وقتی استرسم میره بالا اتاقم رو مرتب میکنم، یه کِشو رو از اول میچینم، گرد و خاک کتابها رو میگیرم، یک غذای جدید درست میکنم. قدیما میرفتم سراغ مهمترین بخشهای زندگیم که مَشقتبار سرهمشون کرده بودم؛ خرابشون میکردم. در گذشته نمیدونستم که لحظاتی که خودت نیستی و فعل و انفعالات درونت دارن به جات تصمیم میگیرن، نباید مُهر قطعیت پای هیچ کار مهمی بزنی. الان میدونم که وقتی احساساتت تحت تاثیر یک موضوع خاص قرار میگیرن، نباید در مورد موضوعات جدی و مهم حرف بزنی. کاش دریچهای برای هر آدم وجود داشت که در این لحظات میتونست سرش رو بذار داخلش و اونقدر صبر کنه تا همهچیز سرجای خودش قرار بگیره. بعد بیرون میاومد و بر اساس تجربه یا بینشِ حاصل از اون شادی زیاد یا غم کشنده، تصمیم میگرفت.
چونکه میدونی؟ هر اتفاقي تجربهای رو با خودش حمل میکنه و اونه که مهمه، خیلی وقتها تمرکزم از روی اون تجربه برداشته میشه و صرفا به اتفاق افتاده فکر میکنم، اینقدر که سالها بعد متوجه منظور و هدفش میشم.
چونکه میدونی؟ هر اتفاقي تجربهای رو با خودش حمل میکنه و اونه که مهمه، خیلی وقتها تمرکزم از روی اون تجربه برداشته میشه و صرفا به اتفاق افتاده فکر میکنم، اینقدر که سالها بعد متوجه منظور و هدفش میشم.