او با عشق تا عمق ریشههای حیات نفوذ میکند اما حفظ این پیوند چندان آسان نیست. لحظاتی وجود دارند که نمایش زندگی و دردهایش چنان تلخ هستند که عشق را به جدال میطلبند. در این لحظات انسان برای نجات یافتن، برای نجات دادن ایمان خود، ناچار است چنان اوج گیرد و از جهان خاکی دور شود که شاید هرگونه تماسی را با آن از دست بدهد. اما تکلیف آن کس که سرنوشت، او را محکوم به برخورداری از قریحه متعالی و ناگزیر دیدن حقایق کرده است؛ آن کس که از چشم بستن بر حقایق ناتوان است، چه خواهد بود؟ چه بگوییم از رنج تولستوی، رنجی که حاصل تضادی مداوم در زندگی سالهای واپسین او بود: تضاد میان آنچه چشمانش با بیرحمی در واقعیات هولناک مییافتند و قلب پر شورش که همچنان در انتظار و در پی اثبات عشق بود!
همه ما با چنین بحثهای دلخراشی روبرو بودهایم. بارها خود را در مقابل یک دوراهی یافتهایم: چشم بستن بر واقعیات... یا ... نفرت از آنها! و بارها هنرمند مؤمن - هنرمندی که شایسته این نام باشد، هنرمندی که قدرت پرشکوه و ترسناك كلام مکتوب را بشناسد - بارها، چنین هنرمندی به هنگام نوشتن این یا آن حقیقت گرفتار ترس و اضطراب شده است. حقیقت، این حقیقت سالم و مردانه، این حقیقت حیاتی که میان دروغهای مدرن، دروغهای تمدن همچون هوایی که استنشاق میکنیم نیازمندش هستیم.... و سپس میفهمیم که چه بسیار سینهها که تحمل نفس کشیدن در این هوا را ندارند، چه بسیار موجوداتی که یا تمدن ضعیفشان ساخته و یا به سادگی از سر خوشقلبی ضعیف گشتهاند و قادر به پذیرش حقیقت نیستند! آیا مختاریم که بیتوجه به این مسایل، حقیقت کشنده را بیرحمانه به سوی آنها پرتاب کنیم؟ آیا حقیقتی متعالیتر وجود ندارد که به گفته تولستوی دروازههای خود را به روی عشق گشوده باشد؟ یعنی چه؟ آیا میتوان پذیرفت که همچون «پیر گنیت» که با قصههایش مادر پیر و محتضر خود را به خواب میبرد، ما هم به انسانها با دروغهای خود آرامش ببخشیم؟ ... جامعه پیوسته در مقابل خود این دو راهی را مییابد: حقیقت یا عشق. و معمولا با فدا کردن هر دوی آنها، هم حقیقت و هم عشق، مسأله را حل میکند.
اما تولستوی هیچگاه به هیچ یک از این دو جنبه ایمان خود، خیانت نگرد. در آثار دوران پختگی او، عشق مشعل حقیقت است و در آثار دوران واپسین حیاتش، عشق نوری است که از بالا میتابد، فروغ رحمتی است که بر زندگی نازل میشود ولی خود را بدان نمیآمیزد .
در رستاخیز همین نور را میبینیم که سلطه خود را بر واقعیت گسترانده ولی خارج از آن باقی میماند. همان مردمی که تولستوی با نگاهش، بر چهرههای منفرد آنها، که به صورت آدمهایی ضعیف و پست ترسیمشان کرده بود، هر بار با شیوهای انتزاعی مینگرد، تقدسی الهی مییابند. این تضاد که در هنر تولستوی مشهود است در زندگی روزمره او نیز به صورتی بیرحمانهتر نمایان بود. هر اندازه هم که میدانست عشق چه به او حکم میکند، باز به نحوی دیگر رفتار میکرد. پایه و اساس زندگیاش، نه خداوند بلکه جامعه بود. کجا می توانست عشق را بیابد؟ چگونه میتوانست چهرههای گوناگون عشق و زمانهای ضد و نقیضش را از هم تشخیص دهد؟... و تا آخرین روزهای حیاتش بر سر انتخاب این راهها با خود در جدال بود.
راه حل چه بود؟ تولستوی آنرا نیافت. روشنفکران متکبر را به حال خود رها کنیم تا در این مورد با اکراه و بیزاری از او ایراد بگیرند. و البته آنها، روشنفکران، «حقیقت» را یافتهاند و با اطمینان بدان تکیه میکنند. در نظر آنها تولستوی جز فردی ضعیفالنفس و احساساتی نبود که نباید سرمشق کسی قرار گیرد. بدون شك تولستوی نمیتوانست سرمشق آنها باشد، چه آنها از نیروی حیات کافی برخوردار نیستند. تولستوی به این نخبگان از خود راضی تعلق ندارد. تولستوی به هیچ فرقهای وابستگی نداشت، نه فرقه کسانی که «میرزا بنویس» مینامید و نه به فرقه ریاکاران این یا آن مذهب. تولستوی عالیترین مظهر يك مسیحایی آزاد بود که در تمام طول زندگانی خود به سوی آرمانی همیشه والا پیش میرفت. روی سخن تولستوی نه ممتازین اندیشه و تفکر، بلکه انسانهای عادی، انسانهای نیکاندیش بودند. تولستوی وجدان بیدار ماست. همه چیزهایی را که ما از خواندنشان بر کتیبه وجود خویش، هراسانیم، تولستوی بر زبان میراند و با این وجود او برای ما نه استادی متکبر بود و نه یکی از این نوابغ پرنخوتی که بر دانش و هنر خود تکیه میزنند تا خود را در قله بشريت وانمود سازند. تولستوی برای ما همان نامی بود که خود دوست داشت در نامههایش بنویسد. زیباترین نامها، لطیفترین نامها : «برادر ما»
«زندگانی تولستوی» رومن رولان، صفحه ۱۶۴-۱۶۶
@ahestan_ir
همه ما با چنین بحثهای دلخراشی روبرو بودهایم. بارها خود را در مقابل یک دوراهی یافتهایم: چشم بستن بر واقعیات... یا ... نفرت از آنها! و بارها هنرمند مؤمن - هنرمندی که شایسته این نام باشد، هنرمندی که قدرت پرشکوه و ترسناك كلام مکتوب را بشناسد - بارها، چنین هنرمندی به هنگام نوشتن این یا آن حقیقت گرفتار ترس و اضطراب شده است. حقیقت، این حقیقت سالم و مردانه، این حقیقت حیاتی که میان دروغهای مدرن، دروغهای تمدن همچون هوایی که استنشاق میکنیم نیازمندش هستیم.... و سپس میفهمیم که چه بسیار سینهها که تحمل نفس کشیدن در این هوا را ندارند، چه بسیار موجوداتی که یا تمدن ضعیفشان ساخته و یا به سادگی از سر خوشقلبی ضعیف گشتهاند و قادر به پذیرش حقیقت نیستند! آیا مختاریم که بیتوجه به این مسایل، حقیقت کشنده را بیرحمانه به سوی آنها پرتاب کنیم؟ آیا حقیقتی متعالیتر وجود ندارد که به گفته تولستوی دروازههای خود را به روی عشق گشوده باشد؟ یعنی چه؟ آیا میتوان پذیرفت که همچون «پیر گنیت» که با قصههایش مادر پیر و محتضر خود را به خواب میبرد، ما هم به انسانها با دروغهای خود آرامش ببخشیم؟ ... جامعه پیوسته در مقابل خود این دو راهی را مییابد: حقیقت یا عشق. و معمولا با فدا کردن هر دوی آنها، هم حقیقت و هم عشق، مسأله را حل میکند.
اما تولستوی هیچگاه به هیچ یک از این دو جنبه ایمان خود، خیانت نگرد. در آثار دوران پختگی او، عشق مشعل حقیقت است و در آثار دوران واپسین حیاتش، عشق نوری است که از بالا میتابد، فروغ رحمتی است که بر زندگی نازل میشود ولی خود را بدان نمیآمیزد .
در رستاخیز همین نور را میبینیم که سلطه خود را بر واقعیت گسترانده ولی خارج از آن باقی میماند. همان مردمی که تولستوی با نگاهش، بر چهرههای منفرد آنها، که به صورت آدمهایی ضعیف و پست ترسیمشان کرده بود، هر بار با شیوهای انتزاعی مینگرد، تقدسی الهی مییابند. این تضاد که در هنر تولستوی مشهود است در زندگی روزمره او نیز به صورتی بیرحمانهتر نمایان بود. هر اندازه هم که میدانست عشق چه به او حکم میکند، باز به نحوی دیگر رفتار میکرد. پایه و اساس زندگیاش، نه خداوند بلکه جامعه بود. کجا می توانست عشق را بیابد؟ چگونه میتوانست چهرههای گوناگون عشق و زمانهای ضد و نقیضش را از هم تشخیص دهد؟... و تا آخرین روزهای حیاتش بر سر انتخاب این راهها با خود در جدال بود.
راه حل چه بود؟ تولستوی آنرا نیافت. روشنفکران متکبر را به حال خود رها کنیم تا در این مورد با اکراه و بیزاری از او ایراد بگیرند. و البته آنها، روشنفکران، «حقیقت» را یافتهاند و با اطمینان بدان تکیه میکنند. در نظر آنها تولستوی جز فردی ضعیفالنفس و احساساتی نبود که نباید سرمشق کسی قرار گیرد. بدون شك تولستوی نمیتوانست سرمشق آنها باشد، چه آنها از نیروی حیات کافی برخوردار نیستند. تولستوی به این نخبگان از خود راضی تعلق ندارد. تولستوی به هیچ فرقهای وابستگی نداشت، نه فرقه کسانی که «میرزا بنویس» مینامید و نه به فرقه ریاکاران این یا آن مذهب. تولستوی عالیترین مظهر يك مسیحایی آزاد بود که در تمام طول زندگانی خود به سوی آرمانی همیشه والا پیش میرفت. روی سخن تولستوی نه ممتازین اندیشه و تفکر، بلکه انسانهای عادی، انسانهای نیکاندیش بودند. تولستوی وجدان بیدار ماست. همه چیزهایی را که ما از خواندنشان بر کتیبه وجود خویش، هراسانیم، تولستوی بر زبان میراند و با این وجود او برای ما نه استادی متکبر بود و نه یکی از این نوابغ پرنخوتی که بر دانش و هنر خود تکیه میزنند تا خود را در قله بشريت وانمود سازند. تولستوی برای ما همان نامی بود که خود دوست داشت در نامههایش بنویسد. زیباترین نامها، لطیفترین نامها : «برادر ما»
«زندگانی تولستوی» رومن رولان، صفحه ۱۶۴-۱۶۶
@ahestan_ir