Фильтр публикаций


در عصری که نزدیک‌ترین همدم‌مون اینترنته، مشکلات خودمون رو سرچ می‌کنیم تا ببینیم بقیه هم اون مشکلات رو دارند یا نه، و اگه دارند، چطور دارند تحملش می‌کنند. چون انسان میترسه ازینکه از چیزی رنج ببره که فقط مختص خودشه. اگه بقیه رو ببینه که همون رنج رو دارند تجربه می‌کنند، حس خوبی بش دست میده، چون انگار توی یک تیم قرار گرفته، حتی اگه تعدادشون در کل دنیا اندک باشه.
منم بیماری خودم رو سرچ کردم. یکی‌شون رو. و تیم بزرگی وجود داشت. یک نفرشون نوشته بود دلم میخواد خودکشی کنم، اما دو تا بچه دارم، و مسئولیت این‌ها اجازه نمیده اینکار رو بکنم.
می‌خواستم براش بنویسم «ولی من بچه ندارم. یعنی باید اینکارو بکنم؟». ولی نوشتم و قبل از ارسال پاک کردم‌. یادم افتاد شاید این حرف متوجهش کنه که داره با «چون بچه دارم نمیتونم» به خودش تسکین میده، و نباید این تسکین رو ازش گرفت، چون برای تحمل بیماری لازمش داره.
بعد از سال‌ها به این نتیجه رسیدم ساده بودن یه شمشیر دو لبه‌ست. آدم ساده ممکنه اشتباهاتی مرتکب بشه که سلامتیش رو به خطر بندازه، که اگه باهوش‌تر بود مرتکب نمی‌شد. اما همین ساده بودن بش کمک می‌کنه بتونه رنج‌ها رو بهتر تحمل کنه.‌ با قصه‌هایی که از دیگران می‌شنوه و باور می‌کنه، یا با قصه‌هایی که خودش برای خودش میسازه و باور می‌کنه، مخدرهایی میسازه که تو داروخانه‌ها نیست.‌
هیچوقت نفهمیدم حسودی یعنی چی. انقدر برام بی‌معنی بود همیشه که لازم نبود سعی کنم آدم بهتری باشم تا حسود نباشم. اما اخیرا دارم یک چیزهایی ازش می‌فهمم.


تولیدکننده‌ای که الان داره از بازار خارج میشه و میگه کاش سال ۹۵ خارج شده بودم من رو یاد اونایی میندازه که تا همین سال ۹۵ تو تظاهرات ۲۲ بهمن شرکت می‌کردند و می‌گفتند گور پدر نظام، ما برای استقلال کشورمون شرکت می‌کنیم!
یه جاهایی گراز آفت مزارعه، و یه عده کارشون شکار این‌ها با تفنگ بادیه. وقتی شب‌ها میریزن تو زمین، و این شکارچی با دوربین مادون قرمز دونه دونه میزندشون، گاهی اونایی که دورترند رو زودتر میزنه. شاید از روی یه جور سادیسم، میذاره اونی که زیاد اومده جلو، بیشتر زنده بمونه. تا وقتی که زدش، صدای جیغ زدن‌های آخرش رو بتونه بهتر بشنوه.
اونایی که بیرون کشیدن رو خیلی لفت میدن، باید یکم مشکوک بشن‌. همیشه بیشتر دوام آوردن به خاطر بیشتر مقاومت کردن نیست. ممکنه یکی داشته کیف می‌کرده.


کانسپت «سفیدپوست قلدر» برای نژاپرست‌های گیج جذابه‌. روسیه با این تصویری که آمریکایی‌ها ازش ساختند خر شد‌ و خودش رو وارد جنگی کرد که براش آماده نبود‌‌. جنگی که دیگه مهم نبود وزنه چند کیلویی میزنی تو سالن ورزش پادگان یا چقدر میتونی بدویی. چون از کوادکوپتری که اومده تکه تکه‌ت کنه نمیتونی فرار کنی.
شارلاتان‌هایی که داخل بازی سیاسی هستند، مثل همینی که وزیر دفاع آمریکا شده، همزمان هم روس‌ها رو خر کردند هم دارند مردم خودشون رو خر می‌کنند‌‌. روس‌ها را با دادن اعتماد به نفس کاذب، که «شما بعد از ما قدرتمندترین ارتش دنیایید؛ تازه تو دنیا فقط شما گی نشده‌اید!»، و مردم خودشون رو با نمایش جنگ فرهنگی، که «برای این که نشون بدید مثل این لیبرال سوسول‌ها نیستید و مردونگی دارید وارد ارتش بشید». که توی دوره‌ای که ناسیونالیسم به تخم نسل جوان نیست که برای پرچم جان بده، خیلی بدرد میخوره.
کار سیاست‌مدار اینه که برات قصه تعریف‌ کنه، بعد با هر حسی که ازون قصه بت دست داد کاسبی کنه. سیاست‌مدار رو بابت این کار نباید سرزنش کرد. کسانی رو باید سرزنش کرد که چک نمی‌کنند چه قصه‌هایی براشون تعریف شده، و نمی‌پرسند «حس من داره به درد کی میخوره؟».


این پسر رو یادتونه؟ هفتاد گیگ از مقالات پژوهشی دانشگاه‌ها رو به شکل غیرقانونی دانلود کرده بود، چون انقدر دلخوش بود که باور داشت این چیزها نباید پولی باشند و همه مردم باید بتونند استفاده کنند. سی و پنج سال زندان براش بریدند، که تحمل تصور کردنش رو هم نداشت و خودکشی کرد. الان معلوم شده شرکت متا بیش از هشتاد ترابایت از کتاب‌هایی که تو سایت‌های غیرقانونی تورنت قرار داشته رو کپی و برای تمرین دادن هوش مصنوعیش استفاده کرده. و آب از آب تکون نخورده. حداکثر یه جریمه‌ای براشون تعیین می‌کنند، که در برابر جیب پر پول متا، پول خرد هم نخواهد بود.
وقتی قاعده کلی اینه که نظام مجازات ضعیف‌کشه، باید سعی کنی کمک به همنوعات رو از طریق قدرت انجام بدی، نه از طریق فدا کردن خود. این ریسک وجود داره که وقتی به قدرت رسیدی دیگه به همنوعات فکر نکنی. ولی وجود این ریسک، این واقعیت که «راهش اینه» رو تغییر نمیده.


دیپ‌سیک چینیه، ولی یه رگه افغانی هم داره.


میگن «بازار باهوش شده است و دیگر با زمزمه‌های مذاکره قیمت دلار پایین نمی‌آید!».

از چیزی که میگن خنده‌شون نمی‌گیره. بازار یک بچه نیست که چند سال پیش پنج سالش بوده باشه و حالا پونزده سالش شده باشه و دیگه راحت خر نشه. بازار هزاران ساله که باهوشه. باید بگی «قبل‌ترها چقدر دلارپاشی می‌کردید که با تیتر خبری قیمت رو موقتا به زور پایین می‌آوردید؟». به جای اینکه بگه قبلا بازار رو از حالت طبیعی خودش خارج می‌کردند، ولی الان انقدر منابع ندارند که این کار رو بکنند، میگه بازار به بلوغ رسیده!
حالا فرضا بازار به بلوغ رسید، تو به بلوغ رسیدی؟ همون‌هایی که قبلا با تله بورس پول مردم رو از جیب‌شون درآوردن، حالا دارند با فروش طلا این کار رو می‌کنند، انقدر به بلوغ رسیدی که بفهمی شیادان همچنان مشغول کارند؟


روس‌ها یه کانال تلویزیونی دارند که معادل روزنامه کیهان تو ایرانه و یه مشت دیوانه زنجیری جمع میشن دور هم و درباره اخبار تحلیل‌شون رو ارائه می‌کنند، و پوتین هم تماشاش می‌کنه، و دقیقا معلوم نیست پوتین داره بشون دیکته می‌کنه چی بگن یا چیزایی که میگن روی نظر پوتین اثر میذاره، و همون‌طور که برای اینکه بدونی فردا خلیفه قراره چی بگه تو سخنرانیش میتونی کیهان امروز رو چک کنی، برای اینکه بدونی دولت روسیه چه موضعی اتخاذ می‌کنه میتونی چک کنی این زنجیری‌ها چی میگن. و چیزی که اخیرا این زنجیری‌ها می‌گفتند زیاد در تحسین ترامپ نبود، بلکه سعی داشتند تحقیرش هم کنند، چون به نظر می‌اومد که ازش دلخورند. دو سه روز گذشت و حالا وزارت خارجه روسیه رسما علیه ترامپ موضع می‌گیره.
شوی ترامپ در برابر کانادا و مکزیک، برای روسیه جالب نبود. کانادا و مکزیک برای خلاصی از تعرفه ۲۵ درصدی ترامپ، کار خاصی انجام ندادن؛ اما ظاهرش این بود که تسلیم ترامپ شدند. و ترامپ هم همینو میخواد، که توی شو کاراکتر برنده به نظر بیاد، مفاد قراردادها و توافقات براش مهم نیست. خوب و بد اینکه آمریکا رو داره کسی اداره می‌کنه که اداره کردنش رو به شکل یک شوی تلویزیونی درآورده، برای پوتین مسئله نیست. مسئله‌ش اینه که این شو بخشی از واقعیت تحمیلی از طرف آمریکا شده و نمیخواد توش قرار بگیره، چون اونجوری یعنی هیچ نقش کارگردانی نداره. برای روس‌ها اینکه به نظر برسه یک کشور در حد مکزیک هستند و با یه تهدید زانو میزنند براشون یه کابوسه. دنیای داخل روسیه با دنیای خارجش خیلی متفاوته، حتی با وجود اینترنت‌. در داخل روسیه مردم هنوز فکر می‌کنند کشورشون در دنیا یک قدرت و بازیگر تعیین‌کننده‌ست. این دید تثبیت‌شده وطنی با نقشی که توی شوی ترامپ براشون در نظر گرفته شده، همخوانی نداره.
ازین جهت روس‌ها حتی از ایرانی‌ها هم عقب‌ترند. چون در بین مردم ایران «هرچی آمریکا میخواد بش بدید بره بابا بریم سر کار و زندگی‌مون، جوونیمون رفت» به یک شعار همگانی تبدیل شده. اما تو روسیه هنوز خیلی فاصله دارند تا به این مرحله برسند. باید مقدار بیشتری از منابع کشورشون به باد بره، و چیزهای خیلی بیشتری رو نتونن بخرن.


مردم غزه: همه ما فدای قدس، اصلا قدس نباشد ما هم نیستیم، ولی فعلا اگر اجازه بدهید سرزمین مادری‌مان را ترک کنیم

اروپا و اعراب: ما میلیاردها دلار خرج تبلیغ علیه صهیونیسم نکردیم که شما جمع کنید برید

مردم غزه: بالاخره از نظر شما آواره هستیم یا نیستیم؟

اروپا و اعراب: هستید، و باید به خانه‌های خود برگردید

مردم غزه: مگه طبق قواعد سازمان ملل نباید آوارگان رو به کشورتون راه بدید؟

اروپا و اعراب: ازون لحاظ نه، آواره نیستید

مردم غزه: ولی اینجا بمونیم کشته میشیم، یا از نوع سریع یا از نوع کند

اروپا و اعراب: چند میلیارد دلار دیگه هم علیه صهیونیسم خرج می‌کنیم تا جرئت نکنند شما را بکشند

مردم غزه: آقا همان چند میلیارد دلار رو بدید خودمون میریم یه کشور دیگه زندگی می‌کنیم

اروپا و اعراب: بیخود، هرگز اجازه نمی‌دهیم به کشور دیگری بروید

مردم غزه: پس بذارید غزه رو بفروشیم به ترامپ

اروپا و اعراب: هرگز اجازه نمی‌دهیم طوری شود که انگار ترامپ برنده شده

مردم غزه: پس خودتون نیرو بفرستید غزه رو اداره کنه و دیگه درگیری با اسراییل پیش نیاد

اروپا و اعراب: نه، غزه باید توسط خود شما اداره شود

مردم غزه: آقا ما نمی‌خوایم اینجا را اداره کنیم

اروپا و اعراب: حرف اضافه نزنید تن‌لش‌ها


خرافه بودن کوچک‌سازی دولت توسط بچه‌مهندس‌ها حتی به چهارسال وقت نیاز نداره تا ثابت بشه. کینگ تو همین هفته امر فرمود صندوق توسعه ملی هم ایجاد بشه. چنین صندوقی رو دولتی میتونه ایجاد کنه که پول اضافه داره، مثل دولت نروژ. اما دولت آمریکا سال‌هاست که کسری بودجه و تراز منفی تجاری داره. با درآمدی که وجود نداره نمیشه پس‌اندازی داشت. پس این صندوق از ابتدا یک چاله بدهیه. خود این عبارت «سرمایه‌گذاری دولت در...» هم خر کردن عوامه‌. سرمایه‌گذاری دولت، سرمایه‌گذاری نیست‌. خرج است! و حالا از طریق چنین صندوقی مجوز خواهد داشت که برای شرکت‌های خصوصی خرج کنه. پس مخارج از یک‌ جای دولت جابجا میشه به یک جای دیگه.
گس وات؟ دولت امریکا ازینی که هست هم بزرگتر خواهد شد.


خرافه‌پردازی به نفع پولدارهای آمریکاست. اون‌ها به دولتی نیاز داشتند که دو تا کار براشون انجام بده: ۱- مالیات شرکت‌ها رو کاهش بده، و ۲- مقررات رو از جلوی پای شرکت‌ها برداره.
مجموع این دو صحبت صدها میلیارد دلاره. بنابراین ثروتمندان کاملا پشت ایلان ماسک هستند تا به نمایندگی ازشون بره دولت رو شخم بزنه و مخارجش رو کم کنه تا بتونه کسری بودجه حاصل از کاهش مالیات شرکت‌ها رو جبران کنه. حتی با روش‌های بولدوزری که عواقبش بعدا خرج‌‌های بیشتری ایجاد خواهد کرد.
بنابراین پولدارها توجیهند، و فقط باید عوام رو توجیه کرد. برای توجیه اون‌ها هم باید خرافه ساخت. مثل همین گزاره بچه‌‌خرکن که «کارمندان دولت یه مشت مفت‌خور تن‌لش هستن، اگه ما مهندس‌های باهوش که موشک میفرستیم هوا وارد بشیم یه دولت قلمی و چابک و کم‌خرج درست می‌کنیم براتون کیف کنید».
ولی دنیا اینجوری کار نمی‌کنه. البته میشه اینطور توضیح داد که «خیلی هم شرورانه نیست این خرافه‌پردازی‌ها. چون اگه از شخم‌زدن دولت، درآمد بیشتری برای شرکت‌ها بدست بیاد، علاوه بر پولدارتر شدن پولدارها این خود مردم هستند که منتفع میشن، چون مردم هستند که سهامداران این شرکت‌ها هستند». ولی اینکه دنیا اینطوری کار نمی‌کنه منجر به این میشه که حتی در چنین سناریویی هم چیز گیر مردم نیاد.
دولت برای این بد کار می‌کنه که مردم میخوان بد کار کنه. یک نفر رفته بود در یکی از شهرهای کم‌جمعیت آمریکا از ملت پرسیده بود توقع‌تون از دولت فدرال چیه؟ خیلی‌هاشون گفته بودند آسفالت راه‌های ارتباطی‌مون با شهر مجاور خرابه، رسیدگی کنید! شهروند آمریکاست اما نمیدونه آسفالت خیابون ربطی به دولت فدرال نداره و خرجش رو باید خودشون بدن! دولت بد کار می‌کنه چون مردم ازش  میخوان کارهایی بکنه که نباید بکنه. تا زمانی که این نگاه در مردم وجود داره، حتی اگه بتونی مخارجش رو از یه جا کم کنی، یه جای دیگه بیشتر میشه. کسی که این واقعیت رو نادیده میگیره، یه شارلاتانه. چون هدفش اینه که این جابجایی خرج رو یه جوری انجام بده که فقط به نفع جیب خودش باشه.


وقتی دولت‌ستیزی به شکل یک آیین دربیاد، حرف‌های خنده‌دار هم ازش بیرون میاد. بچه مهندس‌ها فکر می‌کنند دولت بد کار می‌کنه چون خودشون توش کار نکردن. اگه اجازه داده می‌شد امورات دولت رو بعهده بگیرند همه‌چیز مثل ساعت کار می‌کرد. سطح سواد و اطلاعات مانع این نمیشه که انقدر خرافاتی بشن که فکر کنند تو دولت به ذهن هیچ‌کس نرسیده بود که سوال‌های کلیدی بپرسه و مثلا بگه «داریم پول‌ها رو چطور خرج می‌کنیم؟»، چون هیچ‌کس در دولت به اندازه بچه‌مهندس کدنویس پایتون باهوش نیست که بتونه چنین سوالی بپرسه!
این خرافه که شر دولت یک مسئله تکنیکیه، مثل همون خرافه‌ایه که آخوند بش مبتلاست و فکر می‌کنه بی‌حجابی یه مسئله تکنیکیه و اگه رواج پیدا کرده برای اینه که تکنیک مقابله باش رو پیدا نکردیم!


چندسال پیش که به درآمد ۳ دلار در روز رسیده بودیم، نوشتم یه مرزی وجود داره در اقتصاد که هیچکس دوست نداره بعد ازون مرز رو ببینه، مثل جنگل تاریکی که پیرمردها به نوه‌هاشون هشدار میدن هیچوقت واردش نشن، چون موجودات وحشتناک داره، و اون مرز درآمد ۱ دلار در روزه. اون موقع پرسیدن چه کسی این مرز رو تعیین کرده؟
الان به روزی ۲ دلار در روز رسیده‌ایم و صدای اون موجودات وحشتناک رو دارید می‌شنوید. الان دیگه کسی نمیپرسه اون مرز رو کی تعیین کرده.


یکی از ایرادات نسخه‌های قبلی هوش مصنوعی این بود که یک مسیر رو برای رسیدن به پاسخ سوال کاربر می‌گرفت و همون رو می‌رفت جلو، بدون اینکه ارزیابی انجام بده، و در نتیجه جواب غلط میداد. (شما وقتی کلمه «نرم» رو می‌بینی، سریع نتیجه نمی‌گیری که فعله و همون نَروم بوده، از خودت می‌پرسی اگه منظور جسمی که سفت نیست بوده باشه توی جمله معنی میده یا نه). اومدن براش پاداش تعیین کردن که ارزیابی انجام بده، که یعنی چندتا مسیر رو دنبال کنه، و بهترین رو انتخاب کنه، تا مطمئن بشه به بیراهه نمیره. و این کار رو کرد، و کیفیت جواب‌ها بهتر شد. ولی حالا به پاداش اعتیاد پیدا کرده و زیادی مسیرهای مختلف رو پیش می‌گیره. الان دارن اینطور تربیتش می‌کنند: اگه حواس خودت رو زیادی پرت نکنی، پاداش می‌گیری! چون ارزیابی خوبه، ولی نه زیادش!
تمام کار مغز ما، منوط به تنظیم‌گریه. همین الان که دارید این متن رو می‌خونید، چیزهای زیادی در مغزتون تنظیم شدن که نه کم باشند نه زیاد، تا بتونید بخونیدش. بینایی‌تون داره بخش‌هایی از تصویر که متن نیست رو نادیده می‌گیره. شنوایی‌تون داره به صدای تلویزیون که ازون یکی اتاق میاد اهمیت کمتری میده (متوجه اینکه یه فیلم داره پخش میشه و دو نفر با هم دیالوگ دارند، به عنوان یک نویز در پس‌زمینه، هستید، اما متوجه اینکه چی دارن میگن نیستید). یه قسمت‌هایی از حافظه‌تون غیرفعال و بخش‌های دیگه‌ای فعال‌تر شدن‌. اگه تنظیم هر کدوم این‌ها ازینی که هست بالاتر و پایین‌تر بشه، دیگه نمی‌تونید تمرکز کنید روی چیزی که دارید می‌خونید (اگه چیزهای زیادی به یادتون بیاد که مربوط به موضوع نیست، دیگه چیزی که اول پاراگراف بوده یادتون نمیاد). در زمان استدلال کردن هم وقتی دارید به راه حلی فکر می‌کنید، معنیش اینه که موفق شده‌اید به خیلی چیزهای دیگه فکر نکنید. و این فوق‌العاده‌ست که بشه این مکانیزم رو برای کامپیوترها به ارث گذاشت.
اما امیدوارم مهندسانی که روی این چیزها کار می‌کنند متوجه یک واقعیت دیگه هم باشند: هدف نباید رسیدن به یک مغز پرفکت باشه. چون توی هوش تکاملی هم، خیلی از چیزهایی که گیر بشر اومد، حاصل مغزهایی بود که درست کار نمی‌کردند، یا مثل بقیه مغزها کار نمی‌کردند. خاصیت این‌ها این بود که تنظیم دیگه‌ای داشتند. مردم گاهی صاحب این مغزهای متفاوت رو دیوانه صدا می‌کردند. ولی خیلی چیزها رو مدیون همین دیوانه‌ها بودیم‌. مثلا حافظ شیرازی، به طور کامل یک دیوانه بوده. منظورم اون مفهوم دیوانگی فلسفی که خودش از روی طنز به خودش میگه نیست. بلکه به طور کاملا عرفی یک دیوانه بوده. این شعرها، کار مغزی که متعارف کار می‌کنه نیست. این شعرها کار مغزیه که از یه جنبه‌هایی داشته خیلی بد کار می‌کرده، که از یه جنبه‌‌های دیگه‌ای تونسته انقدر خوب کار کنه. اگه قرار بود طبیعت فقط مغز پرفکت بسازه، ما دیگه حافظ رو نداشتیم. پس اگه قراره از طبیعت تقلید کنیم، باید کامل تقلید کنیم. یعنی باید هوش مصنوعی دیوانه هم بسازیم.


اینجور عکس‌ها رو برای اینکه بگن زندگی مشترک میتونه باثبات باشه استفاده می‌کنند. اما بیشتر ثبات اقتصادی کشوری که توش زندگی می‌کنند رو نشون میده. به جای اینکه بگن یک زوج موفق هستند، باید بگن یک کشور موفق هستند. در واقع خودشون محصول سالم و گل‌درشت مزرعه جامعه‌شون هستند.
برعکس، اگه بخوای این رو فقط یک موفقیت فردی نشون بدی، جالب نیست.‌ چون معنیش اینه که «خلاصه زندگیم این بود که پنجاه سال کلم کاشتم». تهیه غذای بقیه مردم، کار کمی نیست. ولی یکم دارک و مأیوس‌کننده‌ست. توی فیلم‌ها همه‌چیز باینریه، همه یا شمشیرزن قهرمانند، یا فقط کلم می‌کارند. شبیه این صفر و صد تو دنیای واقعی هم وجود داره. همه یا انقدر حریص و خیالبافند که میخوان دنیا رو زیر و رو کنند تا به زعم خودشون آبادش کنند، یا انقدر قانعند که به کشت کلم تا آخر عمر قانعند و به کارنامه‌ای حداقلی افتخار هم می‌کنند! دنیا به آدم‌هایی که در میانه این‌ها قرار بگیرند نیاز بیشتری داره. آدم‌هایی که نه میخوان فرعون مصلح باشند، نه دهقان صالح.


تحصیلات دانشگاهی، مطالعه، اطلاعات عمومی بالا، سپر کافی در برابر خرافه‌پردازی نیست. برای همینه که دکترهایی داریم که به «چشم بد» اعتقاد دارند، و مهندس‌هایی داریم که نگران «آخرالزمان» هستند.
این جدول از نوسانات قیمت بیت‌کوین رو کسی که سواد بالایی داره ارائه کرده و مدعیه یک الگوی چهارساله در سقوط قیمت وجود داره! این الگویابی در اتاق تاریک، درست مثل اینه که یه بچه بگه متولدین اسفندماه گند اخلاقند! فرق این‌ها با اون بچه اینه که کت شلوار می‌پوشند و هرروز با عطر خوب وارد شرکت میشن و همه بشون میگن «تحلیلگر بازار».


ارگان دولتی آمریکا، همه رو مجبور می‌کنه برای پاسخ به سوالات‌شون، که وظیفه حاکمیتیشه که به همه‌شون پاسخ بده، از پلتفرم فرد میلیاردری استفاده کنند که خودش رو داخل دولت جا داده. یعنی همون ترتیب بده بستان ثروتمند-دولتمرد که در کشورهای خلافکارپروری مثل روسیه دیده میشه.
سپس تعجب می‌کنند که چرا مردم آمریکا با ظهور یک رقیب چینی در برابر شرکت‌های آمریکایی که روی هوش مصنوعی کار می‌کنند، به جای دلواپس شدن بابت از دست رفتن قدرت رقابتی کشورشون، برای اون رقیب چینی هورا هم می‌کشند!
مردم اهمیت نمیدن اگه روی دیوار سوله کارخونه‌ت پرچم غول‌پیکر وطن رو نصب کنی. به محض اینکه حس کنند بیگانه‌ای، یه بیگانه دیگه رو بت ترجیح میدن. و یه پولدار خیلی راحت بیگانه میشه. وقتی که با هزار دوز و کلک سعی میکنه مردم رو مجبور کنه جنسش رو بخرند.


مادر بچه‌ای که در حادثه سقوط هواپیما کشته شد چندبار با خودش فکر کرد که برنده شده‌اند و چندبار فکر کرد که باخته‌اند؟ وقتی بچه‌دار شد فکر کرد برنده شده، و وقتی همون بچه به یک بیماری سخت مبتلا شد فکر کرد باخته، و وقتی یه نیکوکار پیدا شد که هزینه درمانش در آمریکا رو بده فکر کرد برنده شده، و وقتی در آمریکا بش گفتند که سعی‌شون رو می‌کنند ولی معلوم نیست جواب بده فکر کرد باخته، و وقتی کارشون نتیجه داد و بچه زنده موند فکر کرد برنده شده، و وقتی هواپیمایی که سوار شده بودند تا برگردن با سرعت به زمین شیرجه میرفت، در همون چند ثانیه آخر فکر کرد که باخته.
اگه این کافی نیست که متقاعد بشی نباید نگران چیزی باشی و نباید از چیزی ذوق کنی، هیچ پند و نصیحتی هم به کارت نخواهد اومد‌.


درست همزمان با اینکه خلبانان‌های باسابقه میان میگن «من سی سال خلبان هلیکوپتر بودم و میگم تا نتیجه تحقیقات حادثه مشخص نشه نمیشه اظهار نظر کرد»، سربازی که فقط سربازه ولی تو پایگاه هوایی خدمت می‌کنه میاد میگه «اصلا باورپذیر نیست که یه هلی‌کوپتر نظامی انقدر راحت بره بکوبه به یه هواپیمای مسافری، حتما مسئله مشکوکی وجود داره».
این خطای متداولیه ولی متأسفانه اسم نداره‌. شاید اسم «خطای شاگرد آشپز» براش بد نباشه‌. وقتی به عنوان سفارش‌دهنده غذا، متوجه شور بودنش میشی، اولین کسی که تو ذهنت متهم می‌کنی آشپزه. اما شاگرد آشپز باور نمی‌کنه استادش، که کارش اینه، یادش رفته باشه غذا رو بچشه و نمکش رو اندازه بگیره. بنابراین سریع نتیجه می‌گیره یکی عمدا کاری کرده. اما یه آشپز دیگه، میگه کاملا محتمله که آدم یادش بره چک کنه. دلیلش اینه که اون شاگرد زیر اتوریته آشپزه. و اون اتوریته پرده‌ای از فرضیات بین خودش و مافوقش و حتی محیط، میسازه. یعنی بدون خطا بودن آشپز بش ثابت نشده، اما اتوریته باعث شده فرض کنه که بدون خطاست‌. اما یه آشپز دیگه، چون تحت اون اتوریته نیست، پشت پرده فرضیات هم نیست، و خیلی راحت‌تر با فکت‌ها کنار میاد، و چون با فکت‌ها کنار میاد هر خطایی رو ممکن می‌بینه. یه سرباز که تو پایگاه هوایی خدمت می‌کنه، زیر یه اتوریته خیلی شدید از بالاسری‌هاست. یعنی اون‌هایی که بش تلقین شده می‌دونند چطور باید کارها رو انجام داد. حتی زیر اتوریته محیط هم قرارداره.‌ اتوریته محیط اینجوریه که بت فشار وارد میشه تا جزیی‌ترین کارها رو درست انجام بدی. سپس این فشار این فرض رو برات ایجاد می‌کنه که «حالا که این مجموعه بزرگ سرپاست و مثل ساعت کار می‌کنه، لابد همه مثل من تحت فشارند که جزیی‌ترین کارها رو هم درست انجام بدن».
اما سرباز فقط یه بچه‌ست و انتظار زیادی ازش نمیره این چیزها رو متوجه بشه. مسئله مهم‌تر در اینه که خیلی‌های دیگه که بچه نیستند هم مبتلا به این مشکل شناختی هستند. مثل اون استاد دانشگاه ایرانی که این روزها افاضاتش در تلگرام و واتس‌اپ دست به دست میشه و میگه اسراییل از عملیات ۷ اکتبر خبر داشت و عمدا جلوش رو نگرفت تا بتونه محور مقاومت رو از بین ببره‌! «محیط» پایگاه هوایی در اینجا، فضای جاسوسی-امنیتی-چریکی خاورمیانه‌ست. اتوریته این محیط بر ذهن آدم‌ها باعث شده باور نکنند آشپزهای موساد از نمک غذا بی‌خبر بوده‌اند.


بعدها متوجه شدم قضیه هم ساده‌تر و هم پیچیده‌تر ازونیه که منتظر بودم کشف کنم. ساده‌ست چون یه جذب جنسیه. و پیچیده‌ست چون یه جذب جنسی متعارف نیست. مردم وقتی به آواز کسی گوش میدن، اون رو به عنوان پارتنر سکس خودشون میخوان. حتی اگه همجنس خودشون باشه. اما نه چنان پارتنری که میشه باش سکس داشت. مثل ماشین آنتیکی که داخل گاراژشونه، اما روشنش نمی‌کنند. یا این موتورهای هزار سی‌سی که به عنوان دیزاین داخلی، وسط دفتر شرکت میذارن.
برای مردم میانگین، سکس فقط یک فعل نیست. یک طیف از خواستنه. برای همین آدم مهربان رو هم سکسی می‌بینند، یا آدم باهوش رو، یا آدم دقیق رو، یا آدم‌سخت‌کوش رو، و یا حتی آدم ساکت رو. برای همین دخترهایی رو می‌بینیم که در مورد پدر آهنگرشون میگن اگه بابام نبود دوست داشتم باش سکس می‌داشتم (که با همین فرمان میفته دنبال پسری که مثل باباش باشه، و پیدا نمی‌کنه، و دنیا براش تنگ‌تر میشه). هرچند رایجه که میگن تفاوت‌هایی بین خواستن‌های زن و مرد هست، ولی اون قسمت تکاملیش زیاد حائز اهمیت نیست. در اینکه سکس رو به یک دامنه بزرگتر از چیزی که هست گسترش میدن، در هر دو وجود داره. خود دست دادن دو مرد با همدیگه، یه جور سکسه (دقت کنید که چطور ترامپ همیشه تلاش داره موقع دست دادن با کسی که ازش خوشش نمیاد این sex رو به rape تبدیل کنه، تا قسمت مردسالارانه سکس رو فعال کنه).
آواز یه شعبده‌ای روی این طیف اجرا می‌کنه. چون نه تنها حنجره‌پسندی، ادامه‌ای‌ست از خواستن بدن دیگری، طوری که یک انگار یک آلت گوشتی برتر و متعالی جایگزین آلت‌ گوشتی پست‌تر شده، بلکه همزمان کاراکتری هم برمبنای شعر خوانده شده، شکل می‌گیره. مثلا رها شدن توسط معشوق و سپس گله کردن از خدا، یه کاراکتره. آدم ایرانی چرا ازین کاراکتر خوشش میاد؟ چون خودش هم گله کردن از خدا رو دوست داره (این ژانر رفیق‌‌پنداری خدا، در فرهنگ ایرانی ریشه‌های محکمی داره). هرچند که به عنوان یک پوشش میگن خواننده «حرف دلم رو میزنه»، اما در واقع موضوع این نیست که دلیل اینکه از آواز خوششون اومده اینه که با خواننده همذات‌پنداری می‌کنند. موضوع اینه که کاراکتری که اینطور خودش رو در اون شعر معرفی می‌کنه، سکسی می‌بینند، و دوست دارند باش سکس داشته باشند، حتی اگه نوعی از سکس باشه که ربطی به اون سکس متعارف جسمانی نداشته باشه. این بخش از جذابیت چنان قوی‌تر از بخش بدن‌خواهیه، که این رو با اون تنظیم می‌کنند، نه برعکس. اگه خواننده‌ای که میخوانش، لاغر باشه، بدن لاغر براشون جذاب میشه. و اگه چاق باشه، بدن چاق براشون جذاب میشه. اگه موهاش بلند باشه، موهای بلند براشون جذاب میشه، و اگه کوتاه باشه، موهای کوتاه به نظرشون سکسی خواهد بود.
و خب وقتی خودشون چنین ارتباطی با خواننده می‌گیرند، طبیعیه که آرزو کنند کاش یه روز خودشون یک خواننده بشن (یا افسوس بخورند که چرا وقتی فرصتش رو داشتند، نشدند). بت جنسی میلیون‌ها نفر شدن، هوسی نیست که بتونند به راحتی از کنارش عبور کنند. قرار نیست این بت بودن یک پاداش فیزیکی بشون بده‌. قراره فقط در بالای هرم جذابیت جنسی قرارشون بده. عطش برای پرستیدن، به عطش برای پرستیده شدن منجر میشه.
برای همین ما نورودایورجنت‌ها نمی‌تونستیم درک‌شون کنیم. چون وزن‌کشی ما از اطراف‌مون، با وزن‌کشی بقیه مردم فرق داره. برای اون‌ها ده هزارنفر در اطرافشون، پنج‌هزار برابر دو نفر وزن داره. که با منطق ریاضی همخوانی داره. اما برای ما ممکنه ده‌هزارنفر معادل سه نفر به نظر بیاد. ما بالای هرم حس جدیدی بمون دست نمیده که جای دیگه نتونسته باشیم بش دست پیدا کنیم. بنابراین دنیا برای ما جای خیلی فلت‌تریه. برای مردم اینکه چند میلیون نفر سکسی ببینندت و بخواهندت، خیلی و خیلی فرق داره با اینکه پنج شش نفر این حس رو بت داشته باشند. چون این تفاوت کاملا براشون غیرقابل اغماضه، اون آرزو همیشه در ذهن‌شون باقی میمونه. حتی اگه زندگی روزمره اون رو به حاشیه برده باشه.

این چیزی درباره توصیف خود نیست. این دادن یه زاویه دید دیگه به شماست، از سمت کسانی که بیرون از دایره نرمال هستند. همیشه شناخت، به نگاه‌های از بیرون نیاز داره. چه در سطح فردی و چه اجتماعی. تا ژاپن درها رو به روی دنیا باز نکرد متوجه نشد چه ایراداتی داره و اصلا چه جور ملتیه. آدم‌های نرمال هم نیاز دارند بشنوند که آدم‌های متفاوت اون‌ها رو چطور می‌بینند. و گرنه متوجه نمیشن کی هستند.


همیشه اینکه خواننده شدن برای مردم یک آرزوعه، برام غیرقابل توضیح بوده. چون عجیبه که موقعیتی که در اون عرضه بالاست، به آرزو تبدیل بشه‌. عرضه خواننده انقدر بالاست که اگه هزارسال هم عمر کنی نمیتونی تمام آهنگ‌های اسپاتیفای رو‌ گوش بدی. با این تعداد زیاد از خوانندگان، آرزوی خواننده شدن مثل آرزوی لوله‌کش شدنه (درسته که شخصا حاضرم به لوله‌کش دستمزد بیشتری بدم تا یه خواننده، چون هیچ خواننده‌ای نیست که بتونم بگم خداروشکر این آهنگ رو خوند و حالا میتونم راحت بخوابم، ولی لوله‌کش‌هایی هستند که وقتی کارشون رو انجام دادند می‌تونم بگم این اتصالات دیگه تا بیست سال دیگه نشت نمیدن و میتونم راحت بخوابم؛ اما اینجا کاری با ارزش‌گذاری شخصی برای لوله‌کشی و خوانندگی ندارم و منظور فقط تعدادشون در بازاره). اما هیچ‌کس آرزو نداره لوله‌کش بشه، با اینکه کشوری وجود نداره که مردم ناز لوله‌کش رو نکشن. حتی در یمن هم لوله‌کش بیکار نمی‌مونه، و در فرانسه هیچ‌وقت فقیر نمیمونه.
این مسئله در طول زمان کمرنگ‌تر هم نشده، و بلکه پررنگ‌تر شده. اگه هفتاد سال پیش، خواننده شدن یک آرزو بود، می‌شد تا حدی توضیحش داد‌. هم ازین جهت که عرضه کمتر بود و کسی که می‌تونست شناخته بشه، حالت خدایی پیدا می‌کرد؛ و هم ازین جهت که با وجود شناخته‌شدگی می‌تونست تا حد قابل تحملی حریم خصوصی خودش رو حفظ کنه و زندگی نرمالی داشته باشه. اما الان عرضه به شدت زیاده، و حتی قبل از مرحله خدایی هم به دلیل پیشرفت ارتباطات و رسانه‌ها، تقریبا تمام حریم خصوصی خودش رو از دست میده. یعنی نه تنها شاخص شدن سخت‌تر شده، بلکه زندگی پس از شاخص شدن هم سخت‌تر شده. اما این نه تنها آرزو برای خواننده شدن رو کمتر نکرده، که بیشتر هم کرده. در واقع یکی از دلایل اینکه عرضه بیشتر شده همینه که سرمایه‌داری امکاناتی فراهم کرده که تعداد بیشتری ازون‌هایی که آرزوشونه خواننده بشن، امتحان کنند که به آرزوشون میرسن یا نه.
برای اینکه ببینم این آرزو از کجا سرچشمه گرفته باید دقت می‌کردم که چه چیز مشترکی بین این آرزومندان وجود داره. و ازونجایی که تعدادشون انقدر زیاده که میتونم فرض کنم «همه مردم» هستند، باید دقت می‌کردم که وقتی موضوع آهنگ‌ها و آوازها هستند، چه حس مشترکی بین مردم وجود داره. چون برای خودم قابل هضم نبود.
برای عموم مردم این خیلی پدیده طبیعی و حتی بدیهیه که آدم به آواز یک آدم دیگه گوش بده. ولی چیزهایی که برای آدم‌های نرمال طبیعیه، لزوما برای نورودایورجنت‌ها طبیعی نیست. زمان بچگی اون قسمت از کارتون که به آواز خوندن می‌رسید رو یک تایم فرجه درنظر می‌گرفتم برای انجام کارهای دیگه، چون اون موقع مثل الان نمی‌شد اسکیپ کرد و رفت جلوتر. در حالی که برای بقیه بچه‌ها گل کارتون همونجاش بود. و بعدها فهمیدم مختص کودکان نیست، و برای بزرگسالان هم گل محتوا اونجاست و اساسا صنعت فیلمسازی هند بر همین مبنا ساخته شده که بزرگسالان بلیت فیلم رو میخرن که اون قسمتش رو ببینند (اون زمان رقص هندی این حالت صنعتی و پروفشنال رو نداشت و وزن آواز بیشتر بود و ممکن بود بازیگر مرد پشمالو که یه زیرپوش تنش بود ناگهان وسط فیلم شروع به مداحی درباره زندگیش بکنه). و این تفاوت بعضی وقت‌ها حالت شرمسارکننده‌ای می‌ساخت. مثلا راننده اتوبوس برای نشان دادن سخاوتمندیش بم می‌گفت دوست داری چه خواننده‌ای بذارم؟ و اسم مهستی کاملا رندوم به ذهنم می‌اومد و می‌گفتم، و می‌گفت این که تا الان داشت میخوند مهستی بود دیگه، یعنی نمیشناسی؟ چجور ایرانی هستی که مهستی رو نمیشناسی؟ (که البته این تنها موردی نبوده که تست‌های ناسیونالیسم رو پاس نکردم). و باید توضیح میدادم که قصد خیانت به کشور، و یا بی‌احترامی به این خانوم رو نداشتم، فقط کلا ازین چیزها گوش نمیدم. که سپس منجر می‌شد به اینکه فکر کنند معذوریت مذهبی دارم، و بعد باید توضیح میدادم که نه، مردها رو هم گوش نمیدم. البته نمی‌گفتم اینکه یک مرد به آواز یک مرد دیگه گوش بده به نظر منحرفانه‌تر میاد. واقعا نمی‌فهمیدم چطور ممکن میشه یک مرد تمام مسیر جاده رو به ناله‌های یک مرد دیگه، گوش بده. بنابراین کنجکاوی درباره اینکه حس مشترک مردم در برابر خوانندگی چیه، حکم سفر اکتشافی در یک دنیای بیگانه رو داشت‌.
خیلی جالب بود که می‌دیدم بعضی از این مردم با شنیدن یک آواز، گریه‌شون می‌گیره. یا ازون جالب‌تر، از جملات سبک ترانه، حکمت بیرون می‌کشند و بعد در موقعیت‌های مختلف زندگی برای همدیگه نقل می‌کنند! طوری که انگار خواننده قبل از خواننده شدن یه مدت زاهد و درویش بوده و به مقاماتی رسیده، بعد گفته بذار مقداری از معارفی که بالای کوه طور بش دست پیدا کردم رو با ترانه به مردم منتقل کنم!

ادامه: 🔻

Показано 20 последних публикаций.