☕️کافه رمان☕️


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


هرچی رمان میخوای میتونی‌جست وجو کنی
از هر ژانری که میخوای همه تو چنل هست
در صورت ناراضی بودن نویسنده به ایدی زیر پیام دهید
@zohre_3478
رمان #آخر‌اسفند
رمان #طلسم‌ عشق
رمان #انتروپی به زودی
آیدی چنل:
🌹🌹🌹🌹
https://t.me/joinchat/PusRKOEDucqOsCk6

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: آرام
-اگه بخوای زن اون مرتیکه شی حسرت پسرتم به گور می‌بری

تند و عصبی نفس می‌‌کشد و رگ غیرتش بعد عمری بالا زده‌بود.

-نگفتی قول و قرار عاشقانه گذاشتی...نگفتی عاشق سینه چاکت هواییت کرده که از من بریدی

سرجایم مات ایستادم و او انگشت اشاره‌اش را به سینه‌اش زد.

-قسم می‌خورم نذارم ببینیش عقیق

بغض در گلویم سنگ می‌شود.حتی قدرت حرف زدن ندارم.ما قرار بود جدا بشویم او هم قبول کرده‌بود حالا زیرش زد.

-من و تو قرار گذاشتیم برای جدایی توافقی یادت رفته...

-نه یادم نرفته ولی من فکر می‌کردم قراره سرت به سنگ بخوره تو اون خونه بابات برگردی ببینی جایی نداری

مکث می‌کند و سیبک گلویش تند تکان می‌خورد.

-نه اینکه بری با عاشق سینه چاکت قرار عاشقانه بذاری ؟

دیده بودم مارا.وقتی که از ماشینش پیاده شده بودم یا وقتی که شاخه گل سرخ به من داده‌بود‌.نزدیکش شدم.پوزخند زدم.

-نکنه فکر کردی بعد تو تارک دنیا میشم ؟

موهای شقیقه‌اش سفید شده‌بود.عمرمان چقدر بیهوده در این زندگی نابسمان تلف شده‌بود.خم شد و نفس هایش روی صورتم نشست.صدایش غمگین بود:

-نامرد با رقیب من ؟

رقیبش دردش همین بود.این بار من بودم که به سینه‌اش کوبیدم و بغضم بزرگتر شد.

-پازنده سال شوهرم بودی شبیه زن متاهل نبودم این بارم دردت فقط رقیبه

سرش را زیر می‌اندازد.حرف‌هایم در عین تلخی واقعیت‌است.سرش را که بالا می‌آورد او هم انگار بغض دارد:

-چیکار کنم تو این زندگی بمونی

قلبم درد می‌کند و دیگر توانایی نداشتم.بغضم آب می‌شود و با چشم‌های خیس نگاهش می‌کنم.

-نمی‌تونم شاهرخ...! اون مرد خیلی خوبیه قبل از توم خواستگارم بوده...

چشم‌هایش هر لحظه سرخ‌تر می‌شود ولی من می‌خوام بخاطر تمام این پانزده سال بسوزانمش.

-وقتی قربون صدقه‌ام میره قلبم می‌خواد بزنه  بیرون‌‌ از سینه‌م...راست میگن زنا با گوش عاشق میشن نه؟

دیوانه می‌شود.به سمتم هجوم می‌آورد.همون طور که با یک دست دست‌هایم را قفل می‌‌‌کند با دست دیگرش کمربندش را باز می‌کند و من با فکر کاری که می‌خواد بکند جان از تنم می‌رود...

❌❌
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0

عقیقش پانزده سال پیش یه زندگی بی عشق رو شروع کرده حالا می‌خواد تمومش کنه ولی نمیدونه حالایی که اون از زندگی بریده البرز شوهرش بهش علاقمند شده

❌❌
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
عاشقانه‌ای از هانیه وطن خواه♨️


Репост из: آرام
سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد:
- هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی‌
...

قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم:
- وای دستت بشکنه حاجی من خواهر دوستشم نزن بچرو


با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و سبحان بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت:
- آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا آبجی غزل همونی که مریض بودم سوپ می‌فرستاد برام ولی همشو تو می‌خوردی جا من.


با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت:
- بهتون نمی‌خوره اون دختر هجده سال خواهرتون باشه.


لبخندی زدم:
- به شمام نمی‌خوره بابای سبحان باشید!


به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت:
- من اگه می‌دونستم یه خانم جوان قیم و خواهر دوستشه نمی‌ذاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما دو تا خانم جوون... پدر مادرتون کجان یا همسرتون کجان؟


حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم:
- سبحان‌جان مگه نگفتن خواهرم و من تنها زندگی می‌کنیم؟ من خواهرمو مثل بچه خودم بزرگ کردم شوهر ندارم


به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم:
- سبحانی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو با مرغ همونی که دوست داری غزلم منتظرته بالا.


سبحان با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟

- شام بخوریم دیگه

- لازم نکرده، یالا میریم خونه!


دخالت کردم:
- وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم

نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت:
- نه ما خودمون یه چیزی می‌خوریم بریم.


سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست سبحان و گرفتم و گفتم:
- این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو‌ خونه ی من کنار غزل کمو‌بیش قد کشیده. اینا امسال کنکور دارن من چهارچشمی مواظبشونم.


سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی!!!


بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم:
- من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی می‌خوای ازم جداش کنی؟


رو کردم به سبحان که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل می‌شد و گفتم:
- برو بالا غزل منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا.


سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم:
- ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم.


چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم می‌بینم

می‌دونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم:
- منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه.


چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..‌

https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk

تسبیح شاه مقصودش رو چرخوند و گفت
- نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما.


با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاج‌آقا میرسعیدستار چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شد آسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی می‌خوای؟؟؟


سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت:
- نه صیغه ی من باید شی.

خشکم زد و ایستادم: - هان؟!


گلویی صاف کرد و فاصله گرفت:
- ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفت و آمدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم می‌شید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم.


هر وقت می‌خواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده می‌کرد و من هنوز مات زده بودم که صدای سبحان و غزل به یک باره از پشت سرمون اومد:
- اوو‌ بیبی فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون می‌کنه


خندیدن و میرسعید گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که سبحان و ازم جدا نکنه گفتم:
- اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل غزل میتونم مادری کنم قبوله.

https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk
https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk
https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk


Репост из: آرام
-چه چشمای خوشگل و آشنایی داری خانوم خوشگله...

صدایش را از پشت در بسته می شنوم و اشک هایم می چکد، دستم را محافظ لب هایم می کنم تا صدای هق هقم به گوششان نرسد.

دخترک شیرین زبانم به حرف می آید، مطمئنم که گردنش را کج کرده و با آن چشمان درشتش حسابی دلبری می کند.

-چشمام به مامانم رفته عماد جونی، ولی مامانم میگه بقیه چهرم شبیه بابامه...


صدای خنده ی عماد و چند نفر دیگر از اتاق بلند می شود.

-ای من بخورم اون زبونت و خوشگله...

-عماد...قول میدم با حضور تو و این خانم خوشگله، فیلم جدیدمون می ترکونه...

کاش قلم پایم می شکست و نلین را به این مدرسه ی خصوصی نمی آوردم...

کاش اصلا وقتی مدیرش تماس گرفت که عماد عابد و دستیارانش برای تست گرفتن و انتخاب دختر بچه ای به این مدرسه ابتدایی آمده اند.  نلین را قبول کرده اند، فرناز را می فرستادم تا عدم رضایتمان را اعلام کند...آنوقت حال و روزم اینجور نبود و قلبم مانند بمبی ساعتی در معرض انفجار نبوده است.

دوباره صدای لیا می آید که حتما مخاطبش حسام است.

-من اسم دارم آقاااا...به من میگن نلین جون نه خانوم خوشگله...

دوباره صدای خنده اشان بلند می‌شود و صدای بوسیدن محکمی می آید که میدانم گونه های تپلی دخترم را حسابی مستفیض کرده است.

-آی من که دلم ضعف کرده برات...فکر کنم تا تموم شدن فیلمبرداری، دیگه چیزی از من نمونه...

صدای حرصی عماد، اشک هایم را روان تر می کند...آخ که اگر بفهمد نلین دخترش است...حتی از فکرش هم تنم به لرز می نشیند.

-ولی عماد خدایی چشماش برام آشناست...

صدای حسام که این حرف را می زند در افکارم خدشه وارد می کند.

صدای عماد انگار سرشار از افسوس است.

-آره...شبیه چشمای نیلوفرمه...

مات می مانم از میم مالکیتش.

-چه جالب اسم مامان جون منم نیلوفره...فکر کنم تا الان اومده باشه...


صدای دویدن می آید و درب باز می شود و صدای ذوق زده ی مامان گفتن نلین با صدای بی جان نیلوفر گفتن عماد ادغام می شود...


داستان به اتمام رسیده...

https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0


Репост из: آرام
-ناپدریش سال ها بهش تجاوز کرده. خانواده‌اش فهمیدن و دختره رو انداختن بیرون!

-آخ بمیرم براش چه خانواده بی‌رحمی. چرا این کارو کردن آخه جای حمایتشونه؟!

-والا میگن دختره ناپدریشو کشته... خرخره‌شو جوییده!

-هین چی داری میگی؟ اصلاً به جثه ضریفش نمیاد!

بخاطر حرف های پرستارها بیشتر زیر ملحفه جمع شدم.

همین بود... هیچکس باور نمیکرد اون شیطان رو من نکشتم!
باور نمیکردن درست وقتی اون عوضی میخواست دوباره بهم دست درازی کنه، یه گرگ بزرگ از پنجره خونه اومد تو و خرخره شو پاره کرد!

هیچوقت نمیتونستم همچین چیزی رو ثابت کنم!
احتمالا بخاطر کشتن اون لعنتی تا ابد یا مُهر قاتل بودن یا دیوونه بودن رو باید حمل میکردم!

https://t.me/+zE8RSfdROZY3ODg0

-بلندشو... بلندشو عزیزم باید بریم.


با صدای بَم و مردونه ای کنار گوشم به سختی چشم باز کردم و به مرد زیبا و تنومندی که روی تنم خیمه زده بود، نگاه کردم.

-شما... شما کی هستی؟ منو از کجا میشناسی؟!

چشماش جوری با شیفتگی خیره ام بود که انگار زیباترین زن روی کره خاکی ام!

و وقتی خم شد و محکم گونه‌مو بوسید، حتی بیشتر گیج شدم!

-جواب همه سوال هاتو بهت میدم عروسک خانوم ولی اول باید از اینجا بریم بیرون... تو که دلت نمیخواد تا آخر عمر تو این کلینیک نگهت دارن هان؟!

نه البته که نمیخواستم!

تند سرمو به چپ و راست تکون دادم.

-نمیخوام اصلا نمیخوام.

-آفرین دخترعاقل من. پس حالا که نمیخوای بیا اول از این خراب شده ببرمت بیرون.

دستشو گرفتم و اجازه دادم کمکم کنه از تخت بیام پایین.

حتی نمیدونستم چرا دارم به حرفش گوش میدم!

ولی انقدر مهربون نگاهم میکرد و زیرلب قربون صدقه ام میرفت که اگه میخواستم هم نمیتونستم بهش اعتماد نکنم!

-آروم بپوش عروسک مراقب زخمات باش.

لباسمو پوشیدم تا خواستم بگم بریم با شنیدن زمزمه زیرلبیش که میگفت

حرومزاده ببین چیکار کرده با تن برگ گلم... حقش بود فقط گردنش نه تا تخم هاشو تیکه پاره کنم.

سرجام خشکم زد و...

https://t.me/+zE8RSfdROZY3ODg0
https://t.me/+zE8RSfdROZY3ODg0
https://t.me/+zE8RSfdROZY3ODg0




Репост из: آرام
-اگه بخوای زن اون مرتیکه شی حسرت پسرتم به گور می‌بری

تند و عصبی نفس می‌‌کشد و رگ غیرتش بعد عمری بالا زده‌بود.

-نگفتی قول و قرار عاشقانه گذاشتی...نگفتی عاشق سینه چاکت هواییت کرده که از من بریدی

سرجایم مات ایستادم و او انگشت اشاره‌اش را به سینه‌اش زد.

-قسم می‌خورم نذارم ببینیش عقیق

بغض در گلویم سنگ می‌شود.حتی قدرت حرف زدن ندارم.ما قرار بود جدا بشویم او هم قبول کرده‌بود حالا زیرش زد.

-من و تو قرار گذاشتیم برای جدایی توافقی یادت رفته...

-نه یادم نرفته ولی من فکر می‌کردم قراره سرت به سنگ بخوره تو اون خونه بابات برگردی ببینی جایی نداری

مکث می‌کند و سیبک گلویش تند تکان می‌خورد.

-نه اینکه بری با عاشق سینه چاکت قرار عاشقانه بذاری ؟

دیده بودم مارا.وقتی که از ماشینش پیاده شده بودم یا وقتی که شاخه گل سرخ به من داده‌بود‌.نزدیکش شدم.پوزخند زدم.

-نکنه فکر کردی بعد تو تارک دنیا میشم ؟

موهای شقیقه‌اش سفید شده‌بود.عمرمان چقدر بیهوده در این زندگی نابسمان تلف شده‌بود.خم شد و نفس هایش روی صورتم نشست.صدایش غمگین بود:

-نامرد با رقیب من ؟

رقیبش دردش همین بود.این بار من بودم که به سینه‌اش کوبیدم و بغضم بزرگتر شد.

-پازنده سال شوهرم بودی شبیه زن متاهل نبودم این بارم دردت فقط رقیبه

سرش را زیر می‌اندازد.حرف‌هایم در عین تلخی واقعیت‌است.سرش را که بالا می‌آورد او هم انگار بغض دارد:

-چیکار کنم تو این زندگی بمونی

قلبم درد می‌کند و دیگر توانایی نداشتم.بغضم آب می‌شود و با چشم‌های خیس نگاهش می‌کنم.

-نمی‌تونم شاهرخ...! اون مرد خیلی خوبیه قبل از توم خواستگارم بوده...

چشم‌هایش هر لحظه سرخ‌تر می‌شود ولی من می‌خوام بخاطر تمام این پانزده سال بسوزانمش.

-وقتی قربون صدقه‌ام میره قلبم می‌خواد بزنه  بیرون‌‌ از سینه‌م...راست میگن زنا با گوش عاشق میشن نه؟

دیوانه می‌شود.به سمتم هجوم می‌آورد.همون طور که با یک دست دست‌هایم را قفل می‌‌‌کند با دست دیگرش کمربندش را باز می‌کند و من با فکر کاری که می‌خواد بکند جان از تنم می‌رود...

❌❌
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0

عقیقش پانزده سال پیش یه زندگی بی عشق رو شروع کرده حالا می‌خواد تمومش کنه ولی نمیدونه حالایی که اون از زندگی بریده البرز شوهرش بهش علاقمند شده

❌❌
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
عاشقانه‌ای از هانیه وطن خواه♨️


Репост из: آرام
سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد:
- هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی‌
...

قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم:
- وای دستت بشکنه حاجی من خواهر دوستشم نزن بچرو


با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و سبحان بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت:
- آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا آبجی غزل همونی که مریض بودم سوپ می‌فرستاد برام ولی همشو تو می‌خوردی جا من.


با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت:
- بهتون نمی‌خوره اون دختر هجده سال خواهرتون باشه.


لبخندی زدم:
- به شمام نمی‌خوره بابای سبحان باشید!


به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت:
- من اگه می‌دونستم یه خانم جوان قیم و خواهر دوستشه نمی‌ذاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما دو تا خانم جوون... پدر مادرتون کجان یا همسرتون کجان؟


حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم:
- سبحان‌جان مگه نگفتن خواهرم و من تنها زندگی می‌کنیم؟ من خواهرمو مثل بچه خودم بزرگ کردم شوهر ندارم


به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم:
- سبحانی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو با مرغ همونی که دوست داری غزلم منتظرته بالا.


سبحان با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟

- شام بخوریم دیگه

- لازم نکرده، یالا میریم خونه!


دخالت کردم:
- وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم

نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت:
- نه ما خودمون یه چیزی می‌خوریم بریم.


سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست سبحان و گرفتم و گفتم:
- این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو‌ خونه ی من کنار غزل کمو‌بیش قد کشیده. اینا امسال کنکور دارن من چهارچشمی مواظبشونم.


سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی!!!


بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم:
- من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی می‌خوای ازم جداش کنی؟


رو کردم به سبحان که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل می‌شد و گفتم:
- برو بالا غزل منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا.


سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم:
- ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم.


چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم می‌بینم

می‌دونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم:
- منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه.


چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..‌

https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk

تسبیح شاه مقصودش رو چرخوند و گفت
- نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما.


با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاج‌آقا میرسعیدستار چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شد آسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی می‌خوای؟؟؟


سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت:
- نه صیغه ی من باید شی.

خشکم زد و ایستادم: - هان؟!


گلویی صاف کرد و فاصله گرفت:
- ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفت و آمدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم می‌شید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم.


هر وقت می‌خواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده می‌کرد و من هنوز مات زده بودم که صدای سبحان و غزل به یک باره از پشت سرمون اومد:
- اوو‌ بیبی فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون می‌کنه


خندیدن و میرسعید گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که سبحان و ازم جدا نکنه گفتم:
- اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل غزل میتونم مادری کنم قبوله.

https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk
https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk
https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk


Репост из: آرام
-چه چشمای خوشگل و آشنایی داری خانوم خوشگله...

صدایش را از پشت در بسته می شنوم و اشک هایم می چکد، دستم را محافظ لب هایم می کنم تا صدای هق هقم به گوششان نرسد.

دخترک شیرین زبانم به حرف می آید، مطمئنم که گردنش را کج کرده و با آن چشمان درشتش حسابی دلبری می کند.

-چشمام به مامانم رفته عماد جونی، ولی مامانم میگه بقیه چهرم شبیه بابامه...


صدای خنده ی عماد و چند نفر دیگر از اتاق بلند می شود.

-ای من بخورم اون زبونت و خوشگله...

-عماد...قول میدم با حضور تو و این خانم خوشگله، فیلم جدیدمون می ترکونه...

کاش قلم پایم می شکست و نلین را به این مدرسه ی خصوصی نمی آوردم...

کاش اصلا وقتی مدیرش تماس گرفت که عماد عابد و دستیارانش برای تست گرفتن و انتخاب دختر بچه ای به این مدرسه ابتدایی آمده اند.  نلین را قبول کرده اند، فرناز را می فرستادم تا عدم رضایتمان را اعلام کند...آنوقت حال و روزم اینجور نبود و قلبم مانند بمبی ساعتی در معرض انفجار نبوده است.

دوباره صدای لیا می آید که حتما مخاطبش حسام است.

-من اسم دارم آقاااا...به من میگن نلین جون نه خانوم خوشگله...

دوباره صدای خنده اشان بلند می‌شود و صدای بوسیدن محکمی می آید که میدانم گونه های تپلی دخترم را حسابی مستفیض کرده است.

-آی من که دلم ضعف کرده برات...فکر کنم تا تموم شدن فیلمبرداری، دیگه چیزی از من نمونه...

صدای حرصی عماد، اشک هایم را روان تر می کند...آخ که اگر بفهمد نلین دخترش است...حتی از فکرش هم تنم به لرز می نشیند.

-ولی عماد خدایی چشماش برام آشناست...

صدای حسام که این حرف را می زند در افکارم خدشه وارد می کند.

صدای عماد انگار سرشار از افسوس است.

-آره...شبیه چشمای نیلوفرمه...

مات می مانم از میم مالکیتش.

-چه جالب اسم مامان جون منم نیلوفره...فکر کنم تا الان اومده باشه...


صدای دویدن می آید و درب باز می شود و صدای ذوق زده ی مامان گفتن نلین با صدای بی جان نیلوفر گفتن عماد ادغام می شود...


داستان به اتمام رسیده...

https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0


Репост из: آرام
- نوار بهداشتی های خونیتو از تو حموم بردار!

با صداش کمر صاف میکنم و با وجود درد شدیدم لبخند میزنم.

- عزیزم کِی اومدی؟ خسته نباشی.

انگشت اشاره شو طرفم میگیره و تهدید میکنه:

- میخوام دوش بگیرم امی همین الان میری و اون کوفتی هارو جمع و حمومو تمیز میکنی. وگرنه کاری میکنم وای به روزگارت بشه بچه!

صدای شکستن قلبم و اشکی که تو چشمام حلقه میزنه.
نفس تندی کشیدم و تو دلم به خودم التماس کردم«آروم باش»!

- ا..الان جمع میکنم نگران نباش. ببخشید خیلی دلم درد میکرد یه لحظه اومدم ق..قرص بخورم بعد برم حمومو تمیز کنم. فکر نمیکردم انقدر زود برگر...

صدای فریاد بلندش چهارستون تنمو میلرزونه!

- چرا وایسادی هنوز داری حرف میزنی؟ برو تمیز کن میگم!

بی طاقت زیرگریه میزنم و سمت حموم می‌دووم.

همه جارو تمیز میکنم و سعی میکنم خودمو آروم کنم.

- باید به این فکر کنم که این مرد همیشه بهترین مرد دنیاست. دوسم داره و برام بهترین زندگیو فراهم کرده و تنها نقطه ضعفش اینه که از پریودیم بدش میاد!

https://t.me/+VyuRaUnOhOZiMDY0

به حموم‌برق افتاده نگاه می‌کنم و لباسمو که بخاطر خم و راست شدن های سریعم کثیف شده بود رو تو رختکن میذارم و برهنه از حموم بیرون میرم.

بغض دارم و انتظار ندارم نشسته رو تخت ببینمش.

- می..میتونی بری دوشتو بگیری همه جا تمیزه.

به سختی این جمله رو میگم و سعی می‌کنم به تندی با پاهای برهنه ام از مقابل چشم ها ‌و نگاه سنگینش رد‌شم.

اما‌با اولین قدمی که برداشتم ، یه قطره خون میچکه و پامو خیس میکنه!

لعنت به این شانس نباید گفت؟

صدای نفس تندشو می‌شونم.

- دا..دارم میرم دارم می‌رم ب..بیرون.

قبل اینکه بفهمم چه خبره با پریدن یک موجود بزرگ و سیاه رنگ روی تنم روی زمین میفتم!

وحشت زده جیغ می‌کنم اما با دندون های نیشی که تو‌ تنم فرو میره نفسم بند میادو…

https://t.me/+VyuRaUnOhOZiMDY0
https://t.me/+VyuRaUnOhOZiMDY0
https://t.me/+VyuRaUnOhOZiMDY0


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۷۲
#آنــتــروپــی🦋💍

چشمم با نگرانی روی مسیری که رفت موند که بابا جواب داد :
_تشریف بیارید. شما صاحب اختیارید!
با بهت به بابا که انقدر زود راضی شده بود نگاهی انداختم که خاله با خوشحالی گفت :
_پس مبارکه!
همه مشغول دست زدن شدن که جایی برای حرف زدن ندیدم و فعلا سکوت کردم...
واقعا فکر نمیکردم اشکان انقدر زود موضوعو رسمی کنه، اون هم وقتی که میدونست من به هیچ عنوان موافق نیستم و برعکس من چقدر همه از این وصلت خوشحال و راضی بودن!
توی سکوت، به اصطلاح مشغول شمردن گل‌های قالی بودم و دلم توی فکر حامی بود...
منتظر بودم چند لحظه بگذره تا برم دنبالش که با بلند شدن صدای داد و بیدادی از گوشه‌ی کوچه باغ، با ترس نگاهی به اون سمت انداختم و وقتی متوجه جمعیتی که دور دو نفر که گلاویز شده بودن حلقه زده بودن شدم، ناخودآگاه دلهره گرفتم...
با چشمام دنبال حامی گشتم اما نبود...
بابا از جاش بلند شد و کمی جلو رفت که یهو با صدای بلندی گفت :
_هانیه!
سراسیمه از جام بلند شدم و کفش پوشیده و نپوشیده سمت جمعیتی که بابا زودتر از من خودشو بهش رسونده بود، پا تند کردم...
دلم درست خبر داده بود، حامی بود که با پسری گلاویز شده بود و تف به قبر اونی که اولین بار بهش گفته بود بوکس‌رو به عنوان ورزش انتخاب کنه...
بابا حلقه‌ی جمعیت‌رو شکست و داد زد :
_چیکار داری میکنی؟
پشت سرش رفتم و خودمو به حامی که پسره‌رو زیر مشت و لگد گرفته بود رسوندم...
دستاش خونی و چهره‌اش برزخی شده بود که با بهت نگاهش کردم و همونطور که خودمو جلوش مینداختم، بازوشو کشیدم و با صدای لرزون از زور ترس و استرسم لب زدم :
_حامی... چت شده؟
به عقب هلم داد و سرم داد زد :
_نمیدونی چم شده؟
نزدیک بود زمین بخورم که بابا دستمو گرفت و رو بهش با عصبانیت گفت :
_چرا من میدونم. زده به سرت!

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۷۱
#آنــتــروپــی🦋💍

صبح حس کردم اشکان به خاله چیزی گفته ولی حالا دیگه به اینکه مامان خبر داشته باشه هم شک داشتم!
دستم توی دست حامیِ اخمو بود که بابا و اشکان سمتمون اومدن و بلافاصله بابا گفت :
_شالتو سر کن!
رو به بابا که حامی‌رو خطاب قرار داده بود، نچی کردم که بهم چشم غره رفت...
حامی اما اعتنایی نکرد و به مسیر ادامه داد...
دم غروب بود که از مرکز خرید بیرون زدیم و سمت رستورانی که خاله‌اینا خیلی تعریفشو میکردن راه افتادیم...
روی یکی از تخت‌های رستوران نشستیم و غذا سفارش دادیم. بین نیکان و حامی نشسته بودم و خاله و اشکان، رو به رومون مدام در حال پچ پچ کردن بودن و دیگه داشتم از اینکارشون تعجب میکردم...
زیرچشمی نگاهی به حامی که هنوز همون شکلی بود انداختم که صدای خاله توجهمو به خودش جلب کرد...
_آقا جمشید خودت میدونی من همین یه پسرو دارم...
با شنیدن حرفش ضربان قلبم بالا رفت...
چی میخواست بگه؟!
شروعش واضح‌تر از اونی بود که نشه متوجه منظورش شد...
بابا سری تکون داد و خدا حفظش کنه‌ای گفت که خاله ادامه داد :
_میدونی چجوری بدون سایه‌ی پدر بالا سرش زیر پر و بال گرفتمش و هم براش مادر بودم هم پدر. خداروشکر ثمره‌اشو هم که میبینین. پسرم هیچی کم نداره!
مشت شدن دست حامی از چشمم دور نموند...
آب دهنمو به زور قورت دادم و نگاهی به اشکان که نگاهش با رضایت بین من و خاله میچرخید انداختم که بابا گفت :
_غیر از این نیست!
خاله لبخندی زد و گفت :
_نفس هم که برای من با شمیم فرقی نداره. هزار ماشاالله مثل دسته‌ی گل میمونه... قضیه اینه که اشکان ما دلش پیش نفس گیر کرده... اگه اجازه بدین که انشاالله برگشتیم رشت با دسته گل و شیرینی بیایم عروسمونو ببریم!
لب گزیدم و سرمو پایین انداختم که حامی از جاش کنده شد و به سرعت ازمون دور شد...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۷۰
#آنــتــروپــی🦋💍

برای یه لحظه همه چیزو یادم رفت و درحالیکه لبامو ورمیچیدم، دنبالش رفتم و بازوشو چسبیدم که رو به مغازه دار گفت همون عروسکو براش بیاره...
دستامو دور بازوش حلقه کرده بودم و با ذوق بچگونه‌ای به عروسک روی میز نگاه میکردم که نگاه زیرچشمی بهم انداخت و بعد از حساب کردن عروسک، اونو دستم داد...
ذوق زده از دستش گرفتم و روی خوشحالشو برعکس کردم...
نگاهی به بیرون مغازه انداختم و همونطور که کنارش سمت در میرفتم، لب زدم :
_الان قلبم این شکلیه!
به لب‌های آویزون عروسک زل زد و با لحنی که سعی داشت احساسو ازش دریغ کنه، گفت :
_چرا؟
خبری از شمیم نبود و مامان‌اینا هم که معلوم نبود تا حالا چند دور گشتن!
چشمم به کنج تاریک و خلوتی افتاد و نمیدونم چطور توی یک لحظه این فکر به سرم زد و جرأتشو پیدا کردم که بدون اینکه بازوشو رها کنم، به سمتش کشیدمش و همونطور که هلش میدادم،  جلوش ایستادم و لب‌هامو روی لب‌هاش گذاشتم...
اول کمی جا خورد اما بعد از چند ثانیه که خواستم ازش فاصله بگیرم، دستشو پشت گردنم گذاشت و لب‌هاشو به لب‌هام فشرد...
ازم کمی فاصله گرفت و با نفس نفس بهم چشم دوخت که لب گزیدم و گفتم :
_چون باهام قهری!
نگاهشو ازم گرفت و دستمو کشید که جفتش راه افتادم...
هنوز هم نمیخواست بس کنه...
کنار مامان اینا رسیدیم که عروسکو دستم دید و گفت :
_این چیه؟
با لب‌های آویزونم گفتم :
_حامی برام گرفت...
نیشخندی زد و رو به خاله گفت :
_میبینیش؟ انگار پنج سالشه. اونوقت میگی شوهرش بده!
از حرف مامان تعجب کردم که حامی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۹
#آنــتــروپــی🦋💍

نگاهی به حالت چهره‌ی در همم انداخت و گفت :
_چته تو؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
_هیچی، چیزیم نیست فقط بریم!
گفتم چیزیم نیست ولی در واقع خیلی چیزهام بود...
انقدر بی‌حوصله بودم و این از سر و روم میبارید که تا رسیدنمون به ویلا، اشکان باهام حرفی نزد...
خرید‌هارو از توی ماشین برداشت که یه راست سمت اتاق شمیم پا تند کردم و بعد از سلام کردن، بی‌اعتنا از کنار حامی که روی کاناپه نشسته بود و با اخم‌های در همش منو زیر نظر گرفته بود، گذشتم...
لباسمو عوض کردم و برای کمک کردن به مامان‌اینا سمت آشپزخونه رفتم...
بعد از ناهار تصمیم گرفتیم بریم بیرون. هرچند که خیلی حوصله نداشتم و میدونستم که قراره از این هم بی‌حوصله‌تر بشم، اما آماده شدم و روی کاناپه گوشه‌ی اتاق شمیم نشستم...
هر از گاهی سنگینی نگاه حامی‌رو احساس میکردم اما واقعا کلافه‌تر از اونی بودم که بخوام سمتش برم‌ و میدونستم حتی اگه اینکارو هم بکنم، باز هم ازم فاصله میگیره!
کتشو تنش کرد و چون با مامان‌اینا بودیم شالشو دور گردنش انداخت که صدای بابا دراومد...
_کجا موندین پس بیاین دیگه!
توی ماشین نشسته بودیم که مامان به عقب برگشت و با نگاه خیره‌ای رو بهم گفت :
_چته نفس؟ از وقتی برگشتی انگار کشتی‌هات غرق شدن... اشکان چیزی بهت گفته؟
با مکث گفتم :
_نه. چی بگه مثلا؟
شونه بالا انداخت و لب زد :
_چمیدونم والا. چته خب؟
چیزی نگفتم که صدای نفس کش دار حامی توی گوشم نشست...
کنار مرکز خریدی پیاده شدیم و بابا و اشکان رفتن که ماشین‌هارو پارک کنن...
مشغول گشتن بودیم و مامان و خاله سخت مشغول حرف زدن بودن که با دیدن عروسک فروشی، سمتش رفتم و کنار ویترینش ایستادم...
شمیم کنارم ایستاد که دستمو سمت عروسک مودی کشیدم و گفتم :
_چقدر بامزه‌ست اون!
آره‌ای گفت که حامی رد نگاهمو گرفت و با مکث کوتاهی وارد مغازه شد...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۸
#آنــتــروپــی🦋💍

اینطور که داشتن میبریدن و میدوختن اصلا مگه جایی برای نظر من هم وجود داشت که بخوام برم یا نرم؟!
بی‌حرف سری تکون دادم و همونطور که لقمه‌ای برای خودم میگرفتم از جام پاشدم...
سمت اتاق برگشتم و بدون اینکه آرایش کنم، مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم که صدای خواب‌آلود حامی توی گوشم نشست...
_کجا میخوای بری؟
با مکث سمتش برگشتم...
امیدوار بودم تا برگشتنم خواب باشه و لازم نشه بهش بگم و حالا میدونستم با شنیدنش چقدر عصبی میشه. هرچند که واقعا موضوع مهمی هم نبود!
نگاهمون به هم گره خورده بود که سر جاش نیمخیز شد و سرشو سوالی تکون داد...
شالمو روی سرم کشیدم و ناچارا لب زدم :
_هیچی بیدار شدم دیدم خاله میگه برین خرید...
از جاش بلند شد و با چهره‌ی در همی گفت :
_برین؟
خسته از وضعیتی که میدونستم قراره پیش بیاد گفتم :
_با اشکان!
دندون سایید و با مکث ازم رو گرفت که با بی‌حوصلگی ادامه دادم :
_بسه دیگه حامی!
سمتم برگشت و با صدای نسبتا بلندی گفت :
_چی بسه؟
از صدای بلند و لحنش توی خودم جمع شدم...
همچنان نگاه عصبیش روم بود که لب گزیدم و سمت در رفتم...
اصلا ای کاش برمیگشتیم خونه، نمیخواستم اذیت شه ولی اون انگار از قصد داشت منو برای تقصیرِ نداشته تنبیه میکرد...
توی فروشگاه بودیم که وقتی از توی سبد بودن تموم چیزایی که خاله توی لیست نوشته بود، خیالم راحت شد، رو به اشکان گفتم :
_بریم؟
نگاهی به قفسه‌ها انداخت و گفت :
_خودت چی دوست داری؟
توی این حال هیچی دوست نداشتم!
زیر لب هیچی گفتم که دستمو کشید و گفت :
_بیا ببینم شکلاتاش کجاست...
کلافه دستمو کشیدم و گفتم :
_نمیخوام اشکان. میشه بریم؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۷
#آنــتــروپــی🦋💍

واقعا دلم میگرفت از اینکه اینجوری باهام رفتار میکرد...
پتورو روی تن دوتامون انداختم و همونطور که بهش نزدیک میشدم، انگشتامو میون موهاش کشیدم که ازم فاصله گرفت...
با کلافگی تمام پشت بهش خوابیدم و چشمامو روی هم گذاشتم...
از اینکه وقتی از چیزی حتی به غلط ناراحت بود، هرچی سمتش میرفتم پسم میزد واقعا خسته بودم...
چشمامو بستم و پتورو بیشتر روی تنم کشیدم که دستشو دور کمرم گذاشت و با یه حرکت تنمو به خودش فشرد...
چشمامو که باز کردم، حامی هنوز خواب بود و شمیم توی اتاق نبود...
هنوز توی همون حالت بودیم که به آرومی دستشو از دورم برداشتم و از جام بلند شدم...
لباسامو عوض کردم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم از اتاق بیرون زدم که بلافاصله خاله سمتم اومد و گفت :
_صبح بخیر قشنگ خاله. بیا یه‌چیزی بخور که بعدش با اشکان برین یکم واسه ناهار خرید کنین!
با گنگی نگاهش کردم، چرا حتما من باید میرفتم؟
_صبح بخیر خاله جون!
اینو گفتم و سمت آشپزخونه راه افتادم که برام چای آورد و کنارم نشست. لیستی دستم داد و گفت :
_اشکان داره آماده میشه خاله، این پسر حواس درست و حسابی نداره هروقت میفرستمش پی خرید یه چیزیو یادش میره. بیا لیست کردم براتون. تو حواست بهش باشه!
لیستو از دستش گرفتم که خودش سمتمون اومد و رو به خاله گفت :
_چرا جلو دختر مردم ضایع میکنی مارو مادر من؟
خاله ابرویی بالا انداخت و جواب داد :
_دختر مردم کیه؟ دختر خودمه!
اینو گفت و لبخند ژکوندی زد که برای یه لحظه احساس کردم از چیزی خبر داره...
یعنی اشکان بهش چیزی گفته بود؟!
کمی از چایمو سر کشیدم که مامان وارد آشپزخونه شد و گفت :
_با اشکان میری؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407

Показано 20 последних публикаций.