Фильтр публикаций


همیشه دنیای خارج از چین، از توسعه و پیشرفت چین با تأخیری به اندازه یک فاز از پیشرفت، باخبر میشه. در ابتدا چین خام‌فروشی می‌کرد، و در فاز بعدی نیروی انسانی ارزان رو در کنار مواد خام قرار داد. اما دنیای خارج هنوز فکر می‌کرد تنها مزیت‌شون خام‌فروشیه. در فاز بعدی وارد کپی‌کاری شدند. اما دنیای خارج هنوز فکر می‌کرد تنها مزیت‌شون کارگران کم‌سن و ساله. در فاز بعدی وارد همکاری با شرکت‌های خارجی و مونتاژ شدند. اما دنیای خارج فکر می‌کرد هنوز در حال کپی‌کاری هستند. در فاز بعدی شروع به انتقال تکنولوژی کردند. اما دنیای خارج فکر می‌کرد هنوز در حال مونتاژکاری هستند. در فاز بعدی وارد رقابت با همون شرکت‌های خارجی شدند که قبلا باشون همکاری داشتند. اما دنیای خارج فکر می‌کرد هنوز در حال انتقال تکنولوژی هستند. و الان که دنیای خارج فکر می‌کنه هنوز در حال رقابت با شرکت‌های خارجی هستند، در واقع از شرکت‌های خارجی سبقت گرفته‌اند و دارند خودشون با خودشون رقابت می‌کنند.
یک علت این تأخیر، علاوه بر بسته بودن جامعه چین، اولویت بودن
Made in China
در سیاست‌‌گذاری‌ها، به جای
Designed in China

بود. بنابراین کسی در چین عجله‌ای نداشت با چهره خود چین با مشتری مواجه بشه. چهره می‌تونست ایتالیا باشه، و پشت سرش، چین به عنوان سازنده. ولی الان در مرحله‌ای از پیشرفت قرار گرفته‌اند که می‌تونند با چهره خودشون با مشتری مواجه بشن. نباید این رو نادیده گرفت که مصرف‌کننده چینی با وجود ناسیونالیسم غلیظ به شدت عاشق جنس خارجی بود. مثلا با وجود کینه‌ای که از ژاپنی‌ها داشتند، قید ضبط صوت سونی و موتور هوندا رو نمی‌زدند. ولی الان دارند می‌بینند دیگه کالای ژاپنی رو ترجیح نمیدن، بدون اینکه تغییری در اون کینه رخ داده باشه و یا ناسیونالیست‌تر شده باشند. به این دلیل که نه تنها کالای چینی ارزانتره، و نه تنها کیفیت بهتری داره، بلکه دیزاین بهتری هم داره. الان چیزی با عنوان «کالای داخلی بخریم تا از تولیدکنندگان داخلی حمایت کنیم» داره موضوعیتش رو از دست میده. الان برند چینی در فضای رقابتی توسط برندهای خارجی تحت فشار نیست‌. بلکه از سمت بقیه برندهای چینی تحت فشاره (مثل بی‌وای‌دی که دیگه از تسلا نمیترسه، بلکه از نیو و اکسپنگ میترسه).
البته این پیشرفت سریع، که قابل تحسینه، یک داستان کاملا زیبا نیست، چون به پشتوانه اقدامات و تحولاتی بوده که عاقلانه یا انسانی نبوده‌اند، مثل پول‌پاشی بی‌حد و حصر در زنجیره تأمین، که معلوم نیست کی مشخص بشه چه مقدارش اضافه بوده، و این وسط آسیب‌های جدی به محیط‌زیست زده، و همچنین فشار روانی بالا به کارمندان که پروژه‌ها رو سریع پیش ببرند تا شرکت بتونه خیلی سریع به سلایق مشتریان پاسخ بده (این سرعت به نفع مشتریه، اما در چین به یک مسابقه دیوانه‌وار تبدیل شده. تا جایی که فاصله ارائه یک محصول و ارائه جایگزین بهترش به سه چهارماه کاهش پیدا کرده). اما کاپیتالیسم چینی به اون قسمت‌های نازیباش کاری نداره و فقط به فکر درآمدزایی حداکثریه. و حتی همین عطش هم توسط دولت چین داره مهار میشه، و گرنه هم مشتری چینی و هم مشتری جهانی، منافع بیشتری ازین مسابقه دیوانه‌وار کسب می‌کرد. دولت چین، درست مثل سرطانیه که بدن یک ورزشکار ماراتن رو گرفتار کرده. درسته که با وجود سرطان برنده میشه و روی سکو میره، ولی اگه این سرطان رو نداشت رکورد خیلی خیلی بهتری رو ثبت می‌کرد.
ضمن اینکه لازمه مردم نگاه‌شون به چین رو آپدیت، و تاخیر یک فاز عقب‌تر رو برطرف کنند، لازمه منتظر تبعات یک «چین پیشتاز» هم باشند. چون وقتی هم مردم چین فهمیده‌اند کشورشون پیشتازه، و هم دولت چین فهمیده یک بخش خصوصی پیشتاز داره، هر دو دچار غرور و تبختر شرقی بیشتری خواهند شد و نگاه بالا به پایین بدوی به بقیه دنیا پیدا خواهند کرد. دقیقا در فضایی که علوم انسانی عملا بایگانی شده، و همزمان تکنولوژی تخت‌گاز جلو میره، بستر برای نگاه بدوی و افکار بدوی و اعمال بدوی بیشتر میشه. این پارادوکس پیشرفت/بدویت همزمان، چیزیه که بدون اتفاقات ناخوشایند نخواهد بود. همین چندروز پیش اظهارات مدیر یک مرکز درمانی مخصوص کودکان در چین باعث عصبانیت چینی‌ها شده بود. چون یه چیزی به این مضمون گفته بود که به علت کاهش ابتلا به ویروس تنفسی مشتری‌مون خیلی کم شده موندیم چه کنیم، ایشالا این زمستون یکم کاسبی رونق بگیره! در بین واکنش‌ها یک سوال مستتر مشترک وجود داشت: چی شده که اینجوری شدیم و چجوری باید جلوی این سقوط اخلاقی رو گرفت؟ البته همون غرور ناسیونالیستی بشون اجازه نمیده که اذعان کنند دچار فقر شدید در علوم انسانی و نرم‌افزار و قطب‌نما هستند (و مشکل صرفا کاراکتر منفی چند شهروند که درست حرف زدن در فضای پابلیک هم بلد نیستند، نیست)، اما دچارند، و این در آینده بیشتر خودش رو بروز خواهد داد. چون وقتی برنده شدی و روی سکویی، اینکه چجور آدمی هستی هم اهمیت پیدا می‌کنه.


هنوز قاتل مدیرعامل شرکت بیمه درمان، که به قهرمان عده‌ای تبدیل شد، به فضای زندان عادت نکرده بود که آتش‌سوزی لس‌آنجس باعث شد تا معلوم بشه شرکت‌های بیمه خیلی از خانه‌های چند میلیون دلاری خاکسترشده رو به عهده نگرفته بوده‌اند (که باعث دل‌خنکی کسانی شد که توان مالی خرید اون خونه‌ها رو ندارند و فرار از مالیات این قشر رو بهانه کردند تا بگن حقتونه!). بهتر نیست عوام ازینکه شرکت بیمه به پولدارها هم پشت می‌کنه نتیجه بگیرند که موضوع مکیدن خون فقرا نیست؟
بیمه برای تبدیل دنیا به بهشت نیست، بلکه یک ابزاره و برای اینکه این ابزار بتونه کار بکنه نیاز به وضعیت‌های قابل پیش‌بینی داره تا بتونه بر اساس‌شون مدل‌سازی کنه و طبق اون مدل حساب و کتاب مالی خودش رو تنظیم کنه. اینکه زمین گرفتار خشکسالی بشه بعد بادهای پرسرعت آتش رو پخش کنه و چند منطقه با خاک یکسان بشه، قابل مدل‌سازی نیست. هیچ بشری نمیتونه بر مبنای چنین وضعیتی یک بیزینس رو طراحی و اجرا کنه.
بهتر نیست عوام متوجه بشن بیمه‌های درمان مشکلی با پرداخت هزینه‌ها ندارند، ولی چه مریض‌ها پولدار باشند چه فقیر، نیاز دارند بدونند چه خبره و چرا داره فله‌ای درخواست MRI میاد؟ بهتر نیست عوام متوجه بشن که بیمه‌ها مشکلی با پرداخت خسارت اتفاقاتی که برای خانه آدم‌ها میفته ندارند، ولی نه اتفاقاتی که داره برای کره زمین میفته، و براشون پولدار و فقیر فرق نداره؟ آدم‌هایی که بیمه‌ها رو اداره می‌کنند نمی‌تونند پدرسوخته باشند؟ البته که می‌تونند. همون مدیرعاملی که از وجود مواد سرطان‌‌زا در محصولش خبر داشته و به کارمندانش گفته صداشون رو درنیارن فردا میتونه رییس هیئت مدیره یه شرکت بیمه بشه. ولی عوام نباید متوجه بشن که فارغ از پدرسوخته بودن یا نبودن اون‌ها، بیزینس اگه از منطق تجاری پیروی نکنه از بین میره؟ بهتر نیست عوام متوجه بشن کارهایی که باید در سطح حاکمیتی انجام میشد تا خیلی از هزینه‌ها ایجاد نشه و یا از مقدارشون کاسته بشه، و انجام نشد، چون خودشون طوری رأی ندادند که در اولویت دولت مرکزی و دولت محلی قرار بگیره رو نمیشه انداخت گردن بیمه و اینطوری نیست که ماهانه یه حق بیمه‌ای بدیم تا یه شرکت بیاد وظایف سیاسی اجتماعی که داشتیم و بشون عمل نکردیم رو بعدا رفع و رجوع کنه؟
اصلا عوام مایلند فکر کنند؟ یا فقط مایلند عصبانی باشند و در سیکل رفت و برگشتی از «حقمون این نبود» و «حقتونه» باقی بمونند؟


یکی از کانال‌های قجردوست مسابقه‌ای برای خوانندگانش ترتیب داده و ازشون میخواد فرض کنند با آگاهی فعلی در سال ۵۵ هستند و شاه بشون این مأموریت رو محول کرده که یک سخنرانی دویست کلمه‌‌ای تنظیم کنند تا اعلیحضرت در رادیو سراسری قرائت کنه تا مردم بشنوند و متقاعد بشن که بشینند سرجاشون و انقلاب رخ نده. این متن باید متقاعدکننده برای مردم اون زمان و خالی از شعار و وعده باشه.
فارغ از نیت طراح مسابقه، همین که چنین چیزهایی مطرح میشه در فضای فارسی، علاقه ایرانی جماعت به انشاء‌نویسی رو نشون میده. این شهوت که بنویسیم تا فقط نوشته باشیم. مثل بوکس که اگه از علاقمندانش بپرسی این ورزش دقیقا به کجای زندگی من کمک می‌کنه؟ میگن «هرجایی که لازمه از خودت دفاع کنی!». خیلی هم عالی، ولی دقیقا کجاست که قانونا اجازه دارم کسی رو بزنم؟ تکنیک‌های رزمی به چه دردم میخوره وقتی حتی در موقعیتی که حق با منه، اگه از خودم دفاع کنم باید چندماه ازین دادگاه به اون دادگاه تردد کنم و آخرش بخشی از پس‌اندازم رو به عنوان جریمه پرداخت کنم به همونی که بم حمله کرده بود؟ بامزه اینه که خود این علاقمندان هم با علم به این مسائل حقوقی و قضایی، از درگیری در فضای بیرون باشگاه پرهیز می‌کنند، اما اسمش رو میذارن «جنبه داشتن» یا «کظم غیظ حرفه‌ای» یا «ادب مرد آلفا». غیر ازینه که این ورزش‌ها و رقابت‌ها و تکنیک‌ها کاربردی جز این ندارند که فرد احساس بهتری نسبت به خودش پیدا کنه؟
علاقمندان به انشاء‌نویسی هم دوست دارند انشاء بنویسند تا حس بهتری نسبت به خودشون پیدا کنند.‌
و گرنه تجربه، تاریخ، و حتی مذهب، بمون گفته آدم‌هایی که رو به آتش حرکت می‌کنند، با سخنرانی استاپ نمی‌کنند؛ چه برسه به اینکه برگردند.
اصلا مطلعید که گوساله سامری یک قضیه درباره رقابت بر سر قدرت بود؟ در قصه باستانی حاکم میخواست مردم برای زیارت به اورشلیم نرن که به قدرت و ثروت حاکم اونجا افزوده بشه، بنابراین دوتا امامزاده طلایی در دو شهر دیگه ساخت و گفت بشینید همین‌جا زیارت کنید (اگه به نظرتون آشناست، درست فکر کردید: «ملت به جای مکه بیایید مشهد خودمون، چون زیارت علی‌بن‌موسی‌الرضا حج فقراست»). در اون موقعیت بود که مومن وقت، حالا پیامبر بوده باشه یا نباشه، شوکه بود و می‌پرسید «احمق‌ها چطور تشخیص نمیدید که انگیزه گوساله‌ساز چیه؟ پس من داشتم تا الان تو گوش خر یاسین می‌خوندم؟».
ما می‌تونیم بهتر از موسی سخنرانی کنیم؟ بعید می‌دونم.
تجارب به ما دو واقعیت رو میگن:
۱- دلایلی وجود داره که ملتی در برهه‌ای گوسفند می‌شوند. وقتی جریانش ایجاد شد، دیگه با چهارتا معجزه، که عصایی باشه یا انشایی، نمیشه جلوش رو گرفت.
۲- ازونجایی که جامعه یک موجود پیچیده‌ست، امکان نداره بشه با یک حرکت همه‌ مردم رو موافق یا مخالف چیزی کرد. فقط میشه نظر بخشی ازون‌ها رو تغییر داد.

مایک تایسون تو پنجاه و هشت سالگی برای مقداری پول بیشتر باید بره خودش رو بندازه زیر مشت یک جوانک خام‌. در حالی که وکلایی که دارند از کسی که در خیابان یک لگد خورده دفاع می‌کنند، همون پول رو در یک هفته در میارن‌‌. باید در انتخاب حرفه و مشغولیت دقت کرد، یا اگه علاقه وافر وجود داره، باید واقعیاتش رو هم پذیرفت.


سه سال از جنگ گذشته. هنوز اوکراین با ابتدایی‌ترین تسلیحات ممکن (چون بزدل‌های جهانی بهترش رو بشون نمیدن) پایگاه هوایی انگلس رو مورد حمله قرار میده. یک‌بار خود پایگاه رو، یک‌بار پالایشگاهی که سوختش رو تأمین می‌کنه‌. طوری که از کیلومترها دورتر آتش گرفتن انبار نفت دیده بشه.
خودتون در نقشه انگلس رو پیدا کنید و تا مرز اوکراین یک خط بکشید و ببینید اون خط چند کیلومتره. این در خاک دومین ارتش قدرتمند جهان و بزرگترین صادرکننده تسلیحات پدافندی بعد از آمریکا رخ میده.
بعد عده‌ای در ایران میگن پدافند داریم و مگس پر بزند می‌بینیم، و عده‌ای بازنشسته دولتی باور می‌کنند. گاهی از خودم می‌پرسم این زودباوران، چطور جرئت می‌کنند در طول زندگی اصلا نفهمند که دنیا چطور کار می‌کرد، و بعد بمیرند؟ شاید برای بعضی‌ها بی‌اهمیت باشه اما من نمی‌تونم تحمل کنم که فکر کرده باشم پدافند داریم و مگس را هم می‌بیند، بعد بمیرم، در حالی که اصلا ازین خبرها نبوده باشه. چون مثل اینه که با فردی که پدرم بوده زندگی کرده باشم و بعد بمیرم در حالی که پدر واقعی‌ام نبوده. فرقی نداره اهمیت سوژه چقدر باشه (از لحاظ امنیت دراز مدت، پدافند مهم‌تر از پدر آدمه چون بی‌پدر بودن بهتر از بی‌دفاع بودنه). چیزی که اهمیت داره اینه که چیزی رو برعکس نفهمیده باشم. اینکه چیزهای زیادی رو ندانم و نفهمم و بعد بمیرم، کاملا طبیعی و قابل درکه. چون از زمان خودم نمی‌تونم جلو بزنم. اما اینکه برعکس متوجه بشم و بعد بمیرم فاجعه‌ست.
بعد خودم جواب میدم که شاید لازم ندارند! شاید اصلا احتیاجی ندارند که یه تعاملی با واقعیت داشته باشند بعد بمیرند. اون‌ها دوست دارند با قصه‌های شیرین زندگی کنند و بعد بمیرند. کسی که هدفش خوابیدنه، به جز لالایی به چیز دیگه‌ای گوش نمیده. و این خیلی ترسناکه که ببینی بیشتر زنده‌ها دوست دارند تایم زنده بودن‌شون رو صرف خوابیدن کنند. طوری که انگار ناراحتند ازینکه زنده‌اند.


کسی نمیتونه یه کشور دیگه رو نام ببره که در اونجا آمپول دگزا رو که متمایزکننده دوره مدرن و دوران باستانه، چون باعث شده میلیون‌ها نفر بعد از دچار شدن به التهاب به هر دلیلی، زنده بمونند، که در دوران باستان بر اثر همون مقدار از التهاب میمردند، رو یک شبه سه برابر گرون‌ کنند، و یا نمیتونه یه کشور دیگه رو نام ببره که این اتفاق توش افتاده باشه و فردا بعدازظهرش عامل این اتفاق ترور نشده نباشه.
بعضی از سالخورده‌های کمی صادق، میگن ما اشتباه کردیم که در ۵۷ همه‌چیز رو به جنگ خیر و شر تبدیل کردیم و این ما رو به خیلی چیزها نابینا کرد و اون اتفاقات خانه‌خراب‌کن رخ داد، بهتره آیندگان درس بگیرند و مسئله رو خیر و شری نبینند.
راست میگن. اگه تو سیاست و مدیریت بخوای همه‌چیز رو بین موسی و فرعون ببینی، کارت بیخ پیدا می‌کنه. مثلا گاهی باید بشینی با یه پفیوز مصاحبه کنی، چون انتشارش برای کشورت به درد میخوره. یا حداقل اینطور به نظرت میاد. مثل زلنسکی که با فریدمن مصاحبه می‌کنه.
اما ما خیلی وقته که از سیاست جداییم. اینکه همه دارند فحش میدن اسمش زندگی سیاسی نیست. اسمش آزردگیه. تو جایی که امکان زندگی سیاسی هست، جای بازی سیاسی هم هست. برای ما چنین جایی وجود نداره. بنابراین ما گزینه‌ای غیر از خیر و شر دیدن وضعیت نداریم، که بعد بخواهیم آگاهانه اون گزینه غیر رو انتخاب کنیم. آدم پنجاه و هفتی اون گزینه رو داشت، و عمدا انتخابش نکرد، چون مریض بود. ما چنین انتخابی نداریم. فهمش برای اونایی که معاملات خودرو انجام دادن باید ساده باشه. وقتی میری میشینی تو نمایشگاه و چونه میزنی، یعنی تو زمین سیاستی. یه نیمه زمین مال توعه، چون پول دست توعه و به پولت احترام میذارن، و یه نیمه زمین دست اوناست، چون سند ماشین رو دارن، و به سندشون احترام میذاری. تو این موقعیت اگه بلند بشی مشت بزنی تو صورت‌شون، مریضی. ولی وقتی راننده ماشینی، و بین راه مسافر سوار کردی، و مسافره دزد از آب در میاد، و چاقو رو میذاره زیر گلوت و ازت میخواد بزنی کنار و بپری بیرون، دیگه تو زمین سیاست نیستی. تو اون موقعیت اون شره، و تو خیری. حتی اگه خودت یه عوضی باشی.
بله، دقیقا مردم، که میتونم هفت جلد مثنوی بنویسم درباره اینکه میتونند چقدر عوضی باشند، خیرند، و اونی که آمپول دگزا رو یک‌شبه سه برابر گرون میکنه، شره. اونی که میگه این موقعیت رو هم نباید خیر و شری دید هم شره. و بله «باید» بین این دو جنگ در بگیرد.


تماشای کنفرانس ال‌جی در نمایشگاه CES تقریبا غیرقابل تحمل بود. شرکت‌ها اشتباه می‌کنند که سعی دارند در معرفی محصول از الگوی اپل پیروی کنند (چون کیفیت ارائه اپل صرفا متکی به تیم مارکتینگش نیست. بلکه متکی به فرهنگ حاکم بر این شرکت هم است، که در شرکت‌های دیگه، نیست). اما حتی همین اشتباه رو به بدترین شکل جلو می‌برند. نه تنها سخنرانی مملو از کلمات کلی و وعده‌های مبهم و ادعاهای اغراق‌آمیزه، بلکه ارائه‌کننده کره‌ای هم کلمات انگلیسی رو به شکلی تلفظ می‌کنه که عجیبه حضار نمی‌خندند (نباید بخندند، چون بی‌ادبیه. و علاوه بر اینکه شخصا بی‌ادبیه، اگه بخندند به کنفرانس بعدی دعوت نمیشن. اما باز هم عجیبه که می‌تونند نخندند). و این مورد آخر یه واقعیتی رو درباره فرهنگ ما آسیایی‌ها لو میده. تو این قاره رییس بودن خیلی مهمه. رییس بودن آرزوئه. یک‌جور سعادته. یک‌جور به کمال رسیدنه‌. وقتی کسی رئیسه، دیگه به سختی باور می‌کنه که کامل نیست. رییس خیلی جدی فکر می‌کنه که خیلی کارهای دیگه غیر از مدیریت هم از پسش برمیاد. بنابراین اصرار داره که خودش ارائه بده، خودش بره روی سن، و خودش جلوی دوربین باشه. حتی اگه مثل یه دلقک حرف بزنه، یا اصلا نتونه حرف بزنه.
یک واژه داریم در انگلیسی (که در اصل سوئدیه)
Ombudsman
که یعنی نماینده یا واسطه. در گذشته عنوان کسی بود که حکومت بش این وظیفه رو میسپرد که ببینه مردم چه شکایاتی از حکومت دارند. اگه کسی حرفی حدیثی غری داشت، میرفت به این بابا می‌گفت. نه مستقیما به مسئولان حکومتی. بعدها مفهومش گسترش پیدا کرد و غربی‌ها وارد فضای تجاری هم کردند. به این معنی که باید یکی رو داشته باشیم که حرف ما رو به مشتری‌مون بزنه، و حرف مشتری‌مون رو‌ به ما. و این باید فردی باشه که حرف جفت‌مون رو بفهمه، از وضعیت صنعت سر دربیاره، خودش مصرف‌کننده محصول‌مون باشه، قدرت بیانش خوب باشه، و اگه قیافه‌ش هم خوب بود که چه بهتر. الان در اپل، کریگ فدریگی داره تا حدی این نقش رو بازی می‌کنه. بدون اینکه رئیس باشه بیشتر از رئیس می‌بینیمش. ولی این تو کت آسیایی‌ها نمیره. با اینکه ابتدا این امپراتوری چین بود که رسما چنین شغلی رو برای عده‌ای تعریف کرده بود. ما چنان با این مفهوم بیگانه‌ایم امروز، که حتی معادل فارسی براش نداریم! چون لازم نبوده واژه‌ای براش بسازیم. چون اصلا قبول نداشتیم که کسی که زیر دست رئیسه، بیشتر از رئیس دیده بشه.


نیم کیلو از بهترین خرمای ایران، کمتر از ۱۸۰ هزار تومان، و نیم کیلو از بهترین خرمای اردن، حدود ۸۰۰ هزار تومان.
قطعا تفاوت‌های کیفی در انواع خرما وجود داره، ولی این صحنه فراتر از موضوع کیفیته. این صحنه‌ای از بن‌بست اقتصادی ایرانه.
بن‌بست اقتصادی یعنی تولیدکننده ایرانی که تا همین چند سال پیش به دلیل اختلاف قیمت داخل با خارج در حد چندبرابر، و برای رسیدن به درآمد بیشتر، انگیزه برای صادرات داشت؛ الان همین که بتونه جنسش رو بفروشه، حتی به قیمتی نزدیک به قیمت ایران، خدا رو شاکره! و فاصله این دو مرحله خیلی کمتر ازونی بود که هم خودشون و هم بقیه پیش‌بینی می‌کردند.


تحلیل اخیر عراقچی: «ضربه‌ای که به ارتش سوریه وارد شد قبل از اینکه نظامی باشد روایتی بود. روایت‌هایی که باعث شد ارتش سوریه قبل از جنگیدن شکست بخورد. این باید یک زنگ هشداری برای ما باشد تا از فضایی که دشمنان ایجاد می‌کنند برای ایجاد تزلزل و یاس، محافظت کنند.»

ترجمه تحلیل عراقچی: «اگر اینطور بود که نظامیان ما فهمیدند که دارند با اسلحه و سایز ابزارها برای سلطه یک اقلیت بر اکثریت از جان خودشان مایه می‌گذارند و چیز زیادی هم گیرشان نمی‌آید و با اینکه چیز زیادی گیرشان نمی‌آید مجبورند به انواع جنایت‌ها و کثافت‌کاری‌ها آلوده شوند و به خاطر این آلودگی که پاک‌شدنی نیست همه مردم از آن‌ها متنفر شده‌اند، باید در تبلیغات جدی‌تر عمل کنیم تا قصه کاملا برعکس شود و خودشان را مظلوم و قهرمان ببینند، و اکثریت را حیواناتی که حق‌شان است زیر چکمه نظامیان له شوند. چون اگر نتوانیم قصه را به این شکل تغییر دهیم کار به جایی می‌رسد که اگر جیره و مواجب‌شان هم زیاد کنیم سرجایشان نمی‌مانند و در می‌روند».

واقعیت: وقتی انقدر احمق باشی که حکومت رو مثل الله، قادر متعال فرض کنی، تصورت هم این خواهد بود که ۱- هر روایتی که خواست میتونه بسازه، و ۲- روایتی که ساخت تنها روایت موجود خواهد بود. نه تنها یک شهروند رندوم در موقعیتی غیرقابل پیش‌بینی میتونه روایت خودش رو عرضه، و یا روایت حکومتی رو از هم بپاشونه، بلکه همون نظامی مسلح وابسته به حکومت که دستش به انواع کثافت‌کاری‌ها آلوده شده هم قادر به ساخت روایت خودشه. حتی خوک‌ها هم می‌تونند اسب بازنده رو تشخیص بدن.


وقتی موضوع شناخت کشورها و نظام سیاسی و فرهنگی حاکم بر اون‌هاست، ارائه بینش درست‌تر و یا حتی صرفا تازه، به کسانی که درباره اون کشور مطالعاتی داشته‌اند سخت‌تره تا به کسانی که هیچی درباره‌ش نمی‌دونند. این روسیه‌شناسان بودند که می‌گفتند پوتین انقدر احمق نیست که یک جنگ تمام‌عیار علیه اوکراین راه بندازه و سپس تمام ارتشش رو در این راه فرسوده کنه. اما دیدیم که خیلی بیشتر ازین‌ها احمق بود، و علاوه بر احمق بودن خیلی زودتر ازین‌ها باید در یک تیمارستان، خارج از روسیه البته که باش رفتار انسانی داشته باشند، بستری می‌شد. الان هم این خاورمیانه‌شناسه که داره مهملات امیدوارکننده درباره سوریه تولید می‌کنه. اگه به شهروند رندومی که هیچ‌چیز درباره خاورمیانه نمیدونه توضیح بدم که اینجا رنگ خوشی را نخواهد دید، راحت‌تر می‌پذیره. چون اون شهروند بی‌اطلاع، اگه سوگیری خاصی نداشته باشه، به شواهد زمینی و روزمره توجه می‌کنه. مثلا می‌تونم بش ویدئوهایی نشون بدم که نیروهای سنی، تعدادی از علوی‌ها رو که معلوم نیست در حکومت سابق چه نقشی داشته‌اند، روی زمین خوابانده‌اند و وادارشون می‌کنند که صدای سگ دربیارن و عو عو کنند. خاورمیانه‌شناس با حرکات ژیمناستیک سعی می‌کنه اینطور توضیح بده که خب اولشه، و کینه‌ها زیاده، و طبیعیه این رفتارها، و رییس جدید، که خودش این کارها رو در بیابان‌ها می‌کرد، تأییدشون نمی‌کنه. مقادیری سالاد کلمات پیرامون تحولات ژئوپولتیک هم می‌ذاره کنارش که ادعا کنه فعلا موضوعات مهم‌تری هست که باید بش پرداخته بشه و عو عو کردن چندنفر‌ خیلی مهم نیست. اما همین شواهد برای شهروند رندوم جهان کافیه تا نتیجه بگیره به این جماعت نباید امیدی بست. به اون شهروند رندوم میتونم نکته‌هایی نشون بدم که خودش بفهمه جریان از چه قراره. مثلا می‌تونم بگم رسانه تحت مدیریت تحریرالشام کراوات رئیس جدید رو شطرنجی نکرد، اما کله‌ی برهنه وزیر خارجه آلمان رو کرد. در حالی که باید برعکس می‌بود. پوشیدن علامت مسیحی توسط رهبر مسلمانان، که ظاهرا برای اسلام جنگیده‌اند تا الان، توهین‌آمیزتر از نپوشیدن حجاب توسط زن غیرمسلمانه، که در خود اسلام هم مجاز شمرده شده. سپس می‌تونم به اون شهروند رندوم بگم همونطور که می‌بینی حجاب در بین مسلمانان دیگه یک امر مذهبی نیست، یک پروژه در ستیز با زنانه، پس نباید با عنوان «احترام به عقاید» نرمالایزش کرد. و اون شهروند حرفم رو می‌پذیره. اما کارکنان دولت آلمان، که همشون کتاب‌های زیادی درباره خاورمیانه و اسلام خونده‌اند، نمی‌پذیرند.
و این یکی ازون مواردیه که سواد بیشتر عده‌ای باعث آسیب بیشتر به مردم شده.


در یکی از کلیپ‌های وایرال شده از یک مکانیک می‌پرسند کدوم برند خودرو کمترین هزینه تعمیر نگهداری رو داره. و برخلاف انتظار همه، تویوتا رو در رتبه پنجم قرار میده، و مزدا رو در رتبه اول. به این معنی که اگه یه مزدا بیاد داخل گاراژ ما، فاکتوری که براش میزنیم عدد پایین‌تریه به صورت میانگین، تا برای یه تویوتا.
در کامنت‌ها یکی نوشت این نمیتونه ثابت کنه هزینه مزدا کمتره. دلیلش می‌تونه این باشه که تویوتا دیرتر نیاز به رسیدگی پیدا می‌کنه، و صاحب اون دچار بی‌توجهی بیشتریه، بنابراین دیرتر از صاحب مزدا به مکانیکی مراجعه می‌کنه، و چون دیرتر مراجعه می‌کنه مشکلی که به خاطرش مراجعه کرده وخیم‌تره، و در نتیجه هزینه‌ش بیشتر میشه.
اینکه در واقعیت همینطوره یا نه، برای من قابل بررسی نیست (در واقع هیچ کدومش برای من قابل بررسی نیست. چون نه دیتای خام اون مکانیک رو در اختیار داریم، و نه دیتایی که این سناریو رو ثابت کنه). ولی اون کامنت نمونه کامل تفکر انتقادیه. این جور سوال پرسیدن‌ها و ایراد گرفتن‌ها و نپذیرفتن‌ها رو باید در مدارس آموزش بدن. اما نمیدن. سپس کاربر کم‌سن و سال شبکه اجتماعی، که بش گفتن این پلتفرم‌ها زهره و مغزت رو نابود می‌کنه، خیلی رندوم باش برخورد می‌کنه و می‌بینه در اینجا، با وجود اینکه اقیانوسی از مهملاته، چالش بیشتری برای فکر کردن هست تا مدرسه، سپس نتیجه می‌گیره مدرسه پادگانی برای وقت‌کشی است.


«هرچی سنگه مال پای لنگه، فقرا از ناچاری غذای بد میخورن، چه آمریکا باشه چه جای دیگه». این چیزیه که وقتی میگیم آمریکا بهترین جا برای فقیر بودنه، میگن. اما این صرفا یک جدل کلامیه در ژانر «آسمان همه‌جا همین رنگه». ولی نیست.
تبلیغات گسترده، و دشمن‌سازی خیالی، باعث شده فست‌فود یا محصولات غذایی پروسس شده به عنوان سم مهلک در نظر گرفته بشه. اما دامنه‌ کیفی و کمی این نوع از خوراکی‌ها چنان گسترده‌ست که زدن چنین برچسبی به همه این محصولات مثل اینه که به هرکس که هر روز صبح میره پارک تا با دویدن ورزش کنه بگیم آرتروز زانو خواهد گرفت!
در این دنیای متکثر، غذاهای خانگی زیادی داره هرروز مصرف میشه که بسیار مضرتر از فست‌فودها و غذاهای پروسس‌شده هستند. احتمال اینکه مادر آدم‌ها بشون غذای مونده یا بشدت سرخ‌شده بده خیلی بیشتر ازینه که رستوران‌ها این کار رو بکنند. بله، واقعا رستوران‌ها میتونند دایه مهربان‌تر از مادر باشند. چون هم انگیزه مالی دارند که کیفیت رو بالا ببرند، هم تحت نظارت شدیدتری هستند.
همچنین نعمات بیکران سرمایه‌داری باعث شده اعوجاجی در برداشت‌ها ایجاد بشه. چون برای گزینه‌های باستانی، گزینه‌های ارزانتر ایجاد کرد. و چون این گزینه‌های ارزانتر در دسترس همه قرار گرفتند، این تصور ایجاد شد که گزینه‌های باستانی خیلی گرونند. مواد غذایی رو از بیرون تهیه کردن و آوردن به خانه و سپس آشپزی کردن، یک گزینه باستانیه. آدم پنج هزار سال پیش هم همین کار رو میکرد. گزینه‌های آلترناتیو سرمایه‌داری، مثل سفارش غذا با گوشی در حالی که روی تخت لم داده‌ایم، باعث شد این تصور ایجاد بشه که خرید مواد از بیرون و بعد درست کردن غذا در آشپزخانه یک گزینه گران و لاکشریه. حتی معماری داخلی منازل هم تحت تأثیر این برداشته و برای اینکه ارزش خونه رو بالا ببرند یک اجاق گاز برند براش نصب می‌کنند که ۱۰ هزار دلار قیمتشه. چون صاحب خونه میخواد بگه من پولدارم که اجاق گاز حرفه‌ای دارم، چون پولدارم که تو خونه غذا درست می‌کنم.
و گرنه کاهو، سیب‌زمینی، گوجه، گوشت مرغ، شیر، جو پرک، تخم‌مرغ، هیچوقت در طول تاریخ به اندازه امروز ارزان نبوده. مخصوصا برای کسی که درآمدش معادل میانگین درآمد شهروند جهانیه.
هر تیتر خبری که درباره فریم‌بندی واقعیت توسط جامعه‌شناس‌ها و اقتصاددان‌هاست رو نباید به عنوان فکت در نظر بگیرید. وقتی میگن آمریکایی‌های با درآمد پایین فست‌فود میخورند چون ارزانتره، برای همین بیشتر از بقیه دچار مشکلات سلامتی میشن، دارند خیلی چیزهای دیگه رو توضیح نمیدن. مثلا اون فرد مثلا فقیر، واقعا دسترسی به مواد غذایی که خودش غذا بپزه نداشته، یا نمیخواسته نیم ساعت پیاده‌روی کنه تا به محل توزیعش برسه؟ یا واقعا پولش رو نداشته یا رفته ماشینی خریده که خارج از وسع خودشه و قسط اون ماشین باعث شده بودجه‌ش برای غذای باکیفیت کمتر باشه؟ یا واقعا دلیل مشکلات سلامتیش ناتوانیش در تهیه غذای سالم بوده، یا بیش از حد خوردن یک ماده غذایی؟ جامعه‌شناس به این توجه نداره که زیاد کاهو و بروکلی خوردن، تبعات زیاد نوشابه گازدار خوردن رو جبران نمیکنه.‌ کلا هر ادعایی که شامل این بشه که «هیچ‌چیز تقصیر خود مردم نیست» یا لایه‌هایی از شارلاتانیسم داره، یا لایه‌هایی از کوری‌.


برای تهیه غذای سالم و مفید، هیچ‌جای دنیا بهتر از آمریکا نیست. در موارد بسیاری، غذای سالم و مفید تهیه شده در آمریکا، از همان غذا در بقیه کشورهای توسعه‌یافته ارزان‌تر هم است. که یعنی با احتساب آن موارد بسیار، آمریکا بهترین جای دنیا برای غذا خوردن و سالم زندگی کردن است. اما عملکرد ضعیف قدرت‌هایی که مثلا قرار بود قدرت آمریکا رو به چالش بکشند، باعث طولانی‌تر شدن دوره بی‌رقیبی آمریکا شد، و این زنجیره‌ای از دشمن‌سازی رو در داخل آمریکا ایجاد کرد. وقتی در بیرون دشمن قابلی پیدا نشد، در داخل دنبالش گشتند. از سفینه‌های فضایی تا دارو تا پلاستیک، تا غذای آلوده به انگل! در حالی که با هیچ مقدار از روشنگری و اطلاع‌رسانی حاضر نیستند الکل رو از زندگی حذف کنند، که دشمن واقعی بدن انسانه.
ذهن انسان اینجوری کار می‌کنه.


جنگ اوکراین، به عنوان مستندترین جنگ تاریخ تا الان (تا فقط الان، چون تا قبلش جنگ سوریه مستندترین بود، و جنگ‌های بعدی مستندتر از جنگ اوکراین خواهد شد. این واقعیت ورود اینترنت به جبهه‌ست)، باز هم یک صحنه تراژیک دیگه‌ بیرون داد و این بار موضوع کشته شدن یک سرباز اوکراینی در جنگ تن به تن با یک سرباز روس، با چاقو بود. و باز طبق معمول همیشگی عده‌ای با اشاره به این ویدئو به دیگران توصیه می‌کنند «لطفا نبینید! لطفا نبینید!». اینکه چرا اهالی دهکده جهانی اصول زندگی در اینترنت رو یاد نمی‌گیرند باعث تعجبه. در اینترنت اشاره به هرچیزی، باعث بیشتر دیده شدنش میشه. مهم نیست اصل محتوا عرضه بشه یا نشه. برای اینکه کمک کنی به ایگنور شدن چیزی، اول باید خودت فرض کنی وجود نداره. شاید این اصول ساده رو نمی‌دونند چون هنوز باور نکرده‌ایم که زندگی در اینترنت یک مهارت است و دستورالعمل لازم داره. همونطور که در دنیای آفلاین یک دستورالعمل داری برای هرچیزی. مثل وقتی که بین دو نفر دعوا میشه، و تو طبق دستورالعمل سعی می‌کنی عصبانیت دو طرف رو کم کنی. یا وقتی همسایه برات آش میاره، طبق دستورالعمل ازش تشکر می‌کنی و یه خوراکی تو ظرفش میذاری. همه این رفتارها دستورالعمل‌های فرهنگی هستند. که همینکه معادل این دستورالعمل‌ها برای زندگی آنلاین تدوین نشده در نوع خودش جالبه، که شاید برای اینکه فقط یک ربع قرن از ظهور اینترنت گذشته، و جامعه بشری هنوز باور نکرده دیگه نمیتونه بدون اون زندگی کنه (می‌بینید که چه احمقانه تایم بالای آنلاین بودن رو با اعتیاد به مواد مخدر یکی‌سازی می‌کنند و حتی کمپ ترک اعتیاد اینترنت می‌سازند. با یکی کردن با هروئین میخوان خودشون رو گول بزنند که اینترنت یک عنصر بیرونی است، نه چیزی داخل زندگی). اون چیزی که من از نتیزن‌ها می‌بینم اینه که بعد از ۲۵ سال، یک جمع میمون‌وار شکل گرفته که بیسیک‌ترین باید و نبایدها رو نمی‌دونند (اینکه همه‌چیز رو به حریم خصوصی و امنیت تقلیل میدن هم خودش نشانه وضعیت میمونیه). نه که در دنیای فیزیکی وضعیت میمونی وجود نداره، اما زندگی محیط فیزیکی یک عقبه دو سه هزارساله در دستورالعمل‌‌سازی پشت سر خودش داره و قابل مقایسه با این محیط ۲۵ ساله نیست.
پس چون این میمون‌ها متوجه نیستند اینترنت دقیقا چجور جاییست (در حالی که دستگاه‌هایی که استفاده می‌کنند پر از ابزارهای نرم‌افزاریه که نسل قبل‌شون اگه ببینه هیچی ازشون نمیفهمه. چون مجهز بودن تضمین وارد بودن نیست)، این ویدئو هم بسیار دیده خواهد شد. که البته همونطور که قبلا نصیحت کردم، اگر کسی از ظرفیت روانی خودش آگاهه، و اگه آگاهه میدونه که خیلی بالا نیست، بهتره محتوایی که مصرف می‌کنه رو خودش پالایش کنه. و همین هم جزء مهارت‌های زندگی در این محیطه.
اما فارغ از همه این بحث‌ها که مربوط به رسانه‌‌ست، یک مسئله فرهنگی دیگه هم اینجا وجود داره. و اون در این دو نکته جمع شده:
۱- زخم چاقو با زخم دندان خرس فرقی نداره. و بلکه دردش کمتره. با اینکه هیچی بدتر از جنگ نیست، تعداد قربانیان حملات خرس‌ها به آدم‌ها، بیشتر از تعداد سربازانیه که در جنگ مدرن با چاقو می‌میرند. اما ذهن شما طوری توسط فرهنگ پروگرام شده که مرگ در درگیری تن به تن با یک انسان رو دردناک‌تر و دهشتناک‌تر از مرگ توسط حمله خرس یا گرگ برداشت می‌کنید
۲- کل ویدئو شش دقیقه‌ست. بیشتر مردم، که بسیار محتمله شامل من و شما هم بشه، قراره طوری کند بمیرند که اگه می‌تونستند با این شش دقیقه آخر این سرباز اوکراینی معامله‌ش کنند، حتما این کار رو می‌کردند. در عرض شش دقیقه با ضربات چاقو مردن بهتره یا پس از شش ماه دیالیز و بریده شدن پا به خاطر دیابت ‌و کور شدن به خاطر تومور مغزی و پنج بار سکته به خاطر نارسایی قلبی که آخریش به فلج نیمی از بدن منجر بشه؟

ذکر این دو نکته، برای این نیست که ثابت کنیم اینکه اوباش به کشورت تجاوز کنند و بعد برای دفاع از مملکتت بری جبهه و آخرش در بهترین سال‌های عمرت در یک درگیری تن به تن به سبک پانصدسال پیش کشته بشی، یه اتفاق خوب و قشنگه. بلکه برای یادآوری این واقعیته که چقدر از احساساتت، و چقدر از حساسیت‌هات، که می‌تونند ضربان قلبت رو تغییر بدن، حالت رو خراب کنند، و ذهنت رو آشفته کنند، تا جایی که حتی کابوس ببینی، که بعد بواسطه این واکنش‌ها نتیجه بگیری که آدمی و وجدان داری، حاصل پروگرام مغزت توسط جامعه‌ست‌.


سرشاخ شدن ایلان ماسک با بقیه کسانی که به ترامپ رأی دادند، بر سر موضوع مهاجرت، اون هم به این زودی، دقیقا چیزیه که انتظار می‌رفت. با اینکه پیش‌بینی می‌کردند اختلاف بین ماسک و ترامپ زودتر از هرچیزی بروز کنه، چون هردو خودخواهند و دو خودخواه در یک اتاق نگنجد، این اختلاف بین ماسک و طرفداران ترامپ بود که زودتر بروز کرد. چون توجه نداشتند که حتی اگه خودخواهی ماسک و ترامپ با هم اصطکاک داشته باشه، هر دو از یک قبیله هستند، و قبیله‌شون جداست از قبیله اون شهروندانی که از مهاجران عصبانی‌اند. این که هر دو نفر از یک قبیله‌اند فقط به این دلیل نیست که هر دو میلیاردر هستند. به این دلیله که هر دو جزء آدم‌هایی هستند که دنیا رو تغییریافته میخوان.
در فضای آکادمی، که روی فرهنگ عمومی هم تأثیر داره، افراد دو دسته هستند. اون‌هایی که وارد علوم انسانی میشن، و اون‌هایی که وارد مهندسی میشن. این دو گروه هیچوقت به توافق نخواهند رسید، حتی اگه گهگاه به حیطه همدیگه تجاوز کنند. دلیل این عدم توافق اینه که نگرش علوم انسانی رو به گذشته‌ست، و نگرش مهندسی رو به آینده. برای درک بهتر این افتراق دو عنوان رو می‌تونید براشون در نظر بگیرید:
علوم انسانی‌ها، reframer هستند، و
مهندس‌ها، reshaper.
ریفریمر یعنی کسی که ‌قاب‌بندی را تغییر می‌دهد. تمام کار کسانی که در سمت علوم انسانی هستند تغییر فریم چیزهایی است که در گذشته رخ داده. کار تاریخدان اینه که اتفاقی که قبلا رخ داده رو در یک قاب تازه قرار بده و به بقیه تحویل بده. اون اتفاق یک داستانه. با تغییر قاب اون داستان، تحلیل‌ها و نتایج متفاوتی تولید میشه. مثلا میشه داستان سقوط ایران در برابر حمله مغول رو طوری فریم‌بندی کرد که یک فروپاشی اجتماعی باشه، و میشه طوری فریم‌بندی کرد که تغییر اقلیم و خشکسالی تعیین‌کننده اصلی بوده باشه.
ریشیپر یعنی کسی که شکل دنیا را تغییر می‌دهد. تمام کار کسانی که در سمت مهندسی هستند، طراحی یک آینده و سپس تغییر شکل دنیا در جهت اون طرحه. این‌ها برهوت رو تبدیل به شهری پر رفت‌آمد می‌کنند، دریا رو خشک می‌کنند و بیابان رو به دریا تبدیل می‌کنند. غول‌های فلزی میسازند که کوه‌ها رو می‌خراشند، مناظر رو تغییر میدن، و همینطور شکل زندگی رو. دلیل اینکه شکل زندگی روزانه شما کاملا متفاوت از شکل زندگی یک دهقان در دویست سال گذشته‌ست، مهندس‌ها هستند. و می‌بینید که چطور آینده رو به شکل لوحی که نقاشش هستند توضیح میدن، مثل وقتی که میخوان بگن هوش مصنوعی چه کارهایی خواهد کرد، یا «باید» بکند. طوری که انگار دارند به آینده دستور میدن چطور باشد.
وقتی این دو گروه رو با این دید ببینید، متوجه اختلاف نظرهاشون هم میشید. یک ریفریمر اتفاقاتی که در گذشته با موضوع مهاجرت رخ داده رو طوری فریم‌بندی میکنه که یک مهاجر هندی یک تهدید به نظر بیاد. اما یک ریشیپر، فارغ ازینکه میلیاردر باشه یا نباشه، اهمیتی به گذشته نمیده و میخواد طرحش برای آینده رو با هر مهاجری با هر نژاد و ملیتی، سریعتر و ارزانتر اجرایی کنه.
عدم درک این دوگانگی، باعث میشه همه انگیزه‌ها رو به «طمع» تقلیل بدهند. همه آدم‌ها، از جمله پولدارها، طمع‌کارند، و اگه راهی وجود داشته باشه چیزی رو ارزونتر بدست بیارن حتما اون راه رو دنبال خواهند کرد. اما برای خیلی‌ها، از جمله پولدارها، طمع برای تغییر دادن شکل دنیا، قوی‌تر از طمع برای جمع کردن مقداری پول بیشتره.


تقریبا همه این تجربه رو داشته‌اند که شب در پوزیشنی بخوابند که خودشون می‌دونند برای ستون فقرات‌شون یا کمرشون یا گردن‌شون خوب نیست، اما به خودشون میگن «بذار یکم از حس خوب این پوزیشن استفاده کنم، قول میدم بعدش دنده عوض کنم». اما یادشون میره یا خواب‌شون میبره و تا صبح در همون وضعیت میمونند، و با درد و ناراحتی از همون ناحیه که تحت فشار بوده بیدار میشن.
این فراموش کردن قولی که به خودشون دادند، مختص پوزیشن‌های خواب نیست، در تمام زندگی‌شون تکرار میشه. مثلا می‌دونند آدمی که باش در ارتباطند، یا باش در حال همکاری‌اند، آدمیه که بعدا درد ایجاد می‌کنه، و به خودشون قول میدن بعد یه مدت که از حس خوب ارتباط یا همکاری باش استفاده کردند، دنده عوض کنند و ازش فاصله بگیرند. اما یادشون میره. و ممکنه برای تسکین عواقبش به داروهای پر عوارض متوسل بشن.
دنده عوض کردن فقط درباره ترک کردن چیزهایی که حس خوبی میدن، نیست. درباره آمادگی دائمی برای یک‌جا نماندنه. ما می‌تونیم زرنگ و حواس‌جمع باشیم و به موقع فاصله بگیریم و به موقع ترک کنیم، اما حتی همین هم حدودی داره. گاهی لازمه شانس به زرنگی اضافه بشه تا جواب بده. اگه قرار باشه وارد اتاق‌هایی بشیم که تو هر کدوم چندنفر حضور دارند و ممکنه یکیشون مبتلا به ویروس تنفسی باشه، میتونیم تا حدی آگاه باشیم و چندتاشون رو شناسایی کنیم و توی اون اتاق نمونیم. اما یه تعدادی‌شون رو هم نمیتونیم تشخیص بدیم. اما اگه برنامه این باشه که توقف در هر اتاق خیلی کوتاه باشه، شانس هم به کمک آگاهی‌مون میاد. چون در مدت کوتاه احتمال اینکه ویروس رو بگیریم کمتره. اگه ایراداتی داریم که رفع اون‌ها دشواره، به جای انکار رفع نشدنی‌ بودن‌شون، باید براشون برنامه تنظیم کرد. اگه فکر می‌کنی موقعیتی هست که از کوره در خواهی رفت، بهتره سعی کنی خودت رو در اون موقعیت قرار ندی، تا اینکه سعی کنی برای هزارمین بار خودت رو تست کنی که اندفعه هم از کوره در خواهی رفت یا نه. اگه ایرادت اینه که قولی که به خودت میدی رو یادت میره، بهتره به جای بارها امتحان کردن خودت، احتمال اینکه فراموشیت منجر به اتفاقی بشه رو کاهش بدی. و راه کاهش احتمالش اینه که پوزیشنت رو عوض کنی. یکجا نماندن، نیازت به حواس‌جمعی حداکثری رو کمتر می‌کنه. اینکه یک‌ جا نمونی، برای یک آدم معمولی مثل تو، خیلی عملی‌تره، تا اینکه زرنگ‌ترین آدم معمولی دنیا باشی.


مصلح مسیحی پروتستان که پونصدسال پیش تفسیری از انجیل ارائه می‌داد که می‌دونست به خاطرش ممکنه تکفیرش کنند، به این فکر نمی‌کرد که اول باید بشینیم با همه علما مباحثه کنیم و بعد به یه جمع‌بندی برسیم بعد اون جمع‌بندی رو منتشر کنیم. چون تو ذهنش این جمله نقش بسته بود: «وقت نداریم». بیش از پونزده ساله به هرکس که که ازم میپرسه چرا انقدر می‌نویسی، در حالت صحت و در حالت موت می‌نویسی، سرپا و نشسته و با دست بسته می‌نویسی، گفتم که «چون وقت ندارم». من سگ اون مصلح پروتستان هم نیستم، اما فهمیدم که چرا مهمه که بدونم وقت نداریم.
پونصدسال زمان زیادیه، انقدر که میتونه بی‌نهایت بحث و مناظره رو در خودش جا بده. اما انسانی که واقف به فانی بودن خودشه اینجوری محاسبه انجام نمیده. اون افق رو اینطور می‌بینه که جای یک
Statement
خالیه، و من باید پرش کنم. اینکه غلط یا درسته یا چه ایراداتی داره رو آیندگان شخم خواهند زد و درمیاورند. من فقط باید در اسرع وقت بدم بیرون، چون، و این «چون» خیلی مهم است، خود این بیانیه یک حرکت است، و این حرکت در جنگی که در آن هستیم می‌تواند نتایج را تغییر دهد. اینکه بگی «انجیل کافی است ما نیاز به آخوند نداریم» یک بیانیه‌ست، اما بیرون دادنش یک حرکت جنگی بود، چون نوک سرنیزه رو به سمت آخوند قرار میداد‌. و کار خودش رو کرد، و خیلی‌ها بابت این بیانیه خون دادند، و خون ریختند، و خیلی چیزها فروریخت، و خیلی چیزها بنیان نهاده شد، و امروز به تمدن غربی منجر شده، که پناهگاه انسان‌هاست. حتی برای اون‌هایی که بش فحش میدن.
اگر قائل باشی که در جنگیم، که هستیم، باید برای صدور بیانیه به اندازه‌ی لحظه‌ای هم درنگ نکنی. همون‌طور که یک سرباز در تاریکی اگه بدونه دشمن از جلو میاد، در تیراندازی صرفه‌جویی نمی‌کنه، و با هم‌قطارش هم مشورت نمی‌کنه. بیانیه میتونه یک جمله باشه، میتونه یک استعفاء باشه، میتونه گفتن یه «به تو چه؟» باشه، میتونه بستن روسری به چوب و بالا بردنش باشه، میتونه جیغ زدن تو پیاده‌رو باشه، میتونه لو دادن طرز کار اشرار باشه، میتونه فروختن خود اشرار باشه، میتونه هر نوع عصیانگری باشه. مهم اینه که هرکس در هر موقعیتی در افق خودش جای چیزی رو خالی دید، پرش کنه.
الان کشور در وضعیتیه که حتی عوام بیسواد دارن از لفظ فروپاشی استفاده می‌کنند، و همیشه وقتی علائم هرج و مرج زیاد میشه، تقاضای عمومی برای یک «قلدر قابل» بیشتر میشه. ما امروز در وضعیتی هستیم که اگر اون قلدر قابل پیدا بشه، به درجه‌ای از خدایی خواهد رسید که در تاریخ ایران بی‌نظیر خواهد بود. دیگه صحبت رضاخان ۲ نیست، الان تخت قدرت و محبوبیت برای جمشید ۲ فراهم شده.
و دقیقا در چنین افقیه که جای «ما جنبه دموکراسی رو داریم» خالیه. بحث و مناظره و فلسفه‌بافی درباره اینکه آیا مردم ایران واقعا جنبه‌ش رو دارند یا ندارند (که خودش یه سوال انحرافیه، چون هیچ انسانی فارغ از ملیت جنبه‌ش رو نداره و فقط بش تن میده)، یک کار بی‌معنیه. ما باید بی‌توجه به هر حرف و انتقادی این استیتمنت رو بندازیم جلو و اگه لازم شد بابتش خون بدیم. چون این کاریه که یک مصلح که میدونه فانیه انجام میده.‌‌ چون میدونه که وقت نداریم.


میگفتن خوک حرامه چون مدفوع خودش رو میخوره، ولی در دنیای واقعی صنعتی امروزی، خیلی کم پیش میاد خوک مدفوع خودش رو بخوره. برعکس این رژیم‌های مولد مسخرگی هستند که مدفوع خودشون رو می‌خورند. خودشون منطقه محروم ایجاد می‌کنند تا به زعم خودشون حصار امنیتی از فقر بسازند، بعد خودشون از صحنه‌های فلاکت منطقه محروم گزارش تهیه می‌کنند، که بگن نیازی به رسانه آزاد نداریم که خرابکاری حکومت رو برملا کنه، خودمون کار رسانه آزاد رو انجام میدیم، بعد پروژه‌های گداسالاری و «بذار پاتو ببوسم هموطن بدبخت عزیز» رو اجرا می‌کنند که بگن نیازی به تغییرات ساختارشکنانه نیست و با همین ساختار ضدانسانی هم میشه به انسان‌ها خدمت کرد!
نوع دیگه مدفوع‌خواری رو دارند در گیر کردن مملکت در فقر برقی و گازی هم انجام میدن. جوری در انتشار خبر خارج شدن فلان نیروگاه از مدار سریع عمل می‌کنند که رسانه ماله‌کش بریتانیایی و رسانه هوچی‌باز سعودی فرصت هم نکنند در تیترزنی سبقت بگیرند.
اصل ناترازی، بین تقاضای انرژی مردم و میزان عرضه موجود نیست‌. ناترازی شدید بین میزان مسخره کردن مردم توسط خلافکاران حکومتی، و تحمل مسخره‌شدن توسط مردمه. اگه این دو به هم‌ترازی نرسند، اگه پایداری شبکه برق کشور در سطح پایداری سرورهای گوگل هم باشه، باز یک مملکت خاموشیم.


دیشب خواب دیدم در یک قطعه زمین خاکی یه مسجد ساخته‌اند و برای اعتباربخشی به اون خامنه‌ای رو آورده‌اند تا با اقامه نماز جماعت افتتاحش کنه. هوا سرد بود و انگار همه زورشون اومده بود که تا اونجا بیان که بادگیر هم بود. قبل از شروع نماز یکی از پیرمردها میکروفون رو دست گرفت و برای چاپلوسی گفت «حضرت آقا این جمعیت به یک اشاره شما در این مسجد جمع شده‌اند»، و همه صلوات فرستادند. بعد یک طلبه جوان عمامه مشکی که صف اول هم بود گفت «اگه اشاره می‌کردید که نیان هیچ‌کس نمی‌اومد»، و همه خندیدند. از مغزم در شگفتم که در خواب، اونم وسط یه بیماری سخت و نادر، هم میتونه جوک معنادار بسازه. به مغزم فحش زیاد میدم اما اگه لازم باشه، بی‌اعتنا به انگ نارسیسیسم تحسینش هم می‌کنم. جمله اگه اشاره می‌کردید که نیان هیچ‌کس نمی‌اومد، هم گشاد بودن طلبه و بقیه مومنین رو نشون میده، که ضمن حفظ قالب چاپلوسی میخواد بگه کاش بمون رحم می‌کردید و نمی‌گفتید تو این سرما بیاییم اینجا، و هم به این واقعیت که مومن ولایی اساسا نماز نداره. اگه پیشوا اشاره کنه نماز رو انجام میده و اگه اشاره دیگه‌ای بکنه انجام نمیده.
احتمالا ذهنم از اسکرول گذری از پست‌های مربوط به سخنرانی خلیفه و ادعای «ما گروه نیابتی نداریم» بُل گرفته و این رویا رو ساخته. آدم‌های مخاطب خلیفه همون طلبه خیالی من هستند. آدم‌هایی که نماز ندارند، چون قبله‌شون با اشاره خلیفه تغییر می‌کنه. اگه اشاره کنه اسد باید بماند، یعنی میارزه کل تشیع رو قربانی اسد کرد، و اگه اشاره کنه اسد رفت هم رفت، یعنی باید فکر کنیم دوازده سال گذشته هیچ چیزی رخ نداده! اگه اشاره کنه برای حرم جعلی زینب باید پنجاه میلیارد دلار خرج کرد، یعنی امام حسین خواسته که شیعه پولش رو خرج اون حرم کنه. و اگه اشاره کنه که حالا که باختیم در سوریه باید ناامنش کنیم (بوسیله جوانان سوری، که منظور داعش و کردها هستند) یعنی امام حسین خواسته شیعه پولش رو خرج ناامن‌سازی کشور مسلمانان کنه.
اما سستی آدم‌های بدون قبله روزی مشخص میشه که انگشت اشاره خشک میشه و میفته. این‌ها فکر می‌کنند با مزدوران اسد خیلی فرق دارند، اما ندارند. به همون سادگی مسجد یخ‌زده رو خالی خواهند کرد.
مثل پر مرغ که روی زمین ریخته و به نظر میرسه طوری به فرش چسبیده که باید دونه دونه جمعش کرد، اما به محض اینکه در باز میشه و هوای بیرون میاد همگی از جا میپرند و پخش و پلا میشن.
ما نیازی به دونه دونه جمع کردن این‌ها نداریم. باید راهی پیدا کنیم که در باز بشه.


اگه گنده‌گوزی ایرانی رو میشد روی نقشه نشون داد دقیقا این شکلی می‌شد. میلیاردها دلار سرمایه‌گذاری، خون ریختن و خون دادن به تعدادی که برای ایجاد حمام خون کافی باشه، بعلاوه به لجن کشیدن اسم و وجهه ائمه شیعه، تا اینکه حتی جرئت نکنند از آسمان جایی که سودای سلطه بر اون رو داشتند عبور کنند.
اشتباه مهلک اینه که این داستان رو اشتباه استراتژیک نامگذاری کنند. این اشتباه نیست، این حاصل پوچگرایی مذهبیه. ویروسی که باعث میشه تمام مفاهیم عقلانی مثل فایده‌ ضرر، خیر شر، شکست پیروزی، در اون بی‌معنا بشن. اما اشتباه مهلک‌تر اینه که چون آخوند در مقام اشغالگری ایران، دست به این کثافت پوچ زد، نتیجه گرفت که این پوچگرایی مذهبی هیچ ربطی به بقیه ایرانی‌ها نداره. نباید یادمون بره ایرانی لائیک هم باورش شده بود که عمق استراتژیکی در کاره و خبراییه و پوستش از زیر لباس و یواشکی برای احیای دوباره ساسانیان گوس‌بامپ شده بود. آخوند به گورش منتقل خواهد شد بالاخره، ولی با این ایرانی‌ها کار زیاد داریم.


آمریکا نیرو و تجهیزاتی در افغانستان ریخته بود که مجموعش از کل دارایی‌های ارتش بعضی کشورها بیشتر بود. اما یه صبح تا ظهر براش کافی بود تا همه رو جمع کنه و ببره (اینکه چیزهایی رو باقی گذاشت به خاطر محاسبه‌گری کاپیتالیستی این ارتشه. چون دائم در حال چرتکه انداختن بین سود و هزینه‌ و صرفه‌ست. اون‌‌ اقلام باقی‌مانده، به توصیه حسابدارهای ارتش رها شدند، نه به توصیه درجه‌دارها. در سیستم غربی، حسابدار آدم قدرتمندیه).
این رو می‌تونید مقایسه کنید با وضعیت تخلیه نیروها و تجهیزات روسیه از سوریه، که نه تنها یک وضعیت آشوب بود، بلکه چند روز طول کشید. یه عده از سربازها داشتند در می‌رفتند، و یه عده دیگه داشتند خودشون رو ازون سر مملکت می‌رسوندند به بندر تا جا نمونند. هواپیمای ترابری به اندازه کافی نیست، یا ظرفیت ندارند، یا جایی برای فرود ندارند. کشتی‌ها به اندازه کافی نیست، یا آماده نیستند، یا باید طی‌الارض کنند تا به بندر امن برسند. بستن چمدان‌ها، و پک کردن پدافندها انقدر طول می‌کشه که تحریرالشام از آسمان ازشون فیلم می‌گیره. و خیلی چیزها، از جمله مهمات رو هم نمی‌تونند جمع کنند، و به اسراییل میسپارند که منهدم‌شون کنه! و این وضع «همچنان دومین ارتش بزرگ دنیا»ست. این فاصله دومین ارتش بزرگ دنیا، با آمریکاست. بقیه، که با دومین ارتش بزرگ دنیا هم فاصله زیاد دارند، باید چه تخمینی از فاصله کشورشون با آمریکا داشته باشند؟ آیا این تخمین رو همیشه در ذهن دارند؟
فایده این تخمین فاصله، بت‌سازی از آمریکا نیست. فایده‌ش برداشت دقیق‌تر از فیزیک دنیاست: «اگر آمریکا که در لجستیک، فاصله حیرت‌انگیز از همه دیگران دارد، در برابر بسیاری از مسائل به مشکل میخورد، تکلیف ما در برابر همان مسائل چیست؟».
این سوال وقتی مهم‌تر میشه که بضاعت اجتماعی هم داخلش قرار بگیره. فرض کنید در یک ایالت آمریکا سیل شدیدی اومده، شبیه همونی که والنسیا رو در اسپانیا فلج کرد. ارتش آمریکا میتونه در یک صبح تا ظهر محموله‌ای از کالاهای ضروری رو به اون منطقه ارسال کنه که معادل مصرف یک سال یک کشوره. اما چیزی که به همین ارتش کمک می‌کنه، اینه که همه وانت دو دیفرانسیل دارند! و خیلی‌هاشون قایق بادی دارند! و این یعنی لازم نیست بخشی از کار رو ارتش انجام بده، مردم انجام میدن. در جایی مثل ایران نه تنها دولت به شدت ضعیفه، بلکه مردم هم هیچ بضاعتی ندارند (در غزه به دلیل در هم فرو رفتگی کشاورزی و شهرنشینی، الاغ زیاد هست برای جابجایی. طوری که خلبان اسراییلی مهارت الاغ‌زنی رو هم به لیست مهارت‌هاش اضافه کرده. اما در شهرهای ایران حتی گاری و الاغ هم در دسترس نیست). بنابراین نسخه صحیح‌تر اون سوال اینه که «تکلیف ما در برابر همان مسائل، که برای ما درد بیشتری دارد، چیست؟».

اما مردم رو در حال پاسخ به این سوال می‌بینید؟ نه. چون مردم دوست دارند با قصه‌ها زندگی کنند. اون‌ها حس می‌کنند واقعیت زود پیرشون می‌کنه و دوست ندارند زود پیر بشن. قصه آدم رو جوان نگه میداره. قصه‌ی «خدا صبرش زیاده، جواب اینارو هم میده یه روز» آدم رو جوان نگه میداره. قصه «ما همه با هم هستیم» آدم رو جوان نگه میداره. قصه «مردم در اوج سختی‌ها هم شب یلدا رو کنار هم خوش میگذرونند» آدم رو جوان نگه میداره. قصه‌ها برای اینه که بگن فیزیک دنیا حرومزاده‌ست، ولی یه چیزهای دیگه‌ای هم هست که گوش فیزیک رو می‌پیچونه!
دنیای واقعی حامل همه این‌هاست. هم حامل شهروند والنسیاست که ناگهان میفهمه نه دولتش بضاعتی که فکر می‌کرد رو داره و نه خودش بضاعتی که لازم بود داشته باشه رو داره، و عصبانی شده و به پادشاه هیچ‌کاره فحش میده، و هم حامل شهروند بنگلادشی که همون شکل از سیل روستاش رو می‌بلعه، ولی با تکیه بر قصه‌های حاکم بر همون روستا تحملش می‌کنه، کمی گریه می‌کنه، کمی بعد میخنده، به کسی اعتراضی نداره، و کمی بعدتر به زندگی ادامه میده، و هیچ کاری برای اینکه چنین اتفاقی دیگه رخ نده انجام نمیده، چه فردی و چه جمعی. هر دو داخل همین دنیای فیزیکی زندگی می‌کنند، و شاید هر دو به یک اندازه عمر کنند.
ابر باران‌زا به اینکه درک قورباغه‌ها از بارونی که قراره بریزه روی سرشون با درک میمون‌های بالای درخت از همون بارون کاملا متفاوته، اهمیت نمیده. طبیعت اجازه میده کور در کنار بینا زندگی کنه. فیزیک دنیا، معتادان قصه‌ها رو می‌بلعه. اما اجازه میده زندگی کنند و بعد می‌بلعه.
پس وقتی برق و گاز قطعه، و همه‌چیز برای همه‌کس کم اومده، جوری که به سازمان‌های حکومتی هم نمیرسه، نباید سریع بگی «در حال تجربه یک فروپاشی کامل هستیم». چون دنیای فیزیکی قراره اجازه بده مردمت که غرق قصه‌ها هستند، از سیل هم بگذرند، و زنده بمونند، و گریه کنند، و دوباره بخندند، و بعد بلعیده بشن. دنیای فیزیکی قراره بشون رحم نکنه، ولی اینجوری نیست که بتونی بگی همین الان پرده بی‌رحمی بالا رفت و نمایش شروع شد! قراره کند، بی‌صدا، و باحوصله باشه.

45k 1 794 114
Показано 20 последних публикаций.