باز خواند. «با ب.میم به برج لندن رفتم.... او گفت انقلاب باید رخ دهد.... او گفت ما در بهشت ابلهان زندگی میکنیم.» درست همان چیزی بود که ب.میم میگفت گیلبرت میتوانست صدای او را بشنود. همینطور میتوانست او را کاملاً واضح ببیند، مردی کوتاه قامت، با ریشی زبر، کراوات سرخ، با لباس پشمی. همانطور که همیشه در تبلیغات ظاهر میشدند. کسانیکه در عمر خود یک روز هم کار شرافتمندانه نکرده بودند. مطمئناً آنجلا میتوانست باطن او را ببیند؟ به خواندن ادامه داد. «ب. میم حرفهای بسیار ناخوشایندی درباره ی..... زد» نام را با دقت زیاد خط خطی کرده بود، «به او گفتم به یک کلمه ی نامربوط دیگر گوش نمیکنم....» باز نام را خط زده بود میتوانست نام خود او باشد؟ به همین دلیل آنجلا آن قدر سریع کاغذ را میپوشاند وقتی او وارد میشد؟ این فکر موجب نفرت بیشتر او از ب.میم شد. او این جسارت را داشت که با او در همین اتاق بحث کند چرا آنجلا هیچ وقت دربارهی او چیزی نگفته بود؟ از او بعید بود که چیزی را مخفی کند؛ او تجسم صداقت بود. صفحات را ورق زد هر اشاره به ب.میم را میخواند. «ب. میم داستان کودکی خود را برایم گفت مادرش نظافتچی بود.... وقتی به این مسأله فکر میکنم به سختی میتوانم این زندگی پر تجمل را ادامه بدهم.... سه گنی برای یک کلاه!» اگر فقط با او در این مورد حرف زده بود، به جای آن که ذهن کوچک و نگون بخت خود را با پرسشهایی آشفته کند که در کشان آنقدر برایش مشکل بود! ب میم کتابهایش را به او امانت داده بود، کارل مارکس، انقلاب آینده! حروف اختصاری ب.میم به تناوب تکرار میشد. اما چرا هیچ وقت نام کامل او را نمینوشت؟ نوعی غیر رسمی بودن، نوعی صمیمی بودن در استفاده از حروف اختصار وجود داشت که از آنجلا خیلی بعید بود. آیا در برابر خودش هم او را ب. میم
خطاب میکرد؟ باز هم خواند «ب. میم ناگهان برای شام آمد. خوشبختانه من تنها بودم. درست همین یک سال پیش بود. خوشبختانه» - چرا خوشبختانه؟ - «من تنها بودم. آن شب او کجا بود؟ همان تاریخ را در دفتر ملاقاتهای خود پیدا کرد. شب شام در خانهی شهردار بود. و ب. میم و آنجلا شب را با هم تنها بودند سعی کرد آن شب را به خاطر آورد. آنجلا در انتظار برگشت او بیدار مانده بود؟ آیا اتاق مثل همیشه بود؟ عینک ها روی میز بود؟ صندلیها را نزدیک هم کشیده بودند؟ نمیتوانست چیزی به خاطر آورد، هیچ چیز هیچ چیز جز سخنرانی خودش در موقع شام شهردار. هر چه میگذشت کل موقعیت بیشتر برایش غیر قابل توضیح میشد؛ همسر او مردی را تنها در خانه میپذیرفت. شاید جلد بعدی توضیح دهد. با عجله آخرین جلد خاطرات را برداشت همانی را که قبل از مرگش ناتمام گذاشته بود. آنجا در همان نخستین صفحه بازهم همان پسر لعنتی بود. «تنها با ب. میم شام خوردم.... او خیلی عصبانی شد میگفت که الآن وقتش است که ما همدیگر را درک کنیم.... من سعی کردم وادارش کنم که گوش کند. اما او گوش نمیکرد تهدید کرد که اگر من....» بقیه صفحه را خط زده بود. در تمام صفحه نوشته بود «مُصر، مُصر، مُصر» یک کلمه از آن صفحه را نمیتوانست تشخیص دهد؛ اما فقط میشد یک جور تفسیر کرد: آن مرد فاسد از او خواسته بود تا معشوقهاش شود،.تنها در اتاق خود او! خون به صورت گیلبرت کلاندون هجوم آورد به سرعت صفحات را ورق زد. پاسخ آنجلا چه بود؟ حروف اختصاری از بین رفته بود. حالا فقط به سادگی می نوشت «او»، «او» باز هم آمد. به او گفتم که نمیتوانم تصمیم بگیرم..... از او خواستم تا از این جا برود. او خودش را در همین خانه به آنجلا تحمیل کرده بود. اما چرا به او نگفته بود؟ چطور حتی برای یک لحظه هم توانسته بود تردید کند؟
خطاب میکرد؟ باز هم خواند «ب. میم ناگهان برای شام آمد. خوشبختانه من تنها بودم. درست همین یک سال پیش بود. خوشبختانه» - چرا خوشبختانه؟ - «من تنها بودم. آن شب او کجا بود؟ همان تاریخ را در دفتر ملاقاتهای خود پیدا کرد. شب شام در خانهی شهردار بود. و ب. میم و آنجلا شب را با هم تنها بودند سعی کرد آن شب را به خاطر آورد. آنجلا در انتظار برگشت او بیدار مانده بود؟ آیا اتاق مثل همیشه بود؟ عینک ها روی میز بود؟ صندلیها را نزدیک هم کشیده بودند؟ نمیتوانست چیزی به خاطر آورد، هیچ چیز هیچ چیز جز سخنرانی خودش در موقع شام شهردار. هر چه میگذشت کل موقعیت بیشتر برایش غیر قابل توضیح میشد؛ همسر او مردی را تنها در خانه میپذیرفت. شاید جلد بعدی توضیح دهد. با عجله آخرین جلد خاطرات را برداشت همانی را که قبل از مرگش ناتمام گذاشته بود. آنجا در همان نخستین صفحه بازهم همان پسر لعنتی بود. «تنها با ب. میم شام خوردم.... او خیلی عصبانی شد میگفت که الآن وقتش است که ما همدیگر را درک کنیم.... من سعی کردم وادارش کنم که گوش کند. اما او گوش نمیکرد تهدید کرد که اگر من....» بقیه صفحه را خط زده بود. در تمام صفحه نوشته بود «مُصر، مُصر، مُصر» یک کلمه از آن صفحه را نمیتوانست تشخیص دهد؛ اما فقط میشد یک جور تفسیر کرد: آن مرد فاسد از او خواسته بود تا معشوقهاش شود،.تنها در اتاق خود او! خون به صورت گیلبرت کلاندون هجوم آورد به سرعت صفحات را ورق زد. پاسخ آنجلا چه بود؟ حروف اختصاری از بین رفته بود. حالا فقط به سادگی می نوشت «او»، «او» باز هم آمد. به او گفتم که نمیتوانم تصمیم بگیرم..... از او خواستم تا از این جا برود. او خودش را در همین خانه به آنجلا تحمیل کرده بود. اما چرا به او نگفته بود؟ چطور حتی برای یک لحظه هم توانسته بود تردید کند؟