مرعوب شده بودم.» خودش نیز آن روز را به خاطر می آورد. او روی سکو کنارش نشسته بود هنوز می‌توانست نگاه او را بر خودش ببیند و چطور چشم‌هایش پر از اشک شده بود و بعد؟ صفحات را ورق زد. به ونیز رفته بودند. آن تعطیلات شاد بعد از انتخابات را به یاد آورد،«در فلورانس بستنی خوردیم.» لبخند زد. او هنوز بچه بود؛ عاشق بستنی بود. «گیلبرت جالب ترین حکایت را از تاریخ ونیز برای من گفت. او به من گفت که حکمرانان و نیز ...» همه را با همان دستخط بچه مدرسه‌ای‌ها نوشته بود. یکی از لذتهای سفر با آنجلا اشتیاق او برای دانستن بود. عادت داشت بگوید که وحشتناک نادان بود، انگار نه انگار که این یکی از جذابیتهایش بود و سپس - جلد بعدی را باز کرد - به لندن برگشته بودند. خیلی نگران بودم که خوب جلوه کنم لباس عروسی‌ام را پوشیدم. می‌توانست او را همین حالا ببیند که کنار سر ادوارد پیر نشسته است؛ و آن پیرمرد نفوذ ناپذیر، رئيس مرا مرعوب خود کرده بود. به سرعت خواند صحنه‌ها را یکی پس از دیگری در نوشته‌های پراکنده‌ی او از نظر می‌گذراند. «در مجلس عوام شام خوردیم... به یک مهمانی شام در لاوگروز رفتیم. لیدی‌ال از من پرسید از مسئولیت خودم به عنوان همسر گیلبرت با‌خبرم؟» بعد همان طور که سالها می‌گذشت جلدی دیگر را از روی میز برداشت،


سی سی میلر وارد شد. گیلبرت هیچ وقت او را در طول زندگی‌اش تنها والبته هیچ وقت هم اشک ریزان ندیده بود. بدجوری به هم ریخته بود و تعجبی هم نداشت. آنجلا برای او بیش از یک کارفرما بود. دوستش بود. برای خود گیلبرت، در حالی که صندلی را به طرف او می‌کشید و ازش می‌خواست بنشیند، هیچ وجه مشخصه‌ای نسبت به زنان دیگر نداشت. هزارها نفر مثل سی سی میلر بودند زنانی ریز اندام، سیاه‌پوش و کسل کننده که کیف دستیاری‌شان را همراه داشتند. اما آنجلا با نبوغ خود برای همدردی همه جور ویژگی در سی سی میلر کشف کرده بود. بی‌نهایت دقیق بود؛ خیلی ساکت، خیلی مورد اعتماد، همه چیز را می‌شد به او گفت.
دوشیزه میلر اول حرفی نزد. آنجا نشست و چشم‌هایش را با دستمال جیبی خود می‌مالید و سپس سعی کرد.
گفت «ببخشید آقای کلاندون»
گیلبرت زمزمه کرد. البته او می‌فهمید فقط طبیعی بود. می توانست بفهمد که همسرش برای او چه معنایی داشت.
گفت من اینجا خیلی خوشحال بودم نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش به میز تحریر پشت سر گیلبرت بود. در این جا بود که آنها کار کرده بودند او و آنجلا. زیرا آنجلا سهمی از وظایفی را به عهده داشت که معمولاً بر عهده‌ی همسران سیاستمداران است. آنجلا در زندگی کاری گیلبرت بزرگ‌ترین کمک بود اغلب او و سی سی را می‌دید که پشت آن میز می‌نشستند. سی سی پشت ماشین ،تحریر نامه‌های دیکته شده را یادداشت میکرد. بی‌شک دوشیزه میلر هم داشت به همین فکر می‌کرد. حالا کاری که باید می‌کرد دادن سنجاق سینه‌ی همسرش بود که برای او باقی گذاشته بود. به نظر هدیه‌ای نامناسب می‌آمد. شاید بهتر بود مبلغی
پول برایش بگذارد یا حتی ماشین تحریر را. اما سنجاق سینه آنجا بود «تقدیم به سی سی میلر،با عشق» و سنجاق سینه را برداشت و با سخنرانی کوتاهی که آماده کرده بود به او داد. گفت که می‌دانست آن را ارج می‌نهد. همسرش اغلب آن را به سینه می زد... و او پاسخ داد، همانطور که آن را می‌گرفت، انگار او هم سخنرانی آماده کرده بود، که داشتن آن سنجاق سینه برایش همیشه گنجی خواهد بود...گیلبرت پیش خود تصور کرد که او لباسهایی داشت که آن سنجاق سینه‌ی مروارید بر روی آنها نامناسب نبود، همان کت و دامن سیاهی را به تن داشت که به نظر می‌رسید اونیفورم کارش بود. بعد به یاد آورد که البته او سوگوار بود. او هم اندوه خود را داشت، برادرش که بسیار به او مهر می‌ورزید همین یکی دو هفته پیش قبل از مرگ آنجلا مرده بود. آن هم تصادف بود؟ نمی‌توانست به خاطر آورد، فقط آنجلا به او گفته بود. آنجلا با نبوغ خود برای همدردی، به طرز وحشتناکی غمگین شده بود. در همین اثنا سی سی میلر بلند شد. داشت دستکشهایش را به دست میکرد. به وضوح احساس می‌کرد که نباید مزاحم شود اما گیلبرت نمی توانست بگذارد او برود بی آنکه درباره‌ی آینده‌اش چیزی بگوید. می‌خواست چه کار کند؟ گیلبرت چطور می‌توانست به او کمک کند؟
سی سی میلر به میز نگاه می‌کرد جایی‌که پشت ماشین تحریر خود می‌نشست همانجا که یادداشتهای روزانه قرار داشت و او که غرق در خاطرات آنجلا بود به پیشنهاد گیلبرت درباره‌ی کمک به او در همان لحظه جواب نداد. انگار برای یک لحظه نفهمید. پس گیلبرت تکرار کرد.
«دوشیزه میلر قصد دارید چکار کنید؟»
«چکار؟ وای آقای کلاندون همه چیز روبراه است. خود را برای من به زحمت نیندازید.»


ارثيه


💎 «تقدیم به سی سی میلر » گیلبرت کلاندون  سنجاق سینه‌ی مرواریدی را برداشت که بین یک مشت انگشتری و سنجاق سینه، روی میزی کوچک در اتاق پذیرایی همسرش قرار داشت و نوشته‌ی روی آن را خواند« تقدیم به سی سی میلر، با عشق»

این آنجلا بود که حتی سی سی میلر منشی خودش را نیز به یاد داشت با این حال گیلبرت کلاندون یک بار دیگر فکر کرد چقدر عجیب بود که آنجلا همه چیز را آن قدر منظم و مرتب برای تک تک دوستان خود باقی گذاشته بود هدیه‌ای کوچک حالا هر چه باشد. انگار مرگ خودش را پیش بینی کرده بود با این وجود وقتی آن روز صبح، شش هفته پیش، از خانه می‌رفت صحیح و سالم بود؛ وقتی در میدان پیکادلی از جدول سنگفرش گذشته و اتومبیل او را زیر گرفته بود.
او منتظر سی سی میلر بود. از او خواسته بود که بیاید؛ احساس میکرد بعد از این همه سال که با آنها گذرانده بود این یک ذره را به او مدیون بود. با این حال همان طور که انتظار میکشید افکارش را ادامه داد عجیب بود که آنجلا همه چیز را چنین منظم ترک کرده بود. برای هر یک از دوستان خود تکه‌ای از چیزهای مورد علاقه ی خودش را باقی گذاشته بود. هر انگشتری، هر گردنبند، هر صندوقچه‌ی کوچک چینی-او جعبه های کوچک را دوست داشت - به نام کسی بود و هر کدام از آنها برای گیلبرت یادآور خاطره‌ای. این را او به آنجلا داده بود؛ این یکی دولفین مینا کاری شده با چشمهایی از عقیق، آن را آنجلا در یکی از خیابانهای شلوغ ونیز پیدا کرده بود می‌توانست فریاد شعف او را به یاد آورد. البته برای گیلبرت چیز خاصی به جا نگذاشته بود، به غیر از یادداشتهای روزانه‌اش. پانزده جلد کوچک، پوشیده در چرمی سبز، پشت او روی میز تحریر آنجلا قرار داشت. آنجلا از زمان ازدواجشان دفتر خاطرات داشت. بعضی از جرو بحث‌های آنها، به یاد نمی‌آورد دعوا کرده باشند، بگوییم جر و بحث، برای همین دفتر خاطرات بود. همیشه وقتی گیلبرت وارد اتاق می‌شد و او را در حال نوشتن می‌دید، آنجلا آن را می‌بست یا دستش را روی آن می‌گذاشت. می‌توانست صدایش را بشنود که می‌گفت« نه،نه،نه. بعد از مرگ من، شاید.» بنابراین دفتر خاطرات را به عنوان ارث خود برایش گذاشته بود. این تنها چیزی بود که وقت زنده بودن او با هم سهیم نبودند اما گیلبرت همیشه اطمینان داشت که آنجلا بیش از او زنده می‌ماند اگر فقط آن روز آنجلا لحظه‌ای درنگ کرده و اندیشیده بود که چه می‌کند الآن زنده بود. اما یکراست از پیاده‌رو بیرون آمده و راننده‌ی اتومبیل گفته بود در یک چشم به هم زدن هیچ فرصتی برای راننده نبود تا ترمز کند. در این لحظه صداهایی از سرسرا افکار او را قطع کرد.
خدمتکار گفت «آقا، دوشیزه میلر»


درخت آرزوها

💎 خانم مسلمی معلمِ جوانِ دبستان مدتی‌ بود که مدام در فکر این پسر بود.
کمال دانش آموز پایه‌‌ی پنجم که با قدی کوتاه، صورتی زیبا ولی آفتاب سوخته، چشمانی سبز و اندامی لاغر و نحیف در ردیف اول نیمکت‌ها و در سمت چپ کلاس می‌نشست اغلب خسته و خواب‌آلود بود و لباس‌های کهنه و رنگ و رفته‌ای داشت و خانم مسلمی علت‌ همه‌ی اینها را به خوبی می‌دانست و از قصه‌ی تلخ زندگی این پسر و خانواده‌اش که در همسایگی آنها سکونت داشتند به خوبی آگاه بود.
پدر کمال بر اثر سانحه‌ی تصادف از کار افتاده شده بود و خانم مسلمی می‌‌دانست که کمال مجبور شده برای کمک به مخارج خانواده‌اش بعد از مدرسه مشغول کار شود و اتفاقا شغل را هم خودِ او برایش پیدا کرده بود و کمال در چاپخانه‌‌ی شوهر خواهرش تیمور، مشغول به کار شده بود.
خانم مسلمی خیلی دلش می‌خواست برای کمال کاری بکند اما مگر حقوق معلمی چقدر بود و به سختی کفاف هزینه‌های زندگی خودش را می‌داد اما خیلی دوست داشت با پس‌انداز اندکی که داشت حداقل با خرید یک هدیه، کمال را اندکی خوشحال کند.
اما نمی‌دانست برایش چه بخرد و نمی‌توانست حدس بزند چه کادویی ممکن است او را بیشتر خوشحال کند و دلش هم نمی‌خواست مستقیم از او بپرسد تا کمال دچار حس ترحم یا خجالت نشود.
بلاخره یک روز که بچه‌ها زنگ ورزش در حیاط بزرگ مدرسه بودند خانم مسلمی به سراغ آنها رفت و آنها را گرد هم آورد و بعد از صحبت‌های مقدماتی گفت:
" خب بچه‌ها فکر کنید اون درخت گوشه‌ی حیاط مثلا درخت آرزوها هست و حالا هر کدومتون یه آرزو و خواسته‌ رو تو یه کاغذ بنویسه و با نخ به شاخه‌‌ی درخت آویزون کنه. مثلا هر وسیله‌ یا اسباب بازی یا خلاصه هرچیزی که دوست دارید داشته باشید رو تو کاغذ بنویسید و خدا رو چه دیدید شاید آرزوتون یه روزی برآورده شد"
بعد از این صحبت‌ها خانم مسلمی تمام حواسش معطوف به کمال بود و او را با دقت تمام رصد می‌کرد که کاغذ آرزویش را به کجا و کدام قسمت درخت آویزان می‌کند و زمانی که کمال مشغول بستنِ نخ به درخت بود، درست و با فاصله‌ی کم پشت سرش ایستاد و کاملا دید که کمال کاغذ آرزویش را به کجا آویزان کرد.
دقایقی بعد خانم مسلمی بچه‌ها را به کلاس فرستاد و خود در حیاط مشغول قدم زدن شد و به دنبال فرصت مناسبی بود که بتواند داخل کاغذ کمال را بخواند.
یکبار که کاملا به درخت نزدیک شده بود و آماده بود تا کاغذ آرزوی کمال را بردارد ناگهان از پشت سر صدایی او را به خود آورد
" خانم ترانه مسلمی عزیز، بچه‌ها کلاس‌رو روی سرشون گذاشتن بعد شما اینجا تشریف آوردید سیزده به در!؟"
صدای خانم گلمکانی ناظم مدرسه بود و او مجبور شد که کار را نیمه کاره رها کند و به سر کلاس برود اما تمام هوش و حواسش به داخل حیاط و درخت بود.
خوب می‌دانست که با به صدا درآمدنِ زنگ آخر و رفتن دانش‌آموزان با حیاط به احتمال زیاد کاغذ آرزوها توسط بچه‌ها برداشته می‌شود و تمام نقشه‌هایش نقش بر آب می‌گردد.
بلاخره فکری به ذهنش خطور کرد و به دفتر رفت و به خانم گلمکانی گفت:
"خانمِ گلمکانی جونم قربون دستت یه چند دقیقه حواست به کلاس من باشه من یه تماس فوری دارم بزم تو حیاط یه زنگ بزنم و زود برگردم."
خانم مسلمی با این ترفند به حیاط رفت و در حالی که وانمود می‌کرد که با تلفن مشغول صحبت هست آرام آرام به سمتِ درختِ گوشه‌ی حیاط رفت و دید که بر اثر وزش باد چند تکه کاغذ آرزو روی زمین افتاده و همانطور که مشغول برداشتن و خواندن آنها بود نگاهی به جایی که کاغذ آرزوی کمال آویزان بود انداخت و دید که خوشبختانه آن سرجایش هست.
خانم مسلمی سریع مشغول خواندن آن چند کاغذ شد تا به کاغذ کمال برسد.
پی اس فور
پیراهن بارسلونا
آیفون ۱۴ پرومکس
بلاخره خانم مسلمی به کاغذ آرزوی کمال رسید و همونطور که دور و برش را می‌پایید با یک‌حرکت سریع نخ آن را از شاخه کند و به سرعت کاغذ را باز کرد و مشغول خواندن شد
" خدایا این تیموره عوضی رو بکش که مدام منو اذیت میکنه و بهم دست درازی میکنه‌‌‌..."

پایان

نوشته‌ی: #شاهین_بهرامی
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹


زنی که الگا را دیوانه‌وار دوست می‌دارد و چنانچه دخترش را در حال خفه کردن کسی ببیند نه تنها اعتراض نمی‌کند بلکه او را در پشت دامن خود از انظار نهان می‌سازد؛ خطوط سیمای الگا نیز ریز و سبعانه و در همان حال گویاتر و گستاخ تر از خطوط چهره مادر است این دیگر نه قیافه خز که پوزه جانوری درشت‌تر و درنده‌تر است، خود نیکلای‌یوگرافیچ در این عکس سخت ساده‌لوح و هالو و دست و پا چلفتی می‌نماید، تبسم خیرخواهانه یک طلبه مدرسه علوم دينی روی سیمایش پخش است و پیداست که از سر ساده‌دلی چنین می‌پندارد که این سه جانور درنده - درندگانی که دکتر جوان بر سبیل اتفاق و به حکم تقدیر گرفتارشان شده بود - شعر و نیکبختی را و تمام آرزوهای دوران جوانی خود را که در ترانه‌ای خلاصه شده بود که در آن ایام زیر لب زمزمه می‌کرد:
«دوست نداشتن به منزله تباه کردن زندگی است در جوانی ...» برای او فراهم خواهند
آورد.
و باز شگفت زده از خود می‌پرسید: «من که یک کشیش زاده روستایی‌ام و مثل طلاب تربیت شده‌ام، من که مردی خشن و راستگو و راست کردارم چرا می‌باید با درماندگی تسلیم این آدم مبتذل و دروغ پرداز و پست و حقیر که طبعش هم با طبع من یکسره مغایر است می‌شدم؟»
ساعت یازده صبح هنگامی که مشغول پوشیدن کت بود تا به بیمارستان برود مستخدمه وارد اتاق کارش شد. دکتر پرسید: چه می‌خواهید؟_خانم بیدار شده‌اند و مرا خدمت شما فرستاده‌اند تا بیست و پنج روبلی را که دیشب به ایشان قول داده بودید از شما بگیرم.

نوشته‌ی: آنتوان چخوف
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

Показано 20 последних публикаций.