Репост из: دانلود رمان افرای ابلق
افرای ابلق ۱۰
پشت میز منشی نشستم و اشک احمقی که ریخته بود رو پاک کردم.
دیگه نمیام...
این آخرین روزم اینجاست...
من نباید منشی بشم. من باید جایی کار کنم که با کسی رو در رو نشم.
با بغض شروع کردم به تایپ کردن اما هرچی میگذشت مطمئن تر میشدم. من باید از اینجا برم. صورت جلسه تمام شده بود. برای آقای تاجیک و آقای مقدسی ارسال کردم و بلند شدم.
میخواستم فردا بیام و استعفا بدم.
اما حس کردم در توانم نیست دوباره بیام اینجا...
یه برگه برداشتم شروع کردم به نوشتن
- به نام خدا ، اینجانب افرا یوسفی، به دلیل مشکلات شخصی، امکان ادامه فعالیت در شرکت شما را ندارم. خواهشمندم برای تسویه حساب با ...
در اتاق کنفرانس باز شد و من سریع سرم رو بلند کردم.
نمیخواستم با هیچکدوم رو به رو شم.
برگه رو ول کردم و پا تند کردم سمت پله ها...
با عجله پایین رفتم
اما از ساختمون شرکت بیرون نرفته بودم که متوجه شدم کیفم رو میز جا موند.
لعنتی باید برمیگشتم بالا
برگشتم داخل و آقای اصغری گفت
- چی شد پس!؟ برگشتی!؟
کنار کابین نگهبان ایستادم تا حداقل صبر کنم مهمون ها برن بیرون بعد برگردم بالا. گفتم
- کیفم جا موند.
خندید و گفت
- عاشقی دختر! آدم کیف رو که دیگه نباید جا بذاره...
ناراحت گفتم
- آخه دیر شد دیدم به مترو ممکنه نرسم. عجله کردم کیفم جا موند.
با ناراحتی به ساعت نگاه کرد و گفت
- نمیرسی که مترو شما اخرش الانه! پرواز کنی هم نمیرسی بهش.
اروم گفتم
- عیبی نداره تاکسی میگیرم.
نفر اول از کنارمون رد شد.
خودش بود
آقای تاجیک
آقای اصغری آروم گفت
- بیا خودم برات بگیرم. خطرناکه هر ماشینی سوار شی...
لب زدم مرسی و با خارج شدن نفر آخر برگشتم بالا.
ندیدم آقای مقدسی بره بیرون... اگر مست نبود همین امشب در مورد استعفا بهش میگفتم. اما احتمالا بهتر باشه صبح به رزا بگم برگه استعفا منو بده..
وارد سالن شدم.
آقای مقدسی سر میز منشی ایستاده بود.
ارومنزدیک شدم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
- برای من استعفا مینویسی !؟
افرای ابلق ۱۱
برگه رو مچاله شده پرت کرد سمت من.
ترسیده گفتم
- من... من که کارم رو تحویل دادم...
فاصله بین ما رو پر کرد و با داد گفت
- بد میکنم لطف میکنم میگم بیاید کار کنید!؟ بعد شما چش سفید ها سال نشده استعفا میدین که پشت سر من حرف بزنن! که بگن علی مقدسی دختر هارو چکار میکنه همه به دلایل شخصی استعفا میدن.
عقب عقب رفتم و نمیدونستم چی بگم
فقط میخواستم برم کیفم رو بردارم و فرار کنم.
پول و کارتم تو کیفم بود!
صورت برافروخته اقای مقدسی و چشم های سرخش داد میزد حسابی مسته.
خواستم از کنارش برم سمت میز و کیفم رو بردارم که یهو گردنم رو گرفت
شوکه شدم و شاکی گفت
- فردا صبح اول وقت اینجایی وگرنه جنازه ات رو میفرستم بهزیستی...
با این حرف هولم داد
از حرکتش پرت شدم عقب.
پشت سرم خورد به لبه آبسردکن و دنیا سیاه شد.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست
پشت میز منشی نشستم و اشک احمقی که ریخته بود رو پاک کردم.
دیگه نمیام...
این آخرین روزم اینجاست...
من نباید منشی بشم. من باید جایی کار کنم که با کسی رو در رو نشم.
با بغض شروع کردم به تایپ کردن اما هرچی میگذشت مطمئن تر میشدم. من باید از اینجا برم. صورت جلسه تمام شده بود. برای آقای تاجیک و آقای مقدسی ارسال کردم و بلند شدم.
میخواستم فردا بیام و استعفا بدم.
اما حس کردم در توانم نیست دوباره بیام اینجا...
یه برگه برداشتم شروع کردم به نوشتن
- به نام خدا ، اینجانب افرا یوسفی، به دلیل مشکلات شخصی، امکان ادامه فعالیت در شرکت شما را ندارم. خواهشمندم برای تسویه حساب با ...
در اتاق کنفرانس باز شد و من سریع سرم رو بلند کردم.
نمیخواستم با هیچکدوم رو به رو شم.
برگه رو ول کردم و پا تند کردم سمت پله ها...
با عجله پایین رفتم
اما از ساختمون شرکت بیرون نرفته بودم که متوجه شدم کیفم رو میز جا موند.
لعنتی باید برمیگشتم بالا
برگشتم داخل و آقای اصغری گفت
- چی شد پس!؟ برگشتی!؟
کنار کابین نگهبان ایستادم تا حداقل صبر کنم مهمون ها برن بیرون بعد برگردم بالا. گفتم
- کیفم جا موند.
خندید و گفت
- عاشقی دختر! آدم کیف رو که دیگه نباید جا بذاره...
ناراحت گفتم
- آخه دیر شد دیدم به مترو ممکنه نرسم. عجله کردم کیفم جا موند.
با ناراحتی به ساعت نگاه کرد و گفت
- نمیرسی که مترو شما اخرش الانه! پرواز کنی هم نمیرسی بهش.
اروم گفتم
- عیبی نداره تاکسی میگیرم.
نفر اول از کنارمون رد شد.
خودش بود
آقای تاجیک
آقای اصغری آروم گفت
- بیا خودم برات بگیرم. خطرناکه هر ماشینی سوار شی...
لب زدم مرسی و با خارج شدن نفر آخر برگشتم بالا.
ندیدم آقای مقدسی بره بیرون... اگر مست نبود همین امشب در مورد استعفا بهش میگفتم. اما احتمالا بهتر باشه صبح به رزا بگم برگه استعفا منو بده..
وارد سالن شدم.
آقای مقدسی سر میز منشی ایستاده بود.
ارومنزدیک شدم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
- برای من استعفا مینویسی !؟
افرای ابلق ۱۱
برگه رو مچاله شده پرت کرد سمت من.
ترسیده گفتم
- من... من که کارم رو تحویل دادم...
فاصله بین ما رو پر کرد و با داد گفت
- بد میکنم لطف میکنم میگم بیاید کار کنید!؟ بعد شما چش سفید ها سال نشده استعفا میدین که پشت سر من حرف بزنن! که بگن علی مقدسی دختر هارو چکار میکنه همه به دلایل شخصی استعفا میدن.
عقب عقب رفتم و نمیدونستم چی بگم
فقط میخواستم برم کیفم رو بردارم و فرار کنم.
پول و کارتم تو کیفم بود!
صورت برافروخته اقای مقدسی و چشم های سرخش داد میزد حسابی مسته.
خواستم از کنارش برم سمت میز و کیفم رو بردارم که یهو گردنم رو گرفت
شوکه شدم و شاکی گفت
- فردا صبح اول وقت اینجایی وگرنه جنازه ات رو میفرستم بهزیستی...
با این حرف هولم داد
از حرکتش پرت شدم عقب.
پشت سرم خورد به لبه آبسردکن و دنیا سیاه شد.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست