"من از این شهر میرم"
#پارت_155
آنقدر قانون برایم ردیف می کند که دوست دارم دهانش را گل بگیرم. تازه می فهمم چرا شرکت احسان تهرانی اینقدر دم زبان ها افتاده است. وقتی همچین مار افعی در شرکت باشد و در کار همه فوضولی کند باید هم اینطور شود.
قرار داد را که بستم، با چند نفر از همکارانم که بیشتر هم دختر و زن هستند آشنا می شوم. اینجا همه یک جور عجیبی هستند. منظم و مقرراتی. انگار اخلاقِ گندِ صفاری که تازه فهمیدم اسم نکبتی اش آناهیتاست، روی همه اثر گذاشته است.
نزدیک ظهر کارم در شرکت تمام می شود و چون روز اول کاریم هم هست، صفاری اجازه ی رفتنم را می دهد. نفس راحتی می کشم و وسایلم را جمع می کنم تا برگردم. واقعا تحمل صفاری سخت است و نمی دانم احسان چه طور تحملش می کند.
برای آنکه از سیاوش تشکری کرده باشم، پیامی برایش می نویسم و ارسال می کنم و به ندای عقلم هم گوش نمی دهم. هرچه می خواهد بگوید! ادب حکم می کند که چنین کاری کنم.
چند ثانیه ای بیشتر نمی گذرد که گوشی ام زنگ می خورد. در حالی که به سمت آسانسور می روم انگشتم را روی فلش سبز رنگ می کشم و گوشی را به گوشم می چسبانم:
-بله؟
-سلام!
وارد آسانسور می شوم و دکمه ی همکف را می فشارم:
-سلام، خوبی؟!
-ممنون، شرکتی؟
-دارم میرم. قرارداد رو امضا کردم و کارم تموم شد. قرار شد از فردا بیام.
-به سلامتی، میگم...
مکثی کوتاه کرده و با لحن نرم و صدای آرامبخشش نجوا می کند:
-میشه امروز همه دیگه رو ببینیم؟!
دستم را به پیشانی ام می کشم و لپ هایم را پر از باد می کنم. چه جوابی بدهم به سیاوشی که نزدیکی به او برای هیچ کداممان خوب نیست؟
آسانسور می ایستد. از آن بیرون می آیم و جواب می دهم:
-برای چی؟
-به حرفام فکر کردی؟
ای خدا! عجب گیری داده!!
-من اول سوال پرسیدم. شما جواب بده تا منم بگم.
-آذر خانم من اول سوال کردما!
-هوف! نه فکر نکردم. وقت نشد.
حالا از شرکت بیرون زده ام. سیاوش می خندد و من وا رفته سر جایم می ایستم. چرا می خندد دقیقا؟!
-چیشد؟چرا می خندی؟
-هیچی ولش کن. شما امروز عصر با من بیا بریم جایی دیگه احتیاج به فکر کردن نیست. همونجا خودت جواب میدی به حرفام.
حرصم می گیرد. لب روی هم می فشارم و سپس می گویم:
-شما قرار نبود به رابطه ی قبلتون برگردید؟
باز هم می خندد. اینبار با صدایی بلند تر و نمی دانم چرا قلبم لحظه ای به تپش می افتد.
-چه قدر قیافت حتی از این بالا و با این فاصله با مزه شده!
خشک می شوم. چه گفت؟!
بی اراده سرم را یک مرتبه بالا می گیرم و به شیشه های ساختمان شرکت نگاه می کنم. مردی با پیرهنی سفید پشت شیشه های سرتاسری ایستاده و نگاهم می کند. نفسم تند می شود. این مرد دیوانه است؟
-این که من حرص می خورم بامزس؟ اصلا چرا این همه دروغ میگی؟ مگه از این فاصله منو میبینی که میگی بامزه شدم؟
زمزمه ی آرام سیاوش، قلبم را دیوانه و شوکه می کند:
-من هیچ وقت نمی بینمت اما همیشه صورتت رو برای خودم تجسم می کنم.
نمی توانم بیش از این تحمل کنم:
-کاری نداری؟
-نه. فقط یادت نره. امروز ساعت شش سر کوچتون منتظرم. تنها بیا لطفا. خدافظ!
#پارت_155
آنقدر قانون برایم ردیف می کند که دوست دارم دهانش را گل بگیرم. تازه می فهمم چرا شرکت احسان تهرانی اینقدر دم زبان ها افتاده است. وقتی همچین مار افعی در شرکت باشد و در کار همه فوضولی کند باید هم اینطور شود.
قرار داد را که بستم، با چند نفر از همکارانم که بیشتر هم دختر و زن هستند آشنا می شوم. اینجا همه یک جور عجیبی هستند. منظم و مقرراتی. انگار اخلاقِ گندِ صفاری که تازه فهمیدم اسم نکبتی اش آناهیتاست، روی همه اثر گذاشته است.
نزدیک ظهر کارم در شرکت تمام می شود و چون روز اول کاریم هم هست، صفاری اجازه ی رفتنم را می دهد. نفس راحتی می کشم و وسایلم را جمع می کنم تا برگردم. واقعا تحمل صفاری سخت است و نمی دانم احسان چه طور تحملش می کند.
برای آنکه از سیاوش تشکری کرده باشم، پیامی برایش می نویسم و ارسال می کنم و به ندای عقلم هم گوش نمی دهم. هرچه می خواهد بگوید! ادب حکم می کند که چنین کاری کنم.
چند ثانیه ای بیشتر نمی گذرد که گوشی ام زنگ می خورد. در حالی که به سمت آسانسور می روم انگشتم را روی فلش سبز رنگ می کشم و گوشی را به گوشم می چسبانم:
-بله؟
-سلام!
وارد آسانسور می شوم و دکمه ی همکف را می فشارم:
-سلام، خوبی؟!
-ممنون، شرکتی؟
-دارم میرم. قرارداد رو امضا کردم و کارم تموم شد. قرار شد از فردا بیام.
-به سلامتی، میگم...
مکثی کوتاه کرده و با لحن نرم و صدای آرامبخشش نجوا می کند:
-میشه امروز همه دیگه رو ببینیم؟!
دستم را به پیشانی ام می کشم و لپ هایم را پر از باد می کنم. چه جوابی بدهم به سیاوشی که نزدیکی به او برای هیچ کداممان خوب نیست؟
آسانسور می ایستد. از آن بیرون می آیم و جواب می دهم:
-برای چی؟
-به حرفام فکر کردی؟
ای خدا! عجب گیری داده!!
-من اول سوال پرسیدم. شما جواب بده تا منم بگم.
-آذر خانم من اول سوال کردما!
-هوف! نه فکر نکردم. وقت نشد.
حالا از شرکت بیرون زده ام. سیاوش می خندد و من وا رفته سر جایم می ایستم. چرا می خندد دقیقا؟!
-چیشد؟چرا می خندی؟
-هیچی ولش کن. شما امروز عصر با من بیا بریم جایی دیگه احتیاج به فکر کردن نیست. همونجا خودت جواب میدی به حرفام.
حرصم می گیرد. لب روی هم می فشارم و سپس می گویم:
-شما قرار نبود به رابطه ی قبلتون برگردید؟
باز هم می خندد. اینبار با صدایی بلند تر و نمی دانم چرا قلبم لحظه ای به تپش می افتد.
-چه قدر قیافت حتی از این بالا و با این فاصله با مزه شده!
خشک می شوم. چه گفت؟!
بی اراده سرم را یک مرتبه بالا می گیرم و به شیشه های ساختمان شرکت نگاه می کنم. مردی با پیرهنی سفید پشت شیشه های سرتاسری ایستاده و نگاهم می کند. نفسم تند می شود. این مرد دیوانه است؟
-این که من حرص می خورم بامزس؟ اصلا چرا این همه دروغ میگی؟ مگه از این فاصله منو میبینی که میگی بامزه شدم؟
زمزمه ی آرام سیاوش، قلبم را دیوانه و شوکه می کند:
-من هیچ وقت نمی بینمت اما همیشه صورتت رو برای خودم تجسم می کنم.
نمی توانم بیش از این تحمل کنم:
-کاری نداری؟
-نه. فقط یادت نره. امروز ساعت شش سر کوچتون منتظرم. تنها بیا لطفا. خدافظ!