#پارت_7
(نفس)
خم شدم نایلونی که از دستم افتاده بود رو بردارم که متوجه یه جفت کفش مردونه که از کنارم گذشت و بی توجه به من وارد حیاط شد،شدم.
سرم رو ناگهانی بلند کردم که صدای جابجایی مهره های گردنم رو شنیدم و نگاهم خیره مرد جوونی که بی توجه به اطرافش با شانه های خمیده مسیر سنگ فرش شده حیاط تا خونه رو طی می کرد شد.
از فکر اینکه این مرد از طرف سینا باشه تنم یخ زد ولی آدرس اینجا رو کسی نداره من حتی آدرسم رو به لیلی هم ندادم اصلا خودم قبل از رسیدن به تهران آدرس رو از سرمد گرفتم.
با افتادن یکی دیگه از نایلون ها از دستم از فکر سرمد در اومدم تازه یاد مرد جوونی افتادم که داشت میرفت تو خونه با یاد آوریه مرد نگاهی به جایی که قبلا بود کردم
تقریبا نصفه راه رو رفته بود که با صدای بلندی گفتم:
هی آقا کجا سرت رو انداختی پایین داری میری تو؟
نه وایستاد نه برگشت نگام کنه وااا
-هی آقا با شمام کجا داری میری بیا برو بیرون.
نخیر این انگار تو این دنیا نیست خودم رو بهش رسوندم و یکی زدم رو شونش که...
دستم از شونش گذشت و سرمای عجیبی وارد بدنم شد.
با بهت یه نگاه به دستم و یه نگاه به شونه مرده انداختم از ترس زبونم بند اومده بود ولی مرد برگشت سمت من انگار لمس دستم رو متوجه شده بود
با چشم های گرد شده نگاهم می کرد.
لب زد:تو منو می بینی؟
و من فقط یه کلمه تو سرم اکو می شد "روح"
https://t.me/joinchat/AAAAAEMw9Hnyu4vhfdaj-g