"من از این شهر میرم"
#پارت_154
کمی بعد از خروجم از اتاق احسان و معطل شدنم روی مبل های راحتی جلوی میز منشی، صدای پاشنه ی کفشی در فضا می پیچد. صدایی که ریتم آرام و منظمی دارد و ندیده می توان تشخیص داد فردی که این چنین قدم برمی دارد، فردِ خاصی ست!
نگاهش می کنم. مقابل میز منشی ایستاده و با چهره ای بی تفاوت، فاخرانه صحبت می کند. از جا بلند شده و نگاهم را به رقیب جدیدم می دوزم! بی آنکه خودش را معرفی کند می دانم کیست. سیاوش راست میگفت! از زیبایی، اندام و حتی حرکات پر غرورش، چیزی کم ندارد!
-خانم صفاری؟
سرش را به آرامی می چرخاند و در حالی که اخمی ظریف از سر کنجکاوی میان ابروهای خوش حالتش نشسته نگاهم می کند:
-بله؟!
منشی مداخله می کند:
-خانم صفاری این خانم همون کارآموز جدیدی هستن که جناب مهندس سفارششون رو کردن.
احسان سفارش من را کرده؟! جدی که نمی گوید؟
حالا چشم های آبی رنگ صفاری از سر دقت ریز شده اند. نگاهش را در صورتم با دقت و نفوذی عجیب می چرخاند و انگار او هم حالا فهمیده که رقیب جدیدی پیدا کرده! رقیب جدیدی که احسان سفارشش را هم کرده!
موهای مش کرده و خوش حالتش را فرق کج باز کرده و چشم های کشیده و آبی رنگش را با کشیدن خط چشمی پشت پلک هایش بزرگ تر نشان داده. لب های قلوه ای و در عین حال کوچکی دارد. پوست سفید و صافش جذاب ترش کرده و هیکلش به جرات قشنگ ترین اندامی ست که در کل زندگی ام دیده ام.
با آرامشی عجیب چشم از من می گیرد و با جدیت می گوید:
-دنبالم بیا!
پشت سرش راه می افتم و چیزی نمی گویم. من را به قسمتی می برد و میزی را نشانم می دهد:
-اون میز برای توعه! اینجور که متوجه شدم لیسانست رو تازه گرفتی درسته؟!
سری تکان می دهم. اخم کمرنگی کرده و قدمی به سمتم نزدیک می شود:
-وقتی با من حرف می زنی سرت رو تکون نده! مگه زبون نداری؟
گستاخ است! جای تعجب ندارد چرا که او هم زیر دست احسان کار می کند.
سرش را می چرخاند و در حالی که به کسانی که پشت میز هایشان نشسته اند نگاه می کند می گوید:
-فکر نکن چون جناب مهندس سفارشت رو کرده با بقیه اینجا فرق می کنی. برای من همه مثل همن. باید کارت رو خوب انجام بدی و به قانون های من پایبند باشی. متوجهی که؟!
وای خدای من!! چه قدر فخر می فروشد! رییس جمهور آمریکا هم اینقدر مغرور نیست.
-آزمایشگاه طبقه ی چهارمه. یه مدتی اینجا کارآموزی تا همه چی دستت بیاد. البته اگه کارت خوب باشه موندگار میشی. اینجا خودمون یه سری داروهارو تولید و به بازار عرضه می کنیم. هر اشتباهی تو این مورد باعث ضرر چند صد میلیونیمون میشه پس فقط افراد خوب رو نگه می داریم. اینارو گفتم که بدونی کجا داری کار می کنی.
با اطمینان جواب می دهم:
-متوجهم!
-خوبه. از فردا راس ساعت هشت باید سرکارت حاضر باشی. فرم مخصوصت رو می پوشی و میای. بیرون از اینجا می تونی با هرکسی که توی این شرکت هست دیدار و آشنایی داشته باشی، اما داخل شرکت جای دوستی و قرار مدار نیست. پس خلوت و بگو بخندی نبینم. اینایی که میگم پیش اومده توی شرکت و دردسر شده فکر نکنی دارم از خودم حرفی می زنم. دوست و فک و فامیلی داری نمی تونن هر روز سرشونو بندازن پایین بیان داخل شرکت. یکی دوبار شاید اشکالی نداشته باشه ولی بیشتر نشه....
#پارت_154
کمی بعد از خروجم از اتاق احسان و معطل شدنم روی مبل های راحتی جلوی میز منشی، صدای پاشنه ی کفشی در فضا می پیچد. صدایی که ریتم آرام و منظمی دارد و ندیده می توان تشخیص داد فردی که این چنین قدم برمی دارد، فردِ خاصی ست!
نگاهش می کنم. مقابل میز منشی ایستاده و با چهره ای بی تفاوت، فاخرانه صحبت می کند. از جا بلند شده و نگاهم را به رقیب جدیدم می دوزم! بی آنکه خودش را معرفی کند می دانم کیست. سیاوش راست میگفت! از زیبایی، اندام و حتی حرکات پر غرورش، چیزی کم ندارد!
-خانم صفاری؟
سرش را به آرامی می چرخاند و در حالی که اخمی ظریف از سر کنجکاوی میان ابروهای خوش حالتش نشسته نگاهم می کند:
-بله؟!
منشی مداخله می کند:
-خانم صفاری این خانم همون کارآموز جدیدی هستن که جناب مهندس سفارششون رو کردن.
احسان سفارش من را کرده؟! جدی که نمی گوید؟
حالا چشم های آبی رنگ صفاری از سر دقت ریز شده اند. نگاهش را در صورتم با دقت و نفوذی عجیب می چرخاند و انگار او هم حالا فهمیده که رقیب جدیدی پیدا کرده! رقیب جدیدی که احسان سفارشش را هم کرده!
موهای مش کرده و خوش حالتش را فرق کج باز کرده و چشم های کشیده و آبی رنگش را با کشیدن خط چشمی پشت پلک هایش بزرگ تر نشان داده. لب های قلوه ای و در عین حال کوچکی دارد. پوست سفید و صافش جذاب ترش کرده و هیکلش به جرات قشنگ ترین اندامی ست که در کل زندگی ام دیده ام.
با آرامشی عجیب چشم از من می گیرد و با جدیت می گوید:
-دنبالم بیا!
پشت سرش راه می افتم و چیزی نمی گویم. من را به قسمتی می برد و میزی را نشانم می دهد:
-اون میز برای توعه! اینجور که متوجه شدم لیسانست رو تازه گرفتی درسته؟!
سری تکان می دهم. اخم کمرنگی کرده و قدمی به سمتم نزدیک می شود:
-وقتی با من حرف می زنی سرت رو تکون نده! مگه زبون نداری؟
گستاخ است! جای تعجب ندارد چرا که او هم زیر دست احسان کار می کند.
سرش را می چرخاند و در حالی که به کسانی که پشت میز هایشان نشسته اند نگاه می کند می گوید:
-فکر نکن چون جناب مهندس سفارشت رو کرده با بقیه اینجا فرق می کنی. برای من همه مثل همن. باید کارت رو خوب انجام بدی و به قانون های من پایبند باشی. متوجهی که؟!
وای خدای من!! چه قدر فخر می فروشد! رییس جمهور آمریکا هم اینقدر مغرور نیست.
-آزمایشگاه طبقه ی چهارمه. یه مدتی اینجا کارآموزی تا همه چی دستت بیاد. البته اگه کارت خوب باشه موندگار میشی. اینجا خودمون یه سری داروهارو تولید و به بازار عرضه می کنیم. هر اشتباهی تو این مورد باعث ضرر چند صد میلیونیمون میشه پس فقط افراد خوب رو نگه می داریم. اینارو گفتم که بدونی کجا داری کار می کنی.
با اطمینان جواب می دهم:
-متوجهم!
-خوبه. از فردا راس ساعت هشت باید سرکارت حاضر باشی. فرم مخصوصت رو می پوشی و میای. بیرون از اینجا می تونی با هرکسی که توی این شرکت هست دیدار و آشنایی داشته باشی، اما داخل شرکت جای دوستی و قرار مدار نیست. پس خلوت و بگو بخندی نبینم. اینایی که میگم پیش اومده توی شرکت و دردسر شده فکر نکنی دارم از خودم حرفی می زنم. دوست و فک و فامیلی داری نمی تونن هر روز سرشونو بندازن پایین بیان داخل شرکت. یکی دوبار شاید اشکالی نداشته باشه ولی بیشتر نشه....