از نوشتههای بدون فکر و شاید بیاهمیت:
اول:
در روزهای پیاماس بیشتر یاد آن واقعه میافتم. انگار که یک دیگ پر و پیمان روی شعله باشد و آن واقعه بعد از مدتی برود آن زیرها. بعدتر پیاماس میآید، شعله را زیادتر میکند و با ملاقه همهچیز را هم میزند. آن واقعه میآید رو. من دوباره از نو عصبانی میشوم و غمگین. حتی این بار بهتر و بدون ناخالصی این حسها را دارم چون قبلا توانستهام درست حسابی به آن فکر کنم. دیشب از میم پرسیدم آن اتفاق تو را هم غمگین کرد؟ گفت معلوم است که آره. دوباره پرسیدم: عصبانی چی؟ از آدمها عصبانی شدی؟ گفت: آره بابا. پرسیدم پس چرا واکنشی نشان ندادی؟ گفت چون از آن آدمها هیچ توقعی ندارم و میدانم هیچوقت ناراحتی من تاثیری روی رفتارشان نخواهد گذاشت!
دیدم راست میگوید ولی آن ملاقه همچنان دلم را هم میزند و آن شعله گاهی هی بالا و بالاتر میرود.
دوم:
امروز به این فکر میکردم که «عصبانیت» دستاورد این شهر برای من بوده یا دستاورد من برای شهر؟ اکثر مواقعی که در خیابان هستم عصبانیام. ترافیک، رانندگیهای افتضاح، خدمات حمل و نقل کثافت، بیمسئولیتی آدمها و ارگانها و هرچیز این شهر من را هرروز میکُشد. با چاقویی کند و نابُر. آرام آرام. با زجر. یک وقتهایی چشمانم را میبندم و تصور میکنم روی یک کوه در یک خانه هستم. جایی که هوا هست، آدم نیست. سکوت هست و پریشانی نیست. و نور به اندازهی کافی وجود دارد. این ویار جدیدم است. نور. نورهای مصنوعی شهر و محیط حالم را بهم میزند. تا سر حد تهوع و اضطراب پیش میروم تا اینکه تاریکی بیایم و بخزم درونش.
اول:
در روزهای پیاماس بیشتر یاد آن واقعه میافتم. انگار که یک دیگ پر و پیمان روی شعله باشد و آن واقعه بعد از مدتی برود آن زیرها. بعدتر پیاماس میآید، شعله را زیادتر میکند و با ملاقه همهچیز را هم میزند. آن واقعه میآید رو. من دوباره از نو عصبانی میشوم و غمگین. حتی این بار بهتر و بدون ناخالصی این حسها را دارم چون قبلا توانستهام درست حسابی به آن فکر کنم. دیشب از میم پرسیدم آن اتفاق تو را هم غمگین کرد؟ گفت معلوم است که آره. دوباره پرسیدم: عصبانی چی؟ از آدمها عصبانی شدی؟ گفت: آره بابا. پرسیدم پس چرا واکنشی نشان ندادی؟ گفت چون از آن آدمها هیچ توقعی ندارم و میدانم هیچوقت ناراحتی من تاثیری روی رفتارشان نخواهد گذاشت!
دیدم راست میگوید ولی آن ملاقه همچنان دلم را هم میزند و آن شعله گاهی هی بالا و بالاتر میرود.
دوم:
امروز به این فکر میکردم که «عصبانیت» دستاورد این شهر برای من بوده یا دستاورد من برای شهر؟ اکثر مواقعی که در خیابان هستم عصبانیام. ترافیک، رانندگیهای افتضاح، خدمات حمل و نقل کثافت، بیمسئولیتی آدمها و ارگانها و هرچیز این شهر من را هرروز میکُشد. با چاقویی کند و نابُر. آرام آرام. با زجر. یک وقتهایی چشمانم را میبندم و تصور میکنم روی یک کوه در یک خانه هستم. جایی که هوا هست، آدم نیست. سکوت هست و پریشانی نیست. و نور به اندازهی کافی وجود دارد. این ویار جدیدم است. نور. نورهای مصنوعی شهر و محیط حالم را بهم میزند. تا سر حد تهوع و اضطراب پیش میروم تا اینکه تاریکی بیایم و بخزم درونش.