دوست دارم آستینهام رو تا محل خم شدن انگشتام بالا بکشم و چشمام رو ببندم و فقط به صداهایی که از دور میشنوم گوش بدم. کاش در واقعیت میشد پوست رو درست مثل لباس تا جایی که میخوای بالا بکشی و مثل لاکپشت گاهی اوقات پنهان بشی. شاید اولین لاکپشت همینجوری به وجود اومد، اونهم دلش خواست گاهی ناپیدا بشه و در اولین سنگی حفرهداری که سرراهش دید خوابید.
شروع به نوشتن که میکنی، گرههایی رو توی مغزت پیدا میکنی که تا قبل از ردیف کردن کلمات عمرا به ذهنت هم نمیرسیدن. مثل اولین باری که مامانبزرگم گفت بین بچه دوم و سومش یکی از بچههاش از دنیا رفتن و من اون لحظه بهت زده به صورتش نگاه میکردم؛ به این دقت کردی که فهمیدن حقایق از آدمهایی که یک عمر باهاشون زندگی کردی چقدر حس عجیبی داره؟ شاید برای همینه که وقتی با آدم جدید آشنا میشم پنجاه درصد از مغزم تلاش میکنه جنبهی ناگفته زندگیش رو جستجو کنه تا بعدا دچار شوک نشه، یا تلاش میکنم به خود یادآوری کنم که همهی آدمها سمتِ ناپیدا دارن، شاید برای همین نوشتن رو دوست دارم، اینکه خودمو بهتر بشناسم چون کیه که با خودش رو در رو حرف بزنه؟
یک ماه و یک روز دیگه سال تموم میشه. هرسال میگم چقدر زود گذشت با اینکه فکرش رو که میکنم میبینم هرروز اندازه صد ساعت ازم انرژی گرفته و دست آخر من چی شدم؟ شاید فقط یک قدم نسبت به سال پیش اومده باشم جلو در حالیکه میخوام هرسال از مکان قبلیم اونقدر دور باشم که وقتی برمیگردم مرور کنم، چیزی جز یک نقطه سیاه در دوردست نبینم. با این حال منم مثل همون لاک پشت هستم، قدیما فکر میکردم یه عقاب شجاعم اما متاسفانه اینطور نبود.
شاید هم بودم ولی از زندگی عقابی خوشم نیومد و ساعت نُه شب گذاشتمش پشت در! اخیرا با ترس کمی جلو میرم و همش مراقبم که آسیب نبینم چون حس میکنم هرسال که میگذره میزان آسیب پذیریم افزایش پیدا میکنه، انگار لاکی که روی دوشمه نازک و نازکتر میشه تا دست آخر خودم بمونم و خودم. کُند پیش میرم اما جلو میرم، ساعتها و روزها به خیلی چیزها فکر میکنم و بعد تصمیم میگیرم. آخرش چندتا دوست شبیه خودم پیدا میکنم و انجمن لاک پشتهای خسته اما مصمم رو تشکیل میدیم؛ مطمئنم!
شروع به نوشتن که میکنی، گرههایی رو توی مغزت پیدا میکنی که تا قبل از ردیف کردن کلمات عمرا به ذهنت هم نمیرسیدن. مثل اولین باری که مامانبزرگم گفت بین بچه دوم و سومش یکی از بچههاش از دنیا رفتن و من اون لحظه بهت زده به صورتش نگاه میکردم؛ به این دقت کردی که فهمیدن حقایق از آدمهایی که یک عمر باهاشون زندگی کردی چقدر حس عجیبی داره؟ شاید برای همینه که وقتی با آدم جدید آشنا میشم پنجاه درصد از مغزم تلاش میکنه جنبهی ناگفته زندگیش رو جستجو کنه تا بعدا دچار شوک نشه، یا تلاش میکنم به خود یادآوری کنم که همهی آدمها سمتِ ناپیدا دارن، شاید برای همین نوشتن رو دوست دارم، اینکه خودمو بهتر بشناسم چون کیه که با خودش رو در رو حرف بزنه؟
یک ماه و یک روز دیگه سال تموم میشه. هرسال میگم چقدر زود گذشت با اینکه فکرش رو که میکنم میبینم هرروز اندازه صد ساعت ازم انرژی گرفته و دست آخر من چی شدم؟ شاید فقط یک قدم نسبت به سال پیش اومده باشم جلو در حالیکه میخوام هرسال از مکان قبلیم اونقدر دور باشم که وقتی برمیگردم مرور کنم، چیزی جز یک نقطه سیاه در دوردست نبینم. با این حال منم مثل همون لاک پشت هستم، قدیما فکر میکردم یه عقاب شجاعم اما متاسفانه اینطور نبود.
شاید هم بودم ولی از زندگی عقابی خوشم نیومد و ساعت نُه شب گذاشتمش پشت در! اخیرا با ترس کمی جلو میرم و همش مراقبم که آسیب نبینم چون حس میکنم هرسال که میگذره میزان آسیب پذیریم افزایش پیدا میکنه، انگار لاکی که روی دوشمه نازک و نازکتر میشه تا دست آخر خودم بمونم و خودم. کُند پیش میرم اما جلو میرم، ساعتها و روزها به خیلی چیزها فکر میکنم و بعد تصمیم میگیرم. آخرش چندتا دوست شبیه خودم پیدا میکنم و انجمن لاک پشتهای خسته اما مصمم رو تشکیل میدیم؛ مطمئنم!