او بیش از پیش در کارهایش غرق شده بود و البته آنجلا بیشتر اوقات تنها بود... به وضوح برای آنجلا غمی بزرگ بود که آنها مجبور بودند بچهدار نشوند. در جایی خواند «چقدر دلم میخواست گیلبرت پسری داشت.»چقدر عجیب بود که او خودش هرگز متأسف نشده بود زندگی آنقدر پر بود، آنقدر غنی که انگار همه چیز بود. آن سال مقام کوچکی در دولت به او دادند. فقط یک مقام کوچک اما نظر آنجلا چنین بود «کاملاً مطمئنم که به زودی نخست وزیر خواهی شد!» خوب اگر همه چیز طور دیگری پیش رفته بود شاید همینطور میشد. در اینجا تأمل کرد تا به این فکر کند که چه میتوانست رخ دهد. اندیشید سیاست قمار بود؛ اما قماری که تمام نمیشد. نه در پنجاه سالگی. به سرعت صفحات بیشتری را از نظر گذراند پر از جزییات کوچک بیاهمیت، خردهریزهای شاد روزمره،که زندگی آنجلا را پیش میبرد.
جلدی دیگر را برداشت و آن را همینطوری از جایی باز کرد. «عجب بزدلی هستم گذاشتم باز فرصت از دست برود. اما به نظر خودخواهی میآید که او را با مسائل خودم آزار بدهم، وقتی او این همه مسأله برای فکر کردن دارد و ما به ندرت شبی با هم تنها هستیم.» معنای آن چه بود؟ آها توضیح اینجاست؛ به کار آنجلا در بخش کارگری شهر لندن مربوط میشد. جسارتم را جمع کردم و بالاخره با گیلبرت حرف زدم. او آنقدر مهربان بود آنقدر خوب، اعتراضی نکرد. آن گفتگو را به خاطر آورد. آنجلا به او گفته بود که خیلی احساس بطالت میکند احساس بیهودگی، دلش میخواست کاری برای خودش داشته باشد. میخواست کاری انجام دهد - یادش آمد همانطور که آنجا روی آن صندلی نشسته بود و این را میگفت، چقدر خوشگل سرخ شده بود - به
دیگران کمک کند. کمی سر به سرش گذاشته بود. همینقدر کافی نبود که مواظب او بود، مواظب خانهاش، با این وجود اگر باعث سرگرمیاش میشد البته که اعتراضی نداشت چی میخواست؟ یک جور فعالیت در بخش؟ یک جور کمیته؟ فقط باید قول میداد که خودش را مریض نکند.
این طور شد که هر چهارشنبه به وایت چپل میرفت. یادش آمد که چقدر از طرز لباس پوشیدن او برای چنین روزهایی متنفر بود. اما به نظر میرسید آنجلا آن را خیلی جدی گرفته بود. دفتر خاطرات پر بود از چنین اشاراتی: «خانم جونز را دیدم.... ده تا بچه داشت.... شوهر بازویش را در حادثهای از دست داده بود... نهایت سعی خودم را کردم تا برای لیلی کار پیدا کنم.» ورق زد، نام خود او کمتر دیده میشد. علاقهاش فروکش کرد. برخی از فصلها هیچ چیز را به یاد او نمیآورد. برای مثال: «بحث داغی دربارهی سوسیالیسم با ب.میم داشتم.» این ب.میم کی بود؟ نمیتوانست حروف اختصاری را کامل کند؛ حدس زد باید نام زنی باشد که در یکی از کمیتههایش ملاقات کرده بود. «ب. میم به طبقات مرفه بدجوری تاخت... بعد از جلسه با ب. میم قدم زنان برگشتم و سعی کردم او را قانع کنم. اما مرد خیلی کوته فکری است.» پس ب. میم مرد بود بدون شک یکی از این روشنفکران آنطور که خودشان را مینامند که بنا به گفتهی آنجلا بسیار خشناند و بسیار کوته فکر آنجلا آشکارا از او دعوت کرده بود تا به دیدارش آید. ب. میم برای شام آمد. با مینی دست داد!» این ابراز شگفتی به تصویر ذهنی دیگری در او پیوست. به نظر میرسید ب.میم، به مستخدمین خانگی عادت نداشت؛ با مینی دست داده بود. احتمالاً یکی از آن کارگران سربهراهی بود که دوست دارند در اتاقهای پذیرایی بانوان خودی نشان بدهند. گیلبرت این دسته را میشناخت و علاقهای به این گونهی خاص نداشت، حالا این ب.میم هر کسی بوده باشد.
جلدی دیگر را برداشت و آن را همینطوری از جایی باز کرد. «عجب بزدلی هستم گذاشتم باز فرصت از دست برود. اما به نظر خودخواهی میآید که او را با مسائل خودم آزار بدهم، وقتی او این همه مسأله برای فکر کردن دارد و ما به ندرت شبی با هم تنها هستیم.» معنای آن چه بود؟ آها توضیح اینجاست؛ به کار آنجلا در بخش کارگری شهر لندن مربوط میشد. جسارتم را جمع کردم و بالاخره با گیلبرت حرف زدم. او آنقدر مهربان بود آنقدر خوب، اعتراضی نکرد. آن گفتگو را به خاطر آورد. آنجلا به او گفته بود که خیلی احساس بطالت میکند احساس بیهودگی، دلش میخواست کاری برای خودش داشته باشد. میخواست کاری انجام دهد - یادش آمد همانطور که آنجا روی آن صندلی نشسته بود و این را میگفت، چقدر خوشگل سرخ شده بود - به
دیگران کمک کند. کمی سر به سرش گذاشته بود. همینقدر کافی نبود که مواظب او بود، مواظب خانهاش، با این وجود اگر باعث سرگرمیاش میشد البته که اعتراضی نداشت چی میخواست؟ یک جور فعالیت در بخش؟ یک جور کمیته؟ فقط باید قول میداد که خودش را مریض نکند.
این طور شد که هر چهارشنبه به وایت چپل میرفت. یادش آمد که چقدر از طرز لباس پوشیدن او برای چنین روزهایی متنفر بود. اما به نظر میرسید آنجلا آن را خیلی جدی گرفته بود. دفتر خاطرات پر بود از چنین اشاراتی: «خانم جونز را دیدم.... ده تا بچه داشت.... شوهر بازویش را در حادثهای از دست داده بود... نهایت سعی خودم را کردم تا برای لیلی کار پیدا کنم.» ورق زد، نام خود او کمتر دیده میشد. علاقهاش فروکش کرد. برخی از فصلها هیچ چیز را به یاد او نمیآورد. برای مثال: «بحث داغی دربارهی سوسیالیسم با ب.میم داشتم.» این ب.میم کی بود؟ نمیتوانست حروف اختصاری را کامل کند؛ حدس زد باید نام زنی باشد که در یکی از کمیتههایش ملاقات کرده بود. «ب. میم به طبقات مرفه بدجوری تاخت... بعد از جلسه با ب. میم قدم زنان برگشتم و سعی کردم او را قانع کنم. اما مرد خیلی کوته فکری است.» پس ب. میم مرد بود بدون شک یکی از این روشنفکران آنطور که خودشان را مینامند که بنا به گفتهی آنجلا بسیار خشناند و بسیار کوته فکر آنجلا آشکارا از او دعوت کرده بود تا به دیدارش آید. ب. میم برای شام آمد. با مینی دست داد!» این ابراز شگفتی به تصویر ذهنی دیگری در او پیوست. به نظر میرسید ب.میم، به مستخدمین خانگی عادت نداشت؛ با مینی دست داده بود. احتمالاً یکی از آن کارگران سربهراهی بود که دوست دارند در اتاقهای پذیرایی بانوان خودی نشان بدهند. گیلبرت این دسته را میشناخت و علاقهای به این گونهی خاص نداشت، حالا این ب.میم هر کسی بوده باشد.