رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۵
#آنــتــروپــی🦋💍
اشکان موافقت کرد که شمیم با جیغ گفت :
_کثافتا به خدا اگه دستتون بهم بخوره دهنتونو سرویس میکنم!
خندهام گرفته بود که حامی با لحنی که دلمو میلرزوند کنار گوشم لب زد :
_قربون خندیدنت برم...
بدون اینکه نگاهش کنم لب گزیدم که نیکان گفت :
_قرار نیست دستمون بخوره، قراره آب بخوره آب!
توی بغل حامی جمع شدم و گفتم :
_وای نه خیلی سرده... نکنین ها!
حامی دستشو روی کمرم کشید که اشکان سمتم اومد و درحالیکه کتشو درمیاورد رو بهم گفت :
_بیا اینو بندازم رو شونت...
سرمو تکون دادم و گفتم :
_نه نمیخوام. سرده خودت یخ میزنی!
نگاه خیرهی حامی روی اشکان بود و بدون اینکه ببینمش میتونستم حدس بزنم که داره مثل قاتلا نگاهش میکنه...
بهم نزدیک شد و همونطور که از حامی فضا میخواست تا کتو روی شونهام بندازه گفت :
_نه من سردم نیست...
حامی ازم فاصله نگرفت و با صدای بلندی گفت :
_گفت نمیخواد، نشنیدی؟
با هم چشم تو چشم شدن که خداروشکر شمیم بهمون نزدیک شد و همونطور که روی شونهی اشکان میزد، با حرص گفت :
_تو داداش منی بعد یهساعته دارم میگم یخ زدم میای کتتو بدی به نفس؟
اشکان پوفی کشید و حینی که کتشو روی شونهی شمیم میانداخت، با نگاه منظور داری از حامی چشم گرفت و سمت دریا راه افتاد...
چند دقیقهای میگذشت که بچهها واقعا به جون شمیم افتادن و حسابی خیسش کردن و بعدش هم که دیگه اگه میموندیم باید یخزدهاشو با خودمون برمیگردوندیم...
دم غروب بود و توی ماشین نشسته بودیم که اشکان گفت :
_کی آش میخوره؟
توی این سرما حسابی میچسبید، کی بود که آش نخوره؟
با ذوق منی گفتم که شمیم و نیکان هم استقبال کردن، پس گوشهای ایستاد و خواست از ماشین پیاده شه که حامی گفت :
_من میرم!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۵
#آنــتــروپــی🦋💍
اشکان موافقت کرد که شمیم با جیغ گفت :
_کثافتا به خدا اگه دستتون بهم بخوره دهنتونو سرویس میکنم!
خندهام گرفته بود که حامی با لحنی که دلمو میلرزوند کنار گوشم لب زد :
_قربون خندیدنت برم...
بدون اینکه نگاهش کنم لب گزیدم که نیکان گفت :
_قرار نیست دستمون بخوره، قراره آب بخوره آب!
توی بغل حامی جمع شدم و گفتم :
_وای نه خیلی سرده... نکنین ها!
حامی دستشو روی کمرم کشید که اشکان سمتم اومد و درحالیکه کتشو درمیاورد رو بهم گفت :
_بیا اینو بندازم رو شونت...
سرمو تکون دادم و گفتم :
_نه نمیخوام. سرده خودت یخ میزنی!
نگاه خیرهی حامی روی اشکان بود و بدون اینکه ببینمش میتونستم حدس بزنم که داره مثل قاتلا نگاهش میکنه...
بهم نزدیک شد و همونطور که از حامی فضا میخواست تا کتو روی شونهام بندازه گفت :
_نه من سردم نیست...
حامی ازم فاصله نگرفت و با صدای بلندی گفت :
_گفت نمیخواد، نشنیدی؟
با هم چشم تو چشم شدن که خداروشکر شمیم بهمون نزدیک شد و همونطور که روی شونهی اشکان میزد، با حرص گفت :
_تو داداش منی بعد یهساعته دارم میگم یخ زدم میای کتتو بدی به نفس؟
اشکان پوفی کشید و حینی که کتشو روی شونهی شمیم میانداخت، با نگاه منظور داری از حامی چشم گرفت و سمت دریا راه افتاد...
چند دقیقهای میگذشت که بچهها واقعا به جون شمیم افتادن و حسابی خیسش کردن و بعدش هم که دیگه اگه میموندیم باید یخزدهاشو با خودمون برمیگردوندیم...
دم غروب بود و توی ماشین نشسته بودیم که اشکان گفت :
_کی آش میخوره؟
توی این سرما حسابی میچسبید، کی بود که آش نخوره؟
با ذوق منی گفتم که شمیم و نیکان هم استقبال کردن، پس گوشهای ایستاد و خواست از ماشین پیاده شه که حامی گفت :
_من میرم!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407