روزی روزگاری دختری به نام جنی بود که مثل بقیه دخترها بود و فقط یه فرق کوچیک با بقیه داشت اونم این بود که همیشه یک روبان سبز دور گردنش بسته بود. پسری به نام الفرد توی کلاسشون بود که جنی رو دیوانه وار دوست داشت و جنی هم از اون بدش نمیومد
یک روز الفرد از جنی پرسید چرا همیشه یه روبان سبز دور گردنته؟ جنی جواب داد نمیتونم بهت بگم اما الفرد مدام این سوال رو تکرار میکرد،جنی هم جواب میداد به موقعش بهت میگم فقط صبر کن...
جنی و الفرد باهم ازدواج میکنن بعد از ازدواج الفرد به جنی میگه حالا که باهم ازدواج کردیم باید در مورد ربان سبز بهم بگی جنی هم دوباره همون جواب رو میده بهت میگم صبر کن تا موقعش برسه.
الفرد و جنی پیر شدن و جنی به شدت بیمار شد روزی که در بستر مرگ افتاده بود و نزدیک های مرگ بود الفرد رو صدا میکنه و بهش میگه حالا میتونم در مورد ربان سبز بهت بگم...
اون روز از دور گردنم باز کن و ببین که چرا نمیتونستم در موردش بهت بگم الفرد با حیرت و دقت زیادی ربان رو از دور گردنش باز میکنه و میبینه که سر جنی از بدنش جدا شد...
یک روز الفرد از جنی پرسید چرا همیشه یه روبان سبز دور گردنته؟ جنی جواب داد نمیتونم بهت بگم اما الفرد مدام این سوال رو تکرار میکرد،جنی هم جواب میداد به موقعش بهت میگم فقط صبر کن...
جنی و الفرد باهم ازدواج میکنن بعد از ازدواج الفرد به جنی میگه حالا که باهم ازدواج کردیم باید در مورد ربان سبز بهم بگی جنی هم دوباره همون جواب رو میده بهت میگم صبر کن تا موقعش برسه.
الفرد و جنی پیر شدن و جنی به شدت بیمار شد روزی که در بستر مرگ افتاده بود و نزدیک های مرگ بود الفرد رو صدا میکنه و بهش میگه حالا میتونم در مورد ربان سبز بهت بگم...
اون روز از دور گردنم باز کن و ببین که چرا نمیتونستم در موردش بهت بگم الفرد با حیرت و دقت زیادی ربان رو از دور گردنش باز میکنه و میبینه که سر جنی از بدنش جدا شد...