روایت #مسعود_کیمیایی از دزدیدن صفحه موسیقی بتهون
[بهخاطر بیپولی] مجبور ميشوم در 19 سالگي براي داشتن يك صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدي بزنم. از فروشگاه فردوسي كه فروشگاه بزرگي بود و پله برقي داشت مردم ميآمدند براي تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نامهاي «اگمونت» و «كريولان».
زير فروشگاه فردوسي يك دكه بزرگ بود كه صفحه ميفروخت. من براي نخستين بار در زندگيام صفحه اورتور بتهوون را دزديدم. اما از آنجا كه اينكاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جايي كه رخت عوض ميكنند و پر از آيينه است و تو خودت را صد تا دزد ميبيني.
يارو گفت تو براي چي اين را برداشتي. اين به چه درد تو ميخورد. اينكه فلاني نيست، فلاني نيست. گفتم ميدانم اين چيست. فلان چيز است و كم است چون اجراي ادوارد فيليپس است.
يك خورده نگاه كرد رفت با آنها پچپچ كرد و ولم كردند. وقتي از فروشگاه بيرون آمدم، همان آقايي كه مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سالها بعد كه فيلم «قيصر» را ساختم و باز با بيژن بودم. داشتم پلانهاي «رضا موتوري» را ميگرفتم. چسبيده به سينما «نياگارا» يك فروشگاه صفحه فروشي بود.
به بيژن الهی گفتم برويم ببينيم موسيقي چي داره، آمديم داخل همان آقا بود. خيلي گرم بود به بيژن گفت چه ميخواهي، بيژن گفت ما با هم هستيم. رو به من كرد و گفت من را ميشناسي آقاي كيميايي. گفتم معذرت ميخواهم به جا نميآورم. گفت من همانم كه صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش كردم. يكي از شعرهاي بيژن درباره همين اتفاقه كه البته اصلا شبيه اين اتفاق نيست.
@Vaajpub
[بهخاطر بیپولی] مجبور ميشوم در 19 سالگي براي داشتن يك صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدي بزنم. از فروشگاه فردوسي كه فروشگاه بزرگي بود و پله برقي داشت مردم ميآمدند براي تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نامهاي «اگمونت» و «كريولان».
زير فروشگاه فردوسي يك دكه بزرگ بود كه صفحه ميفروخت. من براي نخستين بار در زندگيام صفحه اورتور بتهوون را دزديدم. اما از آنجا كه اينكاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جايي كه رخت عوض ميكنند و پر از آيينه است و تو خودت را صد تا دزد ميبيني.
يارو گفت تو براي چي اين را برداشتي. اين به چه درد تو ميخورد. اينكه فلاني نيست، فلاني نيست. گفتم ميدانم اين چيست. فلان چيز است و كم است چون اجراي ادوارد فيليپس است.
يك خورده نگاه كرد رفت با آنها پچپچ كرد و ولم كردند. وقتي از فروشگاه بيرون آمدم، همان آقايي كه مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سالها بعد كه فيلم «قيصر» را ساختم و باز با بيژن بودم. داشتم پلانهاي «رضا موتوري» را ميگرفتم. چسبيده به سينما «نياگارا» يك فروشگاه صفحه فروشي بود.
به بيژن الهی گفتم برويم ببينيم موسيقي چي داره، آمديم داخل همان آقا بود. خيلي گرم بود به بيژن گفت چه ميخواهي، بيژن گفت ما با هم هستيم. رو به من كرد و گفت من را ميشناسي آقاي كيميايي. گفتم معذرت ميخواهم به جا نميآورم. گفت من همانم كه صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش كردم. يكي از شعرهاي بيژن درباره همين اتفاقه كه البته اصلا شبيه اين اتفاق نيست.
@Vaajpub