سی سی میلر وارد شد. گیلبرت هیچ وقت او را در طول زندگیاش تنها والبته هیچ وقت هم اشک ریزان ندیده بود. بدجوری به هم ریخته بود و تعجبی هم نداشت. آنجلا برای او بیش از یک کارفرما بود. دوستش بود. برای خود گیلبرت، در حالی که صندلی را به طرف او میکشید و ازش میخواست بنشیند، هیچ وجه مشخصهای نسبت به زنان دیگر نداشت. هزارها نفر مثل سی سی میلر بودند زنانی ریز اندام، سیاهپوش و کسل کننده که کیف دستیاریشان را همراه داشتند. اما آنجلا با نبوغ خود برای همدردی همه جور ویژگی در سی سی میلر کشف کرده بود. بینهایت دقیق بود؛ خیلی ساکت، خیلی مورد اعتماد، همه چیز را میشد به او گفت.
دوشیزه میلر اول حرفی نزد. آنجا نشست و چشمهایش را با دستمال جیبی خود میمالید و سپس سعی کرد.
گفت «ببخشید آقای کلاندون»
گیلبرت زمزمه کرد. البته او میفهمید فقط طبیعی بود. می توانست بفهمد که همسرش برای او چه معنایی داشت.
گفت من اینجا خیلی خوشحال بودم نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش به میز تحریر پشت سر گیلبرت بود. در این جا بود که آنها کار کرده بودند او و آنجلا. زیرا آنجلا سهمی از وظایفی را به عهده داشت که معمولاً بر عهدهی همسران سیاستمداران است. آنجلا در زندگی کاری گیلبرت بزرگترین کمک بود اغلب او و سی سی را میدید که پشت آن میز مینشستند. سی سی پشت ماشین ،تحریر نامههای دیکته شده را یادداشت میکرد. بیشک دوشیزه میلر هم داشت به همین فکر میکرد. حالا کاری که باید میکرد دادن سنجاق سینهی همسرش بود که برای او باقی گذاشته بود. به نظر هدیهای نامناسب میآمد. شاید بهتر بود مبلغی
پول برایش بگذارد یا حتی ماشین تحریر را. اما سنجاق سینه آنجا بود «تقدیم به سی سی میلر،با عشق» و سنجاق سینه را برداشت و با سخنرانی کوتاهی که آماده کرده بود به او داد. گفت که میدانست آن را ارج مینهد. همسرش اغلب آن را به سینه می زد... و او پاسخ داد، همانطور که آن را میگرفت، انگار او هم سخنرانی آماده کرده بود، که داشتن آن سنجاق سینه برایش همیشه گنجی خواهد بود...گیلبرت پیش خود تصور کرد که او لباسهایی داشت که آن سنجاق سینهی مروارید بر روی آنها نامناسب نبود، همان کت و دامن سیاهی را به تن داشت که به نظر میرسید اونیفورم کارش بود. بعد به یاد آورد که البته او سوگوار بود. او هم اندوه خود را داشت، برادرش که بسیار به او مهر میورزید همین یکی دو هفته پیش قبل از مرگ آنجلا مرده بود. آن هم تصادف بود؟ نمیتوانست به خاطر آورد، فقط آنجلا به او گفته بود. آنجلا با نبوغ خود برای همدردی، به طرز وحشتناکی غمگین شده بود. در همین اثنا سی سی میلر بلند شد. داشت دستکشهایش را به دست میکرد. به وضوح احساس میکرد که نباید مزاحم شود اما گیلبرت نمی توانست بگذارد او برود بی آنکه دربارهی آیندهاش چیزی بگوید. میخواست چه کار کند؟ گیلبرت چطور میتوانست به او کمک کند؟
سی سی میلر به میز نگاه میکرد جاییکه پشت ماشین تحریر خود مینشست همانجا که یادداشتهای روزانه قرار داشت و او که غرق در خاطرات آنجلا بود به پیشنهاد گیلبرت دربارهی کمک به او در همان لحظه جواب نداد. انگار برای یک لحظه نفهمید. پس گیلبرت تکرار کرد.
«دوشیزه میلر قصد دارید چکار کنید؟»
«چکار؟ وای آقای کلاندون همه چیز روبراه است. خود را برای من به زحمت نیندازید.»
دوشیزه میلر اول حرفی نزد. آنجا نشست و چشمهایش را با دستمال جیبی خود میمالید و سپس سعی کرد.
گفت «ببخشید آقای کلاندون»
گیلبرت زمزمه کرد. البته او میفهمید فقط طبیعی بود. می توانست بفهمد که همسرش برای او چه معنایی داشت.
گفت من اینجا خیلی خوشحال بودم نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش به میز تحریر پشت سر گیلبرت بود. در این جا بود که آنها کار کرده بودند او و آنجلا. زیرا آنجلا سهمی از وظایفی را به عهده داشت که معمولاً بر عهدهی همسران سیاستمداران است. آنجلا در زندگی کاری گیلبرت بزرگترین کمک بود اغلب او و سی سی را میدید که پشت آن میز مینشستند. سی سی پشت ماشین ،تحریر نامههای دیکته شده را یادداشت میکرد. بیشک دوشیزه میلر هم داشت به همین فکر میکرد. حالا کاری که باید میکرد دادن سنجاق سینهی همسرش بود که برای او باقی گذاشته بود. به نظر هدیهای نامناسب میآمد. شاید بهتر بود مبلغی
پول برایش بگذارد یا حتی ماشین تحریر را. اما سنجاق سینه آنجا بود «تقدیم به سی سی میلر،با عشق» و سنجاق سینه را برداشت و با سخنرانی کوتاهی که آماده کرده بود به او داد. گفت که میدانست آن را ارج مینهد. همسرش اغلب آن را به سینه می زد... و او پاسخ داد، همانطور که آن را میگرفت، انگار او هم سخنرانی آماده کرده بود، که داشتن آن سنجاق سینه برایش همیشه گنجی خواهد بود...گیلبرت پیش خود تصور کرد که او لباسهایی داشت که آن سنجاق سینهی مروارید بر روی آنها نامناسب نبود، همان کت و دامن سیاهی را به تن داشت که به نظر میرسید اونیفورم کارش بود. بعد به یاد آورد که البته او سوگوار بود. او هم اندوه خود را داشت، برادرش که بسیار به او مهر میورزید همین یکی دو هفته پیش قبل از مرگ آنجلا مرده بود. آن هم تصادف بود؟ نمیتوانست به خاطر آورد، فقط آنجلا به او گفته بود. آنجلا با نبوغ خود برای همدردی، به طرز وحشتناکی غمگین شده بود. در همین اثنا سی سی میلر بلند شد. داشت دستکشهایش را به دست میکرد. به وضوح احساس میکرد که نباید مزاحم شود اما گیلبرت نمی توانست بگذارد او برود بی آنکه دربارهی آیندهاش چیزی بگوید. میخواست چه کار کند؟ گیلبرت چطور میتوانست به او کمک کند؟
سی سی میلر به میز نگاه میکرد جاییکه پشت ماشین تحریر خود مینشست همانجا که یادداشتهای روزانه قرار داشت و او که غرق در خاطرات آنجلا بود به پیشنهاد گیلبرت دربارهی کمک به او در همان لحظه جواب نداد. انگار برای یک لحظه نفهمید. پس گیلبرت تکرار کرد.
«دوشیزه میلر قصد دارید چکار کنید؟»
«چکار؟ وای آقای کلاندون همه چیز روبراه است. خود را برای من به زحمت نیندازید.»