سه سال از جنگ گذشته. هنوز اوکراین با ابتداییترین تسلیحات ممکن (چون بزدلهای جهانی بهترش رو بشون نمیدن) پایگاه هوایی انگلس رو مورد حمله قرار میده. یکبار خود پایگاه رو، یکبار پالایشگاهی که سوختش رو تأمین میکنه. طوری که از کیلومترها دورتر آتش گرفتن انبار نفت دیده بشه.
خودتون در نقشه انگلس رو پیدا کنید و تا مرز اوکراین یک خط بکشید و ببینید اون خط چند کیلومتره. این در خاک دومین ارتش قدرتمند جهان و بزرگترین صادرکننده تسلیحات پدافندی بعد از آمریکا رخ میده.
بعد عدهای در ایران میگن پدافند داریم و مگس پر بزند میبینیم، و عدهای بازنشسته دولتی باور میکنند. گاهی از خودم میپرسم این زودباوران، چطور جرئت میکنند در طول زندگی اصلا نفهمند که دنیا چطور کار میکرد، و بعد بمیرند؟ شاید برای بعضیها بیاهمیت باشه اما من نمیتونم تحمل کنم که فکر کرده باشم پدافند داریم و مگس را هم میبیند، بعد بمیرم، در حالی که اصلا ازین خبرها نبوده باشه. چون مثل اینه که با فردی که پدرم بوده زندگی کرده باشم و بعد بمیرم در حالی که پدر واقعیام نبوده. فرقی نداره اهمیت سوژه چقدر باشه (از لحاظ امنیت دراز مدت، پدافند مهمتر از پدر آدمه چون بیپدر بودن بهتر از بیدفاع بودنه). چیزی که اهمیت داره اینه که چیزی رو برعکس نفهمیده باشم. اینکه چیزهای زیادی رو ندانم و نفهمم و بعد بمیرم، کاملا طبیعی و قابل درکه. چون از زمان خودم نمیتونم جلو بزنم. اما اینکه برعکس متوجه بشم و بعد بمیرم فاجعهست.
بعد خودم جواب میدم که شاید لازم ندارند! شاید اصلا احتیاجی ندارند که یه تعاملی با واقعیت داشته باشند بعد بمیرند. اونها دوست دارند با قصههای شیرین زندگی کنند و بعد بمیرند. کسی که هدفش خوابیدنه، به جز لالایی به چیز دیگهای گوش نمیده. و این خیلی ترسناکه که ببینی بیشتر زندهها دوست دارند تایم زنده بودنشون رو صرف خوابیدن کنند. طوری که انگار ناراحتند ازینکه زندهاند.
خودتون در نقشه انگلس رو پیدا کنید و تا مرز اوکراین یک خط بکشید و ببینید اون خط چند کیلومتره. این در خاک دومین ارتش قدرتمند جهان و بزرگترین صادرکننده تسلیحات پدافندی بعد از آمریکا رخ میده.
بعد عدهای در ایران میگن پدافند داریم و مگس پر بزند میبینیم، و عدهای بازنشسته دولتی باور میکنند. گاهی از خودم میپرسم این زودباوران، چطور جرئت میکنند در طول زندگی اصلا نفهمند که دنیا چطور کار میکرد، و بعد بمیرند؟ شاید برای بعضیها بیاهمیت باشه اما من نمیتونم تحمل کنم که فکر کرده باشم پدافند داریم و مگس را هم میبیند، بعد بمیرم، در حالی که اصلا ازین خبرها نبوده باشه. چون مثل اینه که با فردی که پدرم بوده زندگی کرده باشم و بعد بمیرم در حالی که پدر واقعیام نبوده. فرقی نداره اهمیت سوژه چقدر باشه (از لحاظ امنیت دراز مدت، پدافند مهمتر از پدر آدمه چون بیپدر بودن بهتر از بیدفاع بودنه). چیزی که اهمیت داره اینه که چیزی رو برعکس نفهمیده باشم. اینکه چیزهای زیادی رو ندانم و نفهمم و بعد بمیرم، کاملا طبیعی و قابل درکه. چون از زمان خودم نمیتونم جلو بزنم. اما اینکه برعکس متوجه بشم و بعد بمیرم فاجعهست.
بعد خودم جواب میدم که شاید لازم ندارند! شاید اصلا احتیاجی ندارند که یه تعاملی با واقعیت داشته باشند بعد بمیرند. اونها دوست دارند با قصههای شیرین زندگی کنند و بعد بمیرند. کسی که هدفش خوابیدنه، به جز لالایی به چیز دیگهای گوش نمیده. و این خیلی ترسناکه که ببینی بیشتر زندهها دوست دارند تایم زنده بودنشون رو صرف خوابیدن کنند. طوری که انگار ناراحتند ازینکه زندهاند.