ارثيه
💎 «تقدیم به سی سی میلر » گیلبرت کلاندون سنجاق سینهی مرواریدی را برداشت که بین یک مشت انگشتری و سنجاق سینه، روی میزی کوچک در اتاق پذیرایی همسرش قرار داشت و نوشتهی روی آن را خواند« تقدیم به سی سی میلر، با عشق»
این آنجلا بود که حتی سی سی میلر منشی خودش را نیز به یاد داشت با این حال گیلبرت کلاندون یک بار دیگر فکر کرد چقدر عجیب بود که آنجلا همه چیز را آن قدر منظم و مرتب برای تک تک دوستان خود باقی گذاشته بود هدیهای کوچک حالا هر چه باشد. انگار مرگ خودش را پیش بینی کرده بود با این وجود وقتی آن روز صبح، شش هفته پیش، از خانه میرفت صحیح و سالم بود؛ وقتی در میدان پیکادلی از جدول سنگفرش گذشته و اتومبیل او را زیر گرفته بود.
او منتظر سی سی میلر بود. از او خواسته بود که بیاید؛ احساس میکرد بعد از این همه سال که با آنها گذرانده بود این یک ذره را به او مدیون بود. با این حال همان طور که انتظار میکشید افکارش را ادامه داد عجیب بود که آنجلا همه چیز را چنین منظم ترک کرده بود. برای هر یک از دوستان خود تکهای از چیزهای مورد علاقه ی خودش را باقی گذاشته بود. هر انگشتری، هر گردنبند، هر صندوقچهی کوچک چینی-او جعبه های کوچک را دوست داشت - به نام کسی بود و هر کدام از آنها برای گیلبرت یادآور خاطرهای. این را او به آنجلا داده بود؛ این یکی دولفین مینا کاری شده با چشمهایی از عقیق، آن را آنجلا در یکی از خیابانهای شلوغ ونیز پیدا کرده بود میتوانست فریاد شعف او را به یاد آورد. البته برای گیلبرت چیز خاصی به جا نگذاشته بود، به غیر از یادداشتهای روزانهاش. پانزده جلد کوچک، پوشیده در چرمی سبز، پشت او روی میز تحریر آنجلا قرار داشت. آنجلا از زمان ازدواجشان دفتر خاطرات داشت. بعضی از جرو بحثهای آنها، به یاد نمیآورد دعوا کرده باشند، بگوییم جر و بحث، برای همین دفتر خاطرات بود. همیشه وقتی گیلبرت وارد اتاق میشد و او را در حال نوشتن میدید، آنجلا آن را میبست یا دستش را روی آن میگذاشت. میتوانست صدایش را بشنود که میگفت« نه،نه،نه. بعد از مرگ من، شاید.» بنابراین دفتر خاطرات را به عنوان ارث خود برایش گذاشته بود. این تنها چیزی بود که وقت زنده بودن او با هم سهیم نبودند اما گیلبرت همیشه اطمینان داشت که آنجلا بیش از او زنده میماند اگر فقط آن روز آنجلا لحظهای درنگ کرده و اندیشیده بود که چه میکند الآن زنده بود. اما یکراست از پیادهرو بیرون آمده و رانندهی اتومبیل گفته بود در یک چشم به هم زدن هیچ فرصتی برای راننده نبود تا ترمز کند. در این لحظه صداهایی از سرسرا افکار او را قطع کرد.
خدمتکار گفت «آقا، دوشیزه میلر»
💎 «تقدیم به سی سی میلر » گیلبرت کلاندون سنجاق سینهی مرواریدی را برداشت که بین یک مشت انگشتری و سنجاق سینه، روی میزی کوچک در اتاق پذیرایی همسرش قرار داشت و نوشتهی روی آن را خواند« تقدیم به سی سی میلر، با عشق»
این آنجلا بود که حتی سی سی میلر منشی خودش را نیز به یاد داشت با این حال گیلبرت کلاندون یک بار دیگر فکر کرد چقدر عجیب بود که آنجلا همه چیز را آن قدر منظم و مرتب برای تک تک دوستان خود باقی گذاشته بود هدیهای کوچک حالا هر چه باشد. انگار مرگ خودش را پیش بینی کرده بود با این وجود وقتی آن روز صبح، شش هفته پیش، از خانه میرفت صحیح و سالم بود؛ وقتی در میدان پیکادلی از جدول سنگفرش گذشته و اتومبیل او را زیر گرفته بود.
او منتظر سی سی میلر بود. از او خواسته بود که بیاید؛ احساس میکرد بعد از این همه سال که با آنها گذرانده بود این یک ذره را به او مدیون بود. با این حال همان طور که انتظار میکشید افکارش را ادامه داد عجیب بود که آنجلا همه چیز را چنین منظم ترک کرده بود. برای هر یک از دوستان خود تکهای از چیزهای مورد علاقه ی خودش را باقی گذاشته بود. هر انگشتری، هر گردنبند، هر صندوقچهی کوچک چینی-او جعبه های کوچک را دوست داشت - به نام کسی بود و هر کدام از آنها برای گیلبرت یادآور خاطرهای. این را او به آنجلا داده بود؛ این یکی دولفین مینا کاری شده با چشمهایی از عقیق، آن را آنجلا در یکی از خیابانهای شلوغ ونیز پیدا کرده بود میتوانست فریاد شعف او را به یاد آورد. البته برای گیلبرت چیز خاصی به جا نگذاشته بود، به غیر از یادداشتهای روزانهاش. پانزده جلد کوچک، پوشیده در چرمی سبز، پشت او روی میز تحریر آنجلا قرار داشت. آنجلا از زمان ازدواجشان دفتر خاطرات داشت. بعضی از جرو بحثهای آنها، به یاد نمیآورد دعوا کرده باشند، بگوییم جر و بحث، برای همین دفتر خاطرات بود. همیشه وقتی گیلبرت وارد اتاق میشد و او را در حال نوشتن میدید، آنجلا آن را میبست یا دستش را روی آن میگذاشت. میتوانست صدایش را بشنود که میگفت« نه،نه،نه. بعد از مرگ من، شاید.» بنابراین دفتر خاطرات را به عنوان ارث خود برایش گذاشته بود. این تنها چیزی بود که وقت زنده بودن او با هم سهیم نبودند اما گیلبرت همیشه اطمینان داشت که آنجلا بیش از او زنده میماند اگر فقط آن روز آنجلا لحظهای درنگ کرده و اندیشیده بود که چه میکند الآن زنده بود. اما یکراست از پیادهرو بیرون آمده و رانندهی اتومبیل گفته بود در یک چشم به هم زدن هیچ فرصتی برای راننده نبود تا ترمز کند. در این لحظه صداهایی از سرسرا افکار او را قطع کرد.
خدمتکار گفت «آقا، دوشیزه میلر»