تلخ همچون چای سرد


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


پرسه در حوالی احوال ِمن
آدرس وبلاگ:atiyee.blog.ir

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


از نوشته‌های همین‌جوری:

در این دو سال، دیروز اولین باری بود که بعد از خداحافظی با والدینم، وقتی در ماشین نشستم گریه‌ام گرفت. قبلش تمام بدنم را از پنجره‌ی ماشین بیرون داده بودم و با آنهایی که دم در داشتند برایم دست تکان می‌دادند، دست تکان می‌دادم. وقتی کوچه‌ی کوتاه، تمام شد و در صندلی‌ام جا گرفتم، گریه‌ام گرفت. به میم گفتم: «نگاهم نکن. گریه‌ام گرفته.» او نگاهم نمی‌کرد. اما من همیشه یک اعلان وضعیت برایش دارم. میم هم متعجب شد. پرسید چرا اما دیگر پی‌اش را نگرفت.
وقتی بعد از مدتی زیاد به اصفهان برمی‌گردم تغییرات را رصد می‌کنم. از چهره‌ی آدم‌های نزدیکم تا محله‌مان. دیروز یک گل‌فروشی دو نبش کشف کردم. سرچهارراهی باز شده بود. گل‌های تازه‌اش زیر باد کولر تکان می‌خوردند. خوشم آمد. کشفم را به میم گفتم. گمانم او هم خوشش آمد. گریه‌ی دیروزم هم بابت همین بود. همین رصد تغییرات. تغییراتی که می‌توانند خنده بر لب آورند، گاهی قبل از وقوعشان به دلم ترس می‌اندازند. دفعه پیش که آمده بودم این گل‌فروشی نبود. این دفعه بود. این دفعه یکی از دوستان قدیمی‌ام آمد دم درمان و خداحافظی کرد که برود کانادا. مادربزرگم سری پیش شکایتی از چشم‌هایش نداشت. این بار نوبت عمل گرفته بود.
همین می‌ترساندم. انگار وقتی ساکن جایی هستم متوجه تغییرات نمی‌شوم. اگر هم بشوم انگار قدرت کنترلشان را دارم. اما الان نه. تغییرات می‌آیند و خودشان را می‌کوبند توی صورتم. مخصوصا الان که بابایم مریض است. یک حفره‌ی جدید توی قلبم باز شده که مدام کسی درونش سنگ می‌اندازد. سنگ می‌خورد به گوشه کناره‌ها و زخم می‌کند. الان انگار کمی زخم دارم.
@atiyeeblogir


سلام سلام

بچه‌ها من به بهانه‌ی نمایشگاه کتاب هرشب یک کتاب توی اینستاگرامم معرفی می‌کنم:
کتاب کودک/ کتاب نوجوان/ کتاب کودک بزرگسال!

دوست داشتید اونجا هم دوره‌م باشیم.
آدرس اینستاگرامم:

Atiyemirzaamiri


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
‏تو میتونی پشت‌هم ده دفعه بگی میشورم و میسابم و میپزم؟


عیش است بر کنار سمن‌زار خواب صبح؟
نی، در کنار یار سمن‌بوی خوشترست


‏زندگی کاریم شبیه خواب‌هام شده. یکی داره دنبالم می‌دوه که بلایی سرم بیاره و من لال هستم و نمی‌تونم فریاد بکشم. کاش توی بن‌بستی گیر نکنم فقط.


از نوشته‌های «ازدواج بدون سانسور» (۱)

نگاه جامعه و افراد به ازدواج، بعضا نگاهی کلی و سنتی است. من هم قبل از ازدواج چنین نگاهی داشتم. اما الان، بعد از گذشت سه ساله از تاهلم، وقتی خودم و رابطه را از درون و گاهی از بیرون نگاه می‌کنم از سنت رخنه کرده در تفکری که قبلا خودم داشتم و الان دیگرانی را می‌بینم که دارند، وحشت می‎کنم.

یکی از این باورهای سنتی آسیب‌زا این است: تو وقتی ازدواج می‌کنی کامیاب شده‌ای چون از چاه تنهایی بیرون آمده‌ای. حالا یک زندگی دو نفره داری که هیچ‌وقت نمی‌توانی تنها باشی. جسمت هم که تنها باشد، موقتی است. دیر یا زود پارتنرت در کنارت است و حتی در ساعات تنهایی باید به‌عنوان یک زن، مقدمات ساعات زوجی را فراهم کنی. غذا بپزی. خانه را مرتب کنی. از آن مهم‌تر به خودت برسی و هزاران فعالیتی که منجر به ساعات باهم بودن می‌شود.
پس آدم متاهل، آدم تنهایی نیست. آدم متاهل آدم شلوغی است که جسمش مشغول، ذهنش گرفتار کسی و روانش آغشته به عشق باید باشد. حالا اگر در این بین فرد متاهلی، چه زن و چه مرد، در برهه‌ای احساس غریبی و تنهایی وجودش را پر کند، دیدگاه دیگران به او سرشار از برچسب‌های منفی است. دیگران این تنهایی وجودی را طبیعی نمی‌بینند. آنها گمان می‌کنند در رابطه‌ی شما مشکلی پیش آمده. پارتنر حساس یا ناآگاه وقتی از زبانت می‌شوند که «تنهایی» خودش را ناکافی و دورشده از تو می‌بیند. اطرافیان نگران رابطه می‌شوند. اگر در فضای مجازی بنویسی که احساس تنهایی می‌کنی، مخاطبان به دنبال عکس‌های دونفره‌تان می‌گردند تا ببینند آن عکس‌های خندان دونفره هنوز هستند یا این حس تنهایی ناشی از شکست و جدایی است.
زن متاهلی که حرفی از تنهایی بزند، زن ناکام در عشق تلقی می‌شود. این گزاره برای مرد متاهل هم صدق می‌کند. اما چه کسی است که نداند احساس تنهایی شبیه خستگی است. گاهی هست و گاهی نیست. چه سیبیل داشته باشی و چه نه. چه ثروتمند باشی و چه فقیر. چه در سفر باشی، چه در یک مهمانی دوستانه. چه با تمام قلبت دستت را دور گردن کسی که دوستش داری انداخته باشی و چه روی یک تخت یک نفره پاهایت را در شکمت جمع کرده باشی.

عطیه میرزاامیری
@atiyeeblogir


شب عجیبی بود.
خواهر همسرم با شکمی که تازه پاره و بخیه شده بود، و نوزادی که کنارش چرت می‌زد یواشکی دماغش را بالا می‌کشید.
رفتم کنارش، دستش را گرفتم و گفتم «من مدافع گریه کردنم. راحت باش.» بعد چنان گریه کرد که انگار ماحصل وضع حمل ۹ماهه‌اش آن نوزاد نبود، این گریه‌ها بود.
آن‌قدر گریه گرد که سه دستمال دیگر از پاکت بیرون کشید. بعد همان‌طور که دوباره دماغش را بالا می‌کشید دستم را محکم‌تر گرفت و گفت: مرسی!

دیشب من ناتور گریه‌های زنی بودم که از مادری وحشت کرده بود. در سکوت. بدون حاشیه و دورچین!

۳۰ فروردین ۴۰۴/ فرودگاه آن شهرِ تازه آشنا


Репост из: That’s all folks!
خونه‌مو دوست دارم. ده ساله تک‌وتنهاییم. وقتی احمد محمود زندان رو از زبون راوی رمانش توصیف می‌کرد، که درزدرزشو می‌شناسه و تک‌تک لکه‌های روی دیوار براش آشناست یاد خودم و خونه‌م افتادم. با این تفاوت که من از این خونه متنفر نیستم. چقدر زیر سقفش زجر کشیدم، خندیدم، غصه خوردم و کفر گفتم! چقدر از پنجره‌هاش خیره شدم به آسمون دنبال ابری، خطی، چیزی.
امروز توی فرودگاه دیدم دلم برای خونه‌م تنگه. دوست دارم برگردم و بشینم جلوی تلویزیون و چای بخورم و به‌جون بقیه غر بزنم. فیلم ببینم و جای دوستانم رو خالی کنم. با لبخند به یادش می‌آرم، هرجا که باشم. آشنای هم‌ایم: من و خونه‌م.


فقط وقت‌هایی برای خودم گل می‌خرم که خانه تمیز باشد. باور نهادینه شده در ناخودآگاهم این است که خانه‌ی کثیف و شلخته لیاقت گل ندارد.

@atiyeeblogir


از نوشته‌های همینجوری:


یک)
دیشب به میم گفتم چقدر این پرتقال‌ها بی‌مزه‌اند! برعکس؛ پرتقال‌هایی که سری پیش گرفتیم خوشمزه‌تر بودند.
بعد که مبحث کوتاهمان درمورد پرتقال‌های خوب و بد تمام شد به این فکر کردم چه مکالمه‌ی عجیبی و یادم آمد قبلا هم درمورد انار خوب و بد حرف زده بودیم! میم یادم داده بود که انار خوب اناری است که تهش فلان‌جور باشد و بعد از آن هروقت می‌خواستم اناری بخرم مدتی کوتاه به تهش زل می‌زدم تا ببینم مطابق انار خوبی که میم از آن گفته بود، هست یا نه!
راستش خوشم آمد. از مکالمات این چنین غریبی که ردی از زندگی در آن هست خوشم آمد. پرتقال‌ها بخش خوش آخر شب‌های کنار تلویزیون ما بودند و حرف زدن درمورد خوب و بد بودنشان یک هایلایت صورتی روی بخش فراموش شده یا بی‌اهمیت زندگی کشیده بود!

دو)
یک‌دفعه دلم خواست که چیزی را برق بیندازم! یک آن خودم را در آشپزخانه دیدم که دارم گاز را پاک می‌کنم. کمی بعدتر هم افتاده بودم روی کتری و‌ چنان محکم رویش سیم می‌کشیدم که انگار وقتی زنگار و‌ چربی‌اش می‌رفت، استیل تبدیل به طلا می‌شد.
همچنان داشتم کیک هم درست می‌کردم. ظرف‌ها را هم شسته بودم و بوی نسکافه‌ی کیک با برق کتری توی دستم، دلم را بند زد به اینکه چقدر خوشبختم.
چقدر سابیدن یک کتری پرچربی، بوی کیک توی هوا، حرف زدن در مورد طعم پرتقال‌ها و نشان کردن بقالی خوب محله می‌تواند ثابت کند که هرچند اشتباه و سرسری اما تو چقدر خوشبختی چون رد ریز زندگی را زیر پوستت و توی دماغ و دهنت حس می‌کنی !


از نوشته‌های بدون فکر در حال گریه:


وقتی هوا چنین است؛ تازه بیشتر عذاب وجدان می‌گیرم بابت اینکه حالم خوش نیست! باران نم می‌زند، باد در مهربان‌ترین حالت وزش است، آسمان بخشنده ابرهایش را به نمایش می‌گذارد و درختان چنان سبزند که انگار کسی رویشان گواش پاشیده! زندگی دستش با طبیعت در یک کاسه است اما چیزی از من رو برگردانده.
برای همین است که فکر می‌کنم کار بدی می‌کنم که حالم خوش نیست، که گرد این خوشی پاشیده نمی‌شود توی صورتم، که اخم و تخم طبیعت یک جایی از دلم را نشانه گرفته.

بعد خوب فکر می‌کنم. خوب که فکر می‌کنم و ذهنم وقتی می‌رود روی یک نقطه دلم بیشتر آتش می‌گیرد.
پریشب‌ها صندوق‌دار کتابفروشی خواننده‌ی وبلاگم از کار درآمد. گفت در سال‌های دور مدام وبلاگم را می‌خوانده. راستش این اتفاق همزمان که برایم خوشایند بود؛ که کسی بعد از این همه سال مرا به‌خاطر دارد آن هم با نوشتنم؛ برایم ناخوش هم بود. که خب الان چه؟ الان آن‌قدر از نبوغ یا توانمندی‌ام استفاده می‌کنم که سال‌های بعد ردی از این سال‌ها یادم بیاید؟ نه. به هیچ‌عنوان. آن‌قدر از کارم متنفرم که بدون اینکه به‌جایی‌ام باشد می‌توانم بگویم: 《ریدم بهش》ولی آن‌قدر ترسو شده‌ام که انگار نمی‌توانم از این کوه گه پایین بیایم چون می‌ترسم جای دیگری برایم نریده باشند!
آره! دقیقا! همین‌جای دلم را فشار می‌دهم و آتش را آن زیرها می‌بینم که زبانه کشیده. صدادار جلزولز می‌کند و من به‌جای آنکه کوزه‌ی آبی رویش بریزم، نگاهش می‌کنم.
نگاه کردن به جلزولز دل چقدر می‌تواند تماشایی باشد که بیخیال باران نم زده، وزش مهربانه‌ی باد، بخشندگی آسمان برای نمایش ابرها و سبزی نقاشی‌وار درختان، شده‌ام؟!


۱۵ فروردین ۴۰۴/ روی آن سبزی نرم وسط هال/ تهران

@atiyeeblogir


از‌نوشته‌های با فکر و‌ شاید طولانی:

اول رمضان یک نفر از شما که از قدیم ساکن اینجا بود برایم پیغام گذاشت که بیا به رسم سال‌های گذشته در شب‌های رمضان یک دعا بکن.
اما مگر چه چیزی هنوز شبیه سابق است که رسم و رسومات این کنج باشد؟ هیچ‌چیز. مخصوصا هرچیزی که یک رد مذهبی و دینی داشته باشد.
خودم هم شبیه سابق نیستم. مثل هر انسان رونده‌ی دیگری. مناسبات دسته‌جمعی بیشتر از آنکه سر کیفم بیاورد، پریشانم می‌کند. خلوت گزیدگی چنان برایم خاطرجمع و امن است که اگر به خودم بود گل فروشی ساحلی می‌شدم که مشتری دارد ‌و‌ ندارد. خودش است و طبیعتی بی‌انتها ‌‌و انزوایی که همیشه می‌تواند روی آن حساب کند!
بگذریم.
پیام ساکن قدیمی اینجا و یادآوری دعاهای کوچک شب‌های رمضان در این چند کنجی به فکرم وا داشت. انگار طبیعت مغزم رفته بود روی سیستمی که باید در مناسبات مختلف کاری کند! تصمیم گرفتم سی روز از رمضان به خودم مشغول شوم که خب این هم ناشی از میل به خلوت گزیدگی است. اما این‌بار جنبه‌ی فراگیرتری داشت. یعنی تصمیمم این شد که به رفتارهایم به‌صورت جزئی فکر کنم و بخواهم ریشه‌ای‌تر بگویم می‌خواستم ببینم درطول روز چه کارهایی را طبق عادت ‌و چه رفتارهایی را نه از عمد که از روی ناخودآگاه و شاید باز هم از روی عادت انجام می‌دهم که منجر به شکستن دل کسی می‌شود!
ببینید! واقعا اغراق نمی‌کنم ولی سخت بود. یک سیلی پرقدرت بود تا به انسان دورخیز کرده‌ی دقیق روی خودم ثابت شود چه زیان‌دهم! گاهی چه تلخم و گاهی چه نادان! این نادان بودن شدتش بیشتر بود چون عمیقا باور دارم انسان بدی نیستم.
این کنکاش ۳۰ روز متوالی نبود. یادم می‌رفت که چه پیمان ذهنی‌ای با خودم بسته‌ام. مخصوصا وقتی روزه نبودم که مقدار زیادی‌اش را نبودم. سهمگینانه و سخت‌گیرانه مچ خودم را می‌گرفتم و راستش یک جاهایی هم بابت مهری که در دلم دارم شکرگزار بودم! که ممنونم خدا بابت ذات پرمهر انسان.
رمضان تمام شد! من هیچ دعایی نکردم و برخلاف تمرین درستکاری‌ام، دل‌های زیادی را شکستم. با نگاهم، با سکوتم، با صدایم.
اما دوست دارم این رسم را چنان تکرار کنم که روی پیشانی هر انسانی ببینم که نوشته شده:
«مرنج و‌ مرنجان.»

#نور


یه کد تخفیف کتابی دارم و می‌خوام بریز و بپاش کنم!
چه کتابی رو حتما بخرم؟


از نوشته‌های بدون فکر:

شما تا به‌حال به مادرتان جوری فکر کرده‌اید که گریه‌تان بگیرد و هم بدانید و هم ندانید چرا؟
به دستان ضعیف اما پرتوانش. به کوچکی جثه و سنگینی شانه‌هایش. به چشمان معصوم و پرفروغش. به چیزهایی از او که قبلا دیده‌اید اما چندان که باید به آنها فکر نکرده‌اید.
در اتاق جوانی‌ام دراز کشیده‌ام و یک صحنه از همین چند دقیقه پیش مادرم جلوی چشمم آمد. صحنه‌ای پرتکرار که تا همین الان برایم نه‌چندان مهم بود: برای مادرم شی‌ء کوچکی خریدم که به آن نیاز داشت. همین دیروز بهم گفته بود. وقتی امشب شیء را بهش دادم با شرمی نگاهش انداخت و پرسید گران خریدی؟
این حیای مادرانه که هیچ‌وقت طلبکار چیزی نیست، هیچ‌وقت متوقع و خواستار چیزی نیست تکانم داد. شی‌ء به آن کوچکی و ناچیزی چه اهمیتی دارد که چقدر قیمت داشته باشد؟ این تشکر در قالب شرمش به گریه‌ام انداخته.
چیزی از من بخواه که برای اینکه برایت به‌دست آورم به زحمت بیفتم. مثل من که همیشه حتی وقتی خواستار دعایت بودم، به زحمتت انداختم.

@atiyeeblogir


نوروزتان پیروز
زندگی‌تان دور از انسان‌های پفیوز🤟🏻❤️


Репост из: Life is like a box of Chocolates
حتی وقتی می‌خوای کنجد و سیاهدونه روی نون بپاشی اگر همیشه دستت رو در یک نقطه نگه داری و فقط از یه جا این کار رو بکنی، یه جاهایی بیشتر و یه جاهایی کمتر می‌شه؛ حالا ببین نگاه به تمام اتفاقات زندگی فقط از یه زاویه چطوریه.
بچرخونش، اگه می‌شه، شاید یه فرقایی کرد.
به این پاراگراف فکر می‌کردم وقتیکه داشتم خمیر رو پهن می‌کردم و روش رومال می‌زدم و کنجد می‌پاشیدم، به نظر حرف خوبی می‌اومد، مقایسهٔ جالب و نتيجه گیری مثبتی بود ولی وقتی نوشتمش به نظرم اومد که "مگه من از زندگی بقیه چی می‌دونم؟شاید هیچ جای گردوندنی نباشه، شاید سینی گرد نباشه، شاید کنجد بس نباشه. کی می‌دونه هرکی کجا می‌تونه وایسته؟".


چهارده/ ۳۰
همسایه روبرویی‌مون رو هیج‌وقت ندیدم. نزدیک شش ماهه اومدند. چندبار از سر کنجکاوی از چشم در دیدشون زدم. یه زن و شوهرند. بدون بچه. تقریبا سن بالا. یعنی ۴۰ به بالا. زیاد خونه نیستند. دیر میاند. زود میرند.
دیروز تو گلخونه یادشون افتادم. امروز این گل رو بردم در خونه‌شون.
اسمش نازی بود‌ و واقعا خانم زیبایی بود. صداش هم خوب بود. فکر کنم خوشحال شد.


دوازده/ ۳۰


دیروز استادمون به‌عنوان جمله‌ی آخر جلسه‌ی آخر گفت: 《من هر آدمی رو می‌بینم میگم این عزیز کیه؟ و به خودم جواب میدم: قطعا عزیز خیلی ها. برای همین به خودم اجازه نمیدم کسی رو قضاوت کنم.》

یادم اومد وقتی عاشق شدم دقیقا هرکسی رو می‌دیدم و به‌نوعی عصبانی یا ناراحتم می‌کرد به خودم می‌گفتم: قطعا این آدم کسی رو دوست داره یا کسی دوستش داره. یک صدم دوست داشتنی که توی وجود منه رو داشته باشه، کافیه برای اینکه قلبم باهاش دشمن نشه.
ولی بعد دیگه این ترفند رو فراموش کردم.
دیروز که استادم اون حرف رو زد قلبم روشن شد. هر آدمی حداقل عزیز یک نفره. برای عزیز کسی بدی نخوام. به عزیز کسی بدی نکنم. عزیز کسی بودن خیلی حرمت داره.

#نور


نه/ ۳۰

#نور

@atiyeeblogir


هشت/ ۳۰

یکی از بچه‌های شرکت، مطلقا به هیچی هیچی اعتقاد نداره. رابطه‌ی دوستانه‌ای هم حداقل با من یکی نداره.
امروز قبل افطار اومد دید که سر میز آشپزخونه هیچی نیست. چند دیقه بعد دیدم داره حلیم سفارش میده برای کسایی که روزه بودند.

حالا درسته ما امروز دورهم املت درست کردیم و خوردیم و کیف کردیم اما کار همکارم اینقدر قلبم رو گرم کرد که به خودم گفتم باید امروز از چنین اتفاق کوچک اما باارزشی بیاموزم.
اینکه باور دیگری شاید مخالف باور من باشه ولی خوشحال کردنش جزوی از انسانیت و اخلاق منه. همون چیز مشترکی که در هر عقیده‌ی درست متفاوتی هست.
همون چیزی که ما رو قوی و زندگی رو آسون میکنه.

#نور

Показано 20 последних публикаций.