نمیدانم این ابتذال از کجا آغاز شد.
شاید از لحظهای که دیگر هیچ تجربهای طعم نخستینبودن نداشت.
از آن دم که صداها بیتمایز شدند و چهرهها چون نقابهایی بیجان، بیآنکه درنگی در نگاهشان یابم، از برابر گذشتند.
ابتذال، نه صرفِ تکرار است؛ نه.
ابتذال آنجاست که آدمی هنوز زنده است، اما هستیاش را همچون جنازهای بیدفن، بر دوش میکشد.
نه شهامت خاکسپاریاش را دارد، نه توانِ زیستن با آن را.
مردمان، همچنان میگویند، میخندند، عاشق میشوند، میمیرند.
اما هر لحظهشان، در نظرم، چون پردهایست از نمایشی که بارها و بارها دیدهام؛
و چه تلخ است که تماشاگر آن نباشم؛ بلکه بازیگری خاموش، بیکلام، بیمداخله، در میانهی صحنه.
چنانم که گویی زندهبهگور شدهام و هنوز نفس میکشم.
بوی سرد و خاموش خاک را حس میکنم؛
تپش قلب، سایش استخوان، و بدتر از آن، آگاهیِ بیامانشان.
بعضی دردها را نمیتوان بازگو کرد، زیرا کلمات و زبانی برای آن ساخته نشده.
زبان، ساختهی کسانیست که هنوز به امکانِ درک متقابل ایمان دارند.
اما من، تنها احساس میکنم؛ بیشرح، بیتحلیل، بیامید.
حضور خاموشیام، در خویش پیچیده، گاه زیر لب میپرسد:
«مبادا این رنج، زاییدهی خودشیفتگیِ پنهانی باشد؟»
اما نه. این، چیزی دیگر است.
از آن جنس تجربهها که اگر کسی دیگر نیز در کامشان فرو رفته باشد، بیشک تا مرز جنون پیش رفته است.
و همین، تو را در آن لحظه، در عمقترین شکل تنهایی رها میسازد.
فاجعه در آن است که این نوع درد، فاقد واژه و ناظر است.
همچون بوی خون در اتاقی سپید، که تنها کسی که در آن زیسته، آن را درمییابد.
و اگر هیچکس نباشد..این تجربه بدل میشود به شکنجهای بینام، در سکوت، در تاریکی، در دل خود.
👤 Anton Chekhov
📚 A Boring Story
@Dairy_of_Darkness