از نوشتههای بدون فکر در حال گریه:
وقتی هوا چنین است؛ تازه بیشتر عذاب وجدان میگیرم بابت اینکه حالم خوش نیست! باران نم میزند، باد در مهربانترین حالت وزش است، آسمان بخشنده ابرهایش را به نمایش میگذارد و درختان چنان سبزند که انگار کسی رویشان گواش پاشیده! زندگی دستش با طبیعت در یک کاسه است اما چیزی از من رو برگردانده.
برای همین است که فکر میکنم کار بدی میکنم که حالم خوش نیست، که گرد این خوشی پاشیده نمیشود توی صورتم، که اخم و تخم طبیعت یک جایی از دلم را نشانه گرفته.
بعد خوب فکر میکنم. خوب که فکر میکنم و ذهنم وقتی میرود روی یک نقطه دلم بیشتر آتش میگیرد.
پریشبها صندوقدار کتابفروشی خوانندهی وبلاگم از کار درآمد. گفت در سالهای دور مدام وبلاگم را میخوانده. راستش این اتفاق همزمان که برایم خوشایند بود؛ که کسی بعد از این همه سال مرا بهخاطر دارد آن هم با نوشتنم؛ برایم ناخوش هم بود. که خب الان چه؟ الان آنقدر از نبوغ یا توانمندیام استفاده میکنم که سالهای بعد ردی از این سالها یادم بیاید؟ نه. به هیچعنوان. آنقدر از کارم متنفرم که بدون اینکه بهجاییام باشد میتوانم بگویم: 《ریدم بهش》ولی آنقدر ترسو شدهام که انگار نمیتوانم از این کوه گه پایین بیایم چون میترسم جای دیگری برایم نریده باشند!
آره! دقیقا! همینجای دلم را فشار میدهم و آتش را آن زیرها میبینم که زبانه کشیده. صدادار جلزولز میکند و من بهجای آنکه کوزهی آبی رویش بریزم، نگاهش میکنم.
نگاه کردن به جلزولز دل چقدر میتواند تماشایی باشد که بیخیال باران نم زده، وزش مهربانهی باد، بخشندگی آسمان برای نمایش ابرها و سبزی نقاشیوار درختان، شدهام؟!
۱۵ فروردین ۴۰۴/ روی آن سبزی نرم وسط هال/ تهران
@atiyeeblogir