[مـن‌ازاین‌شهـ?ـرمیـرم?]


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Другое


نویسنده: آذر یوسفی
آثار:
آخرین دفاع(فروشی)
تقاص عاشقی(جلد1و2)
من از این شهر میرم(در حال تایپ)
عضو انجمن رمانهای عاشقانه
@romanhayeasheghane
کپی حتی با نام نویسنده ممنوع می باشد?
تعرفه ی تبلیغات:
@azaryosefinovel

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Другое
Статистика
Фильтр публикаций


شوکه از گریه من دستش رو بالا آورد و گونه هام رو نوازش کرد که چشم هام خود به خود بسته شد ولی جز ردی از سرمای چیزی دیگه ای حس نکردم و همزمان با شایان آهی از حسرت کشیدم که صداش باعث شد نگاهم رو به روی نگاه های حسرت زدش باز کردم که با صدای آرومی لب زد:
دیگه هیچ وقت اینجوری زجرم نده!
تو مال منی، فقط من!
پس حتی به شوخی هم کسی رو جای من نزار چون اون موقعس که برای همیشه از قلبم پاکت میکنم!

https://t.me/joinchat/AAAAAEMw9Hnyu4vhfdaj-g
عاشقانه ای خاص بین روح و انسان
برای زیر 18 سال توصیه نمیشود❌


‍ ‍ #پارت_7

(نفس)


خم شدم نایلونی که از دستم افتاده بود رو بردارم که متوجه یه جفت کفش مردونه که از کنارم گذشت و بی توجه به من وارد حیاط شد،شدم.

سرم رو ناگهانی بلند کردم که صدای جابجایی مهره های گردنم رو شنیدم و نگاهم خیره مرد جوونی که بی توجه به اطرافش با شانه های خمیده مسیر سنگ فرش شده حیاط تا خونه رو طی می کرد شد.
از فکر اینکه این مرد از طرف سینا باشه تنم یخ زد ولی آدرس اینجا رو کسی نداره من حتی آدرسم رو به لیلی هم ندادم اصلا خودم قبل از رسیدن به تهران آدرس رو از سرمد گرفتم.
با افتادن یکی دیگه از نایلون ها از دستم از فکر سرمد در اومدم تازه یاد مرد جوونی افتادم که داشت میرفت تو خونه با یاد آوریه مرد نگاهی به جایی که قبلا بود کردم
تقریبا نصفه راه رو رفته بود که با صدای بلندی گفتم:
هی آقا کجا سرت رو انداختی پایین داری میری تو؟
نه وایستاد نه برگشت نگام کنه وااا

-هی آقا با شمام کجا داری میری بیا برو بیرون.
نخیر این انگار تو این دنیا نیست خودم رو بهش رسوندم و یکی زدم رو شونش که...
دستم از شونش گذشت و سرمای عجیبی وارد بدنم شد.
با بهت یه نگاه به دستم و یه نگاه به شونه مرده انداختم از ترس زبونم بند اومده بود ولی مرد برگشت سمت من انگار لمس دستم رو متوجه شده بود
با چشم های گرد شده نگاهم می کرد.
لب زد:تو منو می بینی؟
و من فقط یه کلمه تو سرم اکو می شد "روح"

https://t.me/joinchat/AAAAAEMw9Hnyu4vhfdaj-g


‍ زمزمه کرد:«اگه دستت رو خوابوندم، بر می گردی خونه!»
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که با قدرت دستم را روی میز نگه داشته بودم، گفتم:«اگه من دستت رو خوابوندم، جلوی همه می گی که #دوستم داری!»
#زبانش را روی #لب زیرینش کشید و به آرامی گفت:«برگردی خونه، دوستت دارم رو هر شب تو اون #اتاق، روی اون #تخت می شنوی.»
همه ی #تنم آن اتاق و آن #تخت را می خواست اما دلم یک دوستت دارم می خواست و بس!
دستش، پر قدرت دستم را روی میز خواباند. مات حرکتش شدم و او درحالی که بلند می شد، سرش را خم کرد و #لاله ی گوشم را به #دندان گرفت.
نجوا کرد:«اون خونه و #لباسا، اون اتاق و اون #تخت منتظرتن.»
مچ دستم را گرفت و در حال بلند کردنم، ادامه داد:«چه #شبی بشه #امشب!»

عاشقانه ای جذاب و بسیار #باز، به همراه شخصیت هایی دوست داشتنی!

#توصیه_ویژه_نویسنده
❌مخصوص #بزرگسالان❌
https://t.me/joinchat/AAAAAET6PAHJih_zijrssg
https://t.me/joinchat/AAAAAET6PAHJih_zijrssg
https://t.me/joinchat/AAAAAET6PAHJih_zijrssg


🍃🌹🍃 نظری::
🍃🌹🍃 نظری::
https://t.me/joinchat/AAAAAEA98MuT3Z0syMWjtQ

جدال عشق و غیرت

روایت#واقعی از دختری به نام #راز است،#به اجبار با مردی اخمو و ترش رو ازدواج می کند#
دست بر قضا شب خواستگاری متوجه می شود این مرد همان #استاد بداخلاقش است که او را مشروط کرده.
#راز بعد از #ازدواج همچنان به دنبال #عشق قدیمیش است. و غیرت استادش را به #چالش می کشد...😱😱😡
ای وای بیا و بخون🙊🙊
صاحب اثر سه کتاب چاپی داره
#دلواپسی گلبرگ
#عقد غیابی
#بی پناهی همراز😍😍😍


‍ ‍ ‍ پارتی واقعی 🔥🔥

#اختیارم دست خودم نبود،# مستانه قهقه ایی زدم و انگشت اشاره ام را روی #لب های خوش فرمش کشید، باصدای کش داری گفتم:
- چیو تمام کنم؟ هرچی خوردم به خودم مربوطه،مگه من و به زور به عقدت در نیاوردی؟ مگه التماس نکردم قبولم نکنی؟ پس چرا، چرا منو...
ادامه ندادم، روی انگشتان پا ایستام و یقه اش را گرفتم، رخ به رخ، بینیم به بینیش چسبید، چشمانش خمار شد! ادامه دادم:
#فقط در این حال می تونی صاحب من بشی استاد خشن دانشگاه که یک ترم مشروطم کردی... والا...
https://t.me/joinchat/AAAAAEA98MuT3Z0syMWjtQ


‍ - تو انتخاب من نبودی ..خودتم از اول اینو می دونستی ، مگه نه ؟
سرم تکانی خورد.
- می دونستم...
- بابام تو رو بازی داد و برام یه اسباب بازی خرید.
نفسی گرفت.
- یه اسباب بازیِ خوشگل که هر شب بگیرمش تو بغلم و اونم بهم سرویس بده...
- کثافت من زنتم!
- تو برام فقط یه اسباب بازی بودی ...

https://t.me/joinchat/AAAAAEdvl_qrY8TYfYla1Q


🖤


💜


💛


❤️


نظرات اینجا❤️👇
گپ نقد:
https://t.me/joinchat/Ij1q6kb8x1ogSGEf2xvbRw
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/azaryousefi_novel


"من از این شهر میرم"
#پارت_157

محو دنیای عجیبی ام که واردش شده ام. محو دنیای کسانی که انگار خوشبخت ترین آدم های روی زمینند. بعضی کوچکند و بعضی بزرگ! اما انگار بزرگتر ها برای بودن در شهربازیِ رنگارنگشان مشتاق ترند. انگار اصلا بزرگ نشده اند. سوار وسایلِ عجیب و غریب و بامزه و گاهی ترسناک‌ می شوند و قهقه می زند. گاهی می ترسند و جیغشان به هوا بلند می شود و گاهی وهم عاشقانه برشان می دارد و خودشان را برای جفتشان لوس می کنند.

من اما، کنار سیاوشی که مثل یک‌پسر بچه ی تخس به دیگران نگاه می کند ایستاده ام. سیاوش مقابل باجه ی بلیت فروشی وسیله ای را نشانم می دهد و می گوید:
-اون خیلی باحاله! بریم؟

به وسیله ای که نشان داده نگاه می کنم و از ترس، بی اراده به بازوی سیاوش چنگ می اندازم:
-می ترسم!

خشک می شود. آرام آرام نگاهش را پایین می کشد و به انگشتان کشیده ام که دور بازویش حلقه شده اند نگاه می کند. تازه به خودم می آیم و دستم را بر می دارم.

به صورتم خیره می شود و نگاهش را در صورتم می چرخاند. خودم حواسم نیست اما انگار واقعا ترسیده ام چرا که سیاوش مسخ شده زمزمه می کند:
-گربه ی چکمه پوش!

سرم را پایین می اندازم و سیاوش بلندتر می پرسد:
-نترس نمیریم. از قایق سواری که دیگه نمی ترسی؟
-نه!

سری تکان می دهد و برای گرفتن بلیت در صف می ایستد.

کمی بعد، کنار هم در قایق قرمز رنگی نشسته و پا می زنیم. سوز سرد به صورتم می خورد و دندان هایم شروع به لرزیدن می کنند. به سیاوشِ فارغ از دنیا که آسوده و راحت پایه می زند نگاه می کنم و می گویم:
-آخه کی تو این سرما میاد قایق سواری؟!

می خندد و دستش را دراز می کشد. قبل از آنکه عکس العملی نشان دهم، دماغم را بین دو انگشتش گرفته و می کشد. جیغ خفیفی می کشم و او قهقه می زند:
-خب چیکارت کنم شبیه دلقکا شدی. چه قدر سرمایی هستی نیم وجبی!

حالا دیگر هیچ کدام پایه نمی زنیم و دقیقا وسط آبیم. از حرصم، مشتی محکم به بازویش می زنم و سیاوش تعادلش را از دست می دهد. به سمت آب کج می شود و قایق تکان بدی می خورد. من جیغ می زنم و چشم هایم را از ترس می بندم. اگر در آب بیفتد قطعا در این سرما می میرد!!

با صدای خنده ی مردانه و بلندش چشم باز می کنم. صحیح و سالم سر جایش نشسته و به من نگاه می کند‌. لحظه ای به سرم می زند روی سرش بپرم و تمام موهای خوش حالت و قهوه ای رنگش را بکشم. اما با خنده ی شیطانی و نگاه وحشت انگیز سیاوش خشک می شوم:
-چرا به فکر خودم نرسید؟

تا می آیم منظورش را درک کنم، قایق شروع به تکان خوردن می کند. اولش آرام و بعد تند تر می شود. سیاوش قایق را به شدت به چپ و راست تکان می دهد و من از ترس جیغ می زنم. صدای جیغ و خنده هایم در هم گم می شود و من هر دو دستم را دور بازویش حلقه می کنم و التماسش می کنم:
-تورو خدا نکن! الان می افتم تو آب. وااای نکن سیاااوش...
-تلافی اون رانندگی افتضاحت! کدوم احمقی به تو گواهینامه داده؟

و قایق را محکم تر تکان می دهد. جیغم بلند تر می شود و او بلند تر می خندد. از بلندگو اعلام می کنند قایق را تحویل بدهیم و سیاوش دست نمی کشد:
-فقط به من بگو کدوم خری به تو گواهینامه داده!

خودم هم خنده ام گرفته. محکم تر سیاوش را می گیرم و بین جیغ و خنده می گویم:
-من اصلا گواهینامه ندارم.


"من از این شهر میرم"
#پارت_156

***********
در را پشت سرم می بندم و سعی می کنم قدم هایم را سریع تر بردارم تا زودتر به سر کوچه برسم. نگاهی به ساعت مچی نقره ام که هدیه ی تولد بیست و یک سالگی ام از طرف سونیاست می اندازم و با دیدن ساعت تند تر راه می روم.

دویست و شش سفید رنگش را که می بینم گام هایم را آهسته تر می کنم و دستی به شالم می کشم. انگار من را دیده چرا که لحظه ای بعد از ماشین پیاده می شود و همزمان که من به سمتش می روم، به سمتم می آید.

هر دو روبه روی هم می ایستیم. یک در لحظه کلِ تیپش را از نظر می گذرانم. شبیه به تازه داماد ها شده و بوی عطرش فضای اطرافش را تحت تاثیر خود قرار داده است! لبخند می زند. نمی توانم از دیدن لبخند به شدت جذاب و مردانه اش، بی تفاوت باشم. تبسم محوی لب هایم را کش می دهد و سلام آرامی زیر لب زمزمه می کنم.
-سلام خانمِ فراری! خوبی؟!

منظورش را خیلی خوب می فهمم و نمی دانم چرا گرمای وحشتناکی از تنم گذر می کند. خجالت کشیدم؟! شاید!

نگاه می دزدم و می گویم:
-خوبم!
-خوشگل کردیا... سوار شو که می خوام امشب ببرمت جاهای خوب خوب!

برای آنکه از زیر نگاهش در بروم سری تکان داده و به سرعت عقب نشینی می کنم که یکباره می گوید:
-می خوای تو رانندگی کنی؟ من‌ یکم گردنم درد می کنه!

چشم هایم برقی می زنند. سیاوش که انگار اشتیاقم را می فهمد سویچ را به سمتم می گیرد و من در هوا می قاپمش. هیچ چیز به اندازه ی رانندگی به من آرامش نمی دهد. آن هم آنجوری که دوست دارم!

بیشتر مواقع آرام رانندگی می کنم اما عشق سرعتم و وای به وقتی که حس و حال سرعت به سرم بزند. انگار امشب هم از آن شب هاست و امیدوارم سیاوش مثل سونیا ترسو و غرغرو نباشد!

به محض آنکه پشت فرمان می نشینم و سیاوش کمربندش را می بندد، پایم را تا روی گاز می فشارم و ماشین از جا کنده می شود.

نگاهی به چشم های درشت شده ی سیاوش می اندازم و می گویم:
-یه آهنگ دوبس دوبسی نداری بذاری؟ اینا چین گوش میدی؟ افسردگی نمیگیری؟

با ترس نگاهم می کند و سرش را تکان می دهد:
-تو حواست به رانندگیت باشه من عوض می کنم!

از دیدن قیافه اش دوست دارم قهقه بزنم. سیاوش آهنگ غمگینی که صداش در ماشین پیچیده را عوض کرده و به جای آن آهنگ شادی پلی می کند.

وارد خیابان اصلی که می شویم، به سرعت از بین ماشین ها لایی می کشم. نگاه گذرایی به سیاوش که به صندلی اش چسبیده می اندازم و دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم. شلیک خنده ام، توجه سیاوش را جلب می کند‌. مستانه و بلند قهقه می زنم و سرعتم را کمتر می کنم. دوباره نگاهش می کنم. آب دهانش را فرو می دهد و می گوید:
-همیشه همینجوری رانندگی می کنی؟!
-لعنتی تو چرا اینقدر ترسویی؟ خودت که اون روز خوب میگازوندی. حالا همچین چسبیدی به در انگار می خوام بفرستمت اون دنیا!

دوباره می خندم. حالا دیگر خبری از ترس در عسلی های براقش نیست. حالا انگار منگ است. یک منگی عجیب که با مسخ شدن همراه است. خنده های من اینقدر برایش تازگی دارد که اینطور مسخم شده است؟

آرام آرام خنده هایم رنگ می بازند. با صدای آرامی می پرسم:
-مقصد کجاست؟

جوابی نمی دهد. نگاه کوتاهی به سمتش می اندازم و می بینم که چه طور در دنیای خودش غرق است. به خیابان نگاه می کند و انگار اصلا اینجا نیست.

آهنگ گوش خراش را عوض می کنم و به جای آن آهنگ آرامبخشی پلی می کنم. دوباره می پرسم:
-هی یو! کجایی؟
-چی؟!
-حواست کجاست؟ میگم کجا می خوایم بریم؟

مکثی کوتاه کرده و می گوید:
-برو شهربازی!

با تعجب نگاهش می کنم. شهربازی؟ آن هم با او؟ آن هم من؟ که چه کار کنیم؟

تصمیم می گیرم حرفی نزنم و بگذارم کار خودش را کند. حالا که اینقدر اصرار دارد من را وارد این دنیای رنگارنگ کودکانه کند و به من بفهماند که زندگی هنوز وجود دارد، من جلویش را نمی گیرم. بگذار تلاشش را کند. آنقدر تلاش کند که خسته شود. خسته شود و بفهمد من نه تنها احسان و نازیلا را نمی بخشم، بلکه خودم هم به این زندگی بر نمی گردم!


نظرات اینجا❤️👇
گپ نقد:
https://t.me/joinchat/Ij1q6kb8x1ogSGEf2xvbRw
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/azaryousefi_novel


"من از این شهر میرم"
#پارت_155

آنقدر قانون برایم ردیف می کند که دوست دارم دهانش را گل بگیرم. تازه می فهمم چرا شرکت احسان تهرانی اینقدر دم زبان ها افتاده است. وقتی همچین مار افعی در شرکت باشد و در کار همه فوضولی کند باید هم اینطور شود.

قرار داد را که بستم، با چند نفر از همکارانم که بیشتر هم دختر و زن هستند آشنا می شوم. اینجا همه یک‌ جور عجیبی هستند. منظم و مقرراتی. انگار اخلاقِ گندِ صفاری که تازه فهمیدم اسم نکبتی اش آناهیتاست، روی همه اثر گذاشته است.

نزدیک ظهر کارم در شرکت تمام می شود و چون روز اول کاریم هم هست، صفاری اجازه ی رفتنم را می دهد. نفس راحتی می کشم و وسایلم را جمع می کنم تا برگردم. واقعا تحمل صفاری سخت است و نمی دانم احسان چه طور تحملش می کند.

برای آنکه از سیاوش تشکری کرده باشم، پیامی برایش می نویسم و ارسال می کنم و به ندای عقلم هم گوش نمی دهم. هرچه می خواهد بگوید! ادب حکم می کند که چنین کاری کنم.

چند ثانیه ای بیشتر نمی گذرد که گوشی ام زنگ می خورد. در حالی که به سمت آسانسور می روم انگشتم را روی فلش سبز رنگ می کشم و گوشی را به گوشم می چسبانم:
-بله؟
-سلام!

وارد آسانسور می شوم و دکمه ی همکف را می فشارم:
-سلام، خوبی؟!
-ممنون، شرکتی؟
-دارم میرم. قرارداد رو امضا کردم و کارم تموم شد. قرار شد از فردا بیام.
-به سلامتی، میگم...

مکثی کوتاه کرده و با لحن نرم و صدای آرامبخشش نجوا می کند:
-میشه امروز همه دیگه رو ببینیم؟!

دستم را به پیشانی ام می کشم و لپ هایم را پر از باد می کنم. چه جوابی بدهم به‌ سیاوشی که نزدیکی به او برای هیچ کداممان خوب نیست؟

آسانسور می ایستد. از آن بیرون می آیم و جواب می دهم:
-برای چی؟
-به حرفام فکر کردی؟

ای خدا! عجب گیری داده!!
-من اول سوال پرسیدم. شما جواب بده تا منم بگم.
-آذر خانم من اول سوال کردما!
-هوف! نه فکر نکردم. وقت نشد.

حالا از شرکت بیرون زده ام. سیاوش می خندد و من وا رفته سر جایم می ایستم. چرا می خندد دقیقا؟!
-چیشد؟چرا می خندی؟
-هیچی ولش کن. شما امروز عصر با من بیا بریم جایی دیگه احتیاج به فکر کردن نیست. همونجا خودت جواب میدی به حرفام.

حرصم می گیرد. لب روی هم می فشارم و سپس می گویم:
-شما قرار نبود به رابطه ی قبلتون برگردید؟

باز هم می خندد. اینبار با صدایی بلند تر و نمی دانم چرا قلبم لحظه ای به تپش می افتد.
-چه قدر قیافت حتی از این بالا و با این فاصله با مزه شده!

خشک می شوم. چه گفت؟!
بی اراده سرم را یک مرتبه بالا می گیرم و به شیشه های ساختمان شرکت نگاه می کنم. مردی با پیرهنی سفید پشت شیشه های سرتاسری ایستاده و نگاهم می کند. نفسم تند می شود. این مرد دیوانه است؟
-این که من حرص می خورم بامزس؟ اصلا چرا این همه دروغ میگی؟ مگه از این فاصله منو میبینی که میگی بامزه شدم؟

زمزمه ی آرام سیاوش، قلبم را دیوانه و شوکه می کند:
-من هیچ وقت نمی بینمت اما همیشه صورتت رو برای خودم تجسم می کنم.

نمی توانم بیش از این تحمل کنم:
-کاری نداری؟
-نه. فقط یادت نره. امروز ساعت شش سر کوچتون منتظرم. تنها بیا لطفا. خدافظ!


"من از این شهر میرم"
#پارت_154

کمی بعد از خروجم از اتاق احسان و معطل شدنم روی مبل های راحتی جلوی میز منشی، صدای پاشنه ی کفشی در فضا می پیچد. صدایی که ریتم آرام و منظمی دارد و ندیده می توان تشخیص داد فردی که این چنین قدم برمی دارد، فردِ خاصی ست!

نگاهش می کنم. مقابل میز منشی ایستاده و با چهره ای بی تفاوت، فاخرانه صحبت می کند. از جا بلند شده و نگاهم را به رقیب جدیدم می دوزم! بی آنکه خودش را معرفی کند می دانم کیست. سیاوش راست میگفت! از زیبایی، اندام و حتی حرکات پر غرورش، چیزی کم ندارد!
-خانم صفاری؟

سرش را به آرامی می چرخاند و در حالی که اخمی ظریف از سر کنجکاوی میان ابروهای خوش حالتش نشسته نگاهم می کند:
-بله؟!

منشی مداخله می کند:
-خانم صفاری این خانم همون کارآموز جدیدی هستن که جناب مهندس سفارششون رو کردن.

احسان سفارش من را کرده؟! جدی که نمی گوید؟

حالا چشم های آبی رنگ صفاری از سر دقت ریز شده اند. نگاهش را در صورتم با دقت و نفوذی عجیب می چرخاند و انگار او هم حالا فهمیده که رقیب جدیدی پیدا کرده! رقیب جدیدی که احسان سفارشش را هم کرده!

موهای مش کرده و خوش حالتش را فرق کج باز کرده و چشم های کشیده و آبی رنگش را با کشیدن خط چشمی پشت پلک هایش بزرگ تر نشان داده. لب های قلوه ای و در عین حال کوچکی دارد. پوست سفید و صافش جذاب ترش کرده و هیکلش به جرات قشنگ ترین اندامی ست که در کل زندگی ام دیده ام.

با آرامشی عجیب چشم از من می گیرد و با جدیت می گوید:
-دنبالم بیا!

پشت سرش راه می افتم و چیزی نمی گویم. من را به قسمتی می برد و میزی را نشانم می دهد:
-اون میز برای توعه! اینجور که متوجه شدم لیسانست رو تازه گرفتی درسته؟!

سری تکان می دهم. اخم کمرنگی کرده و قدمی به سمتم نزدیک می شود:
-وقتی با من حرف می زنی سرت رو تکون نده! مگه زبون نداری؟

گستاخ است! جای تعجب ندارد چرا که او هم زیر دست احسان کار می کند.

سرش را می چرخاند و در حالی که به کسانی که پشت میز هایشان نشسته اند نگاه می کند می گوید:
-فکر نکن چون جناب مهندس سفارشت رو کرده با بقیه اینجا فرق می کنی. برای من همه مثل همن. باید کارت رو خوب انجام بدی و به قانون های من پایبند باشی. متوجهی که؟!

وای خدای من!! چه قدر فخر می فروشد! رییس جمهور آمریکا هم اینقدر مغرور نیست.
-آزمایشگاه طبقه ی چهارمه. یه مدتی اینجا کارآموزی تا همه چی دستت بیاد. البته اگه کارت خوب باشه موندگار میشی. اینجا خودمون یه سری داروهارو تولید و به بازار عرضه می کنیم. هر اشتباهی تو این مورد باعث ضرر چند صد میلیونیمون میشه پس فقط افراد خوب رو نگه می داریم. اینارو گفتم که بدونی کجا داری کار می کنی.

با اطمینان جواب می دهم:
-متوجهم!
-خوبه. از فردا راس ساعت هشت باید سرکارت حاضر باشی. فرم مخصوصت رو می پوشی و میای. بیرون از اینجا می تونی با هرکسی که توی این شرکت هست دیدار و آشنایی داشته باشی، اما داخل شرکت جای دوستی و قرار مدار نیست. پس خلوت و بگو بخندی نبینم. اینایی که میگم پیش اومده توی شرکت و دردسر شده فکر نکنی دارم از خودم حرفی می زنم. دوست و فک و فامیلی داری نمی تونن هر روز سرشونو بندازن پایین بیان داخل شرکت. یکی دوبار شاید اشکالی نداشته باشه ولی بیشتر نشه....


#ارسالی هاتون😍❤️👆👆
مرسی عشقای دل🙈


Репост из: ^[Ftw]^???


Репост из: ~✵M♡ßĪИΛ~✵


Репост из: Asal
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram

Показано 20 последних публикаций.

21 011

подписчиков
Статистика канала