Фильтр публикаций


شجریان، مشکاتیان
آلبوم بر آستان جانان


او با عشق تا عمق ریشه‌های حیات نفوذ می‌کند اما حفظ این پیوند چندان آسان نیست. لحظاتی وجود دارند که نمایش زندگی و دردهایش چنان تلخ هستند که عشق را به جدال می‌طلبند. در این لحظات انسان برای نجات یافتن، برای نجات دادن ایمان خود، ناچار است چنان اوج گیرد و از جهان خاکی دور شود که شاید هرگونه تماسی را با آن از دست بدهد. اما تکلیف آن کس که سرنوشت، او را محکوم به برخورداری از قریحه متعالی و ناگزیر دیدن حقایق کرده است؛ آن کس که از چشم بستن بر حقایق ناتوان است، چه خواهد بود؟ چه بگوییم از رنج تولستوی، رنجی که حاصل تضادی مداوم در زندگی سالهای واپسین او بود: تضاد میان آنچه چشمانش با بی‌رحمی در واقعیات هولناک می‌یافتند و قلب پر شورش که همچنان در انتظار و در پی اثبات عشق بود!

همه ما با چنین بحثهای دلخراشی روبرو بوده‌ایم. بارها خود را در مقابل یک دوراهی یافته‌ایم: چشم بستن بر واقعیات... یا ... نفرت از آنها! و بارها هنرمند مؤمن - هنرمندی که شایسته این نام باشد، هنرمندی که قدرت پرشکوه و ترسناك كلام مکتوب را بشناسد - بارها، چنین هنرمندی به هنگام نوشتن این یا آن حقیقت گرفتار ترس و اضطراب شده است. حقیقت، این حقیقت سالم و مردانه، این حقیقت حیاتی که میان دروغهای مدرن، دروغهای تمدن همچون هوایی که استنشاق می‌کنیم نیازمندش هستیم.... و سپس می‌فهمیم که چه بسیار سینه‌ها که تحمل نفس کشیدن در این هوا را ندارند، چه بسیار موجوداتی که یا تمدن ضعیفشان ساخته و یا به سادگی از سر خوش‌قلبی ضعیف گشته‌اند و قادر به پذیرش حقیقت نیستند! آیا مختاریم که بی‌توجه به این مسایل، حقیقت کشنده را بی‌رحمانه به سوی آنها پرتاب کنیم؟ آیا حقیقتی متعالی‌تر وجود ندارد که به گفته تولستوی دروازه‌های خود را به روی عشق گشوده باشد؟ یعنی چه؟ آیا می‌توان پذیرفت که همچون «پیر گنیت» که با قصه‌هایش مادر پیر و محتضر خود را به خواب می‌برد، ما هم به انسانها با دروغهای خود آرامش ببخشیم؟ ... جامعه پیوسته در مقابل خود این دو راهی را می‌یابد: حقیقت یا عشق. و معمولا با فدا کردن هر دوی آنها، هم حقیقت و هم عشق، مسأله را حل می‌کند.

اما تولستوی هیچ‌گاه به هیچ یک از این دو جنبه ایمان خود، خیانت نگرد. در آثار دوران پختگی او، عشق مشعل حقیقت است و در آثار دوران واپسین حیاتش، عشق نوری است که از بالا می‌تابد، فروغ رحمتی است که بر زندگی نازل می‌شود ولی خود را بدان نمی‌آمیزد .

در رستاخیز همین نور را می‌بینیم که سلطه خود را بر واقعیت گسترانده ولی خارج از آن باقی می‌ماند. همان مردمی که تولستوی با نگاهش، بر چهره‌های منفرد آنها، که به صورت آدمهایی ضعیف و پست ترسیمشان کرده بود، هر بار با شیوه‌ای انتزاعی می‌نگرد، تقدسی الهی می‌یابند. این تضاد که در هنر تولستوی مشهود است در زندگی روزمره او نیز به صورتی بی‌رحمانه‌تر نمایان بود. هر اندازه هم که می‌دانست عشق چه به او حکم می‌کند، باز به نحوی دیگر رفتار می‌کرد. پایه و اساس زندگی‌اش، نه خداوند بلکه جامعه بود. کجا می توانست عشق را بیابد؟ چگونه می‌توانست چهره‌های گوناگون عشق و زمانهای ضد و نقیضش را از هم تشخیص دهد؟... و تا آخرین روزهای حیاتش بر سر انتخاب این راه‌ها با خود در جدال بود.

راه حل چه بود؟ تولستوی آنرا نیافت. روشنفکران متکبر را به حال خود رها کنیم تا در این مورد با اکراه و بیزاری از او ایراد بگیرند. و البته آنها، روشنفکران، «حقیقت» را یافته‌اند و با اطمینان بدان تکیه می‌کنند. در نظر آنها تولستوی جز فردی ضعیف‌النفس و احساساتی نبود که نباید سرمشق کسی قرار گیرد. بدون شك تولستوی نمی‌توانست سرمشق آنها باشد، چه آنها از نیروی حیات کافی برخوردار نیستند. تولستوی به این نخبگان از خود راضی تعلق ندارد. تولستوی به هیچ فرقه‌ای وابستگی نداشت، نه فرقه کسانی که «میرزا بنویس» می‌نامید و نه به فرقه ریاکاران این یا آن مذهب. تولستوی عالی‌ترین مظهر يك مسیحایی آزاد بود که در تمام طول زندگانی خود به سوی آرمانی همیشه والا پیش می‌رفت. روی سخن تولستوی نه ممتازین اندیشه و تفکر، بلکه انسانهای عادی، انسانهای نیک‌اندیش بودند. تولستوی وجدان بیدار ماست. همه چیزهایی را که ما از خواندنشان بر کتیبه وجود خویش، هراسانیم، تولستوی بر زبان می‌راند و با این وجود او برای ما نه استادی متکبر بود و نه یکی از این نوابغ پرنخوتی که بر دانش و هنر خود تکیه می‌زنند تا خود را در قله بشريت وانمود سازند. تولستوی برای ما همان نامی بود که خود دوست داشت در نامه‌هایش بنویسد. زیباترین نام‌ها، لطیف‌ترین نام‌ها : «برادر ما»

«زندگانی تولستوی» رومن رولان، صفحه ۱۶۴-۱۶۶

@ahestan_ir


تولستوی تصور می‌کرد که به آسایش خاطر رسیده است، به پناهگاهی که روح ناآرامش سرانجام بتواند بیارامد اما در حقیقت آزمایش تازه‌ای انتظارش را می‌کشید.

پاره‌ای مسایل خانوادگی وی را واداشت که زمستانی را در مسکو بگذراند. در ژانویه ۱۸۸۲ در سرشماری جمعیت کشور شرکت کرد و این موقعیتی بود تا از نزديك شاهد فقر و سیه‌روزی مردم در شهرهای بزرگ باشد. این امر تأثیر هولناکی بر وی به جای گذارد. شب همان‌روز که برای نخستین بار این زخم پنهان تمدن را لمس کرد، برای دوستی دیده‌های خود را باز می‌گفت «فریاد می‌کشید، می‌گریست و مشت خود را گره می‌کرد» در میان گریه‌هایش می‌گفت: «نه، نمی‌توان بدینسان زیست. این نمی‌تواند واقعیت داشته باشد»

ماه‌ها در چنگال یاس و نومیدی دهشتناکی اسیر شد. روز ۳ مارس ۱۸۸۲ کنتس تولستوی خطاب به او می‌نویسد:
پیش از این می‌گفتی چون ایمان ندارم، می‌خواهم خود را به دار آویزم اما اکنون که صاحب ایمان هستی پس چرا این‌گونه احساس بدبختی می‌کنی؟

چرا؟ زیرا ایمان وی عاری از ریاکاری و تزویر بود؛ چرا؟ زیرا ایمان وی به دور از آسودگی وجدان و رضای از خویشتن بود؛ چرا؟ زیرا او همچون متفکری صوفی‌منش آن‌چنان خودخواه نبود که اندیشه نجات خویشتن، نجات دیگران را از یادش ببرد. چرا؟ زیرا او دلی آکنده از عشق داشت؛ چرا؟ زیرا اکنون دیگر نمی‌توانست سیه‌روزانی را که دیده بود فراموش کند. چرا؟ زیرا با قلب مهربان و شورانگیزش خود را در رنجها و مشقات در نگونساری آنان مسئول می‌دید. آنها قربانیان تمدنی بودند که وی از امتیازات آن سود می‌برد. تمدن یا این بت دیوآسایی که کاستی از برگزیدگان، ملیونها انسان را قربانی آن می‌کردند. پذیرش منافع این جنایات، معنایی نداشت جز شریک بودن در جرم آنان. وجدان وی تا زمانی که این جنایات را افشا نمی‌ساخت آرام نمی‌یافت.

«چه باید کرد؟» (۱۸۸۴- ۱۸۸۶) بیان این دومین بحران است. بحرانی بسیار تراژیک‌تر و در نتیجه بسیار عمیق‌تر از بحران نخست. ببینیم در این اقیانوس فقر و مصیبت انسانی و نگونساری حقیقی ، که مخلوق اندیشه‌ای بیکاره و پر ملال نبود، نگرانی‌های مذهبی شخصی تولستوی چه‌ها بودند؟ امکان نداشت که واقعیات را نبیند و ممکن نبود که بعد از دیدن، برای از میان برداشتن آنها به هر قیمتی که باشد تلاش نکند. اما افسوس! آیا چنین کاری ممکن بود؟

تصویری شگفت‌انگیز از تولستوی در این زمان بر جای مانده که نمی‌توان بدان نگریست و دستخوش احساسات نگردید. این تصویر، درد و رنج او را در آن دوره نشان می‌دهد. در این عکس تولستوی را از روبرو می‌بینیم که نشسته، دستها را بر سینه گره زده و پیراهن موژيك بر تن کرده است. حالتی فرسوده دارد. موهایش هنوز سیاهند. سبیلهایش دیگر خاکستری شده‌اند، ریش پرپشتش کاملا سپید است. دو چین موازی بر پیشانی بلند و زیبایش، شیارهایی هماهنگ ترسیم کرده‌اند. بینی بزرگش که به دماغ سگان شبیه است، چشمانش که با نگاهی این چنین روشن، صادقانه و غمناك به ما خیره شده‌اند، احساس نیکی را تداعی می‌کنند. این چشمها، با اطمینان اندیشه‌های درونی شما را می‌خوانند. چشمانش مملو از رحم و خواهشند. گونه‌هایش فرورفته‌اند. بر چهره‌اش نقش رنجهای زندگی دیده می‌شود، زیر چشمانش، چینهای بزرگ افتاده، گریسته است، اما همچنان قوی و آماده مبارزه است.

«زندگانی تولستوی» نوشته رومن رولان، ترجمه ناصر فکوهی، صفحه ۸۵- ۸۷

@ahestan_ir




من نمی توانم خودم را دانش‌پژوه بخوانم. من همیشه جوینده بوده‌ام و هنوز هم هستم. لیکن دیگر در میان ستارگان یا کتاب‌ها به جست و جو و تحقیق نمی‌پردازم. من دارم درسهایی را می‌شنوم که در خونم نجوا می‌کنند. داستان من داستانی دلپذیر نیست. از هارمونی یا هماهنگی لطیف روایات ابداعی و ساختگی عاری است و عین زندگی تمام انسانهایی که از فریب دادن خود دست برداشته‌اند، آمیزه‌ای است از بیهودگی، هرج و مرج، دیوانگی و رؤیاها و آرزوها.

زندگی هر انسان راهی است که به خویشتن وی منتهی می شود، از یک نظر یک تلاش است و ارائه یک راه. تاکنون هیچ انسانی نتوانسته است فقط و به طور کامل خویشتن باشد ولی با وجود این هر آدمیزاده‌ای با هرچه در توان دارد، می‌کوشد چنین باشد. هم آن‌کس که نادان است و هم آن که دانا و هوشمند. هر آدمیزاده‌ای تا پایان زندگی نشان یا آثاری از زایش خویشتن را همیشه با خود همراه دارد - لای و لجن و پوسته‌های تخم دوران آغاز زندگی.

و چه بسیارند کسانی که هیچ وقت انسان نمی‌شوند؛ آنان قورباغه‌ها، مارمولک‌ها و مورچگان باقی می‌مانند. بسیاری دیگر به ظاهر انسانند ولی در باطن ماهی یا نادان. با وجود این هر آدمی نشانگر و آیت تلاش طبیعت است برای آفرینش یک انسان. ما از نظر مادرهایمان همه آغاز و جای پیدایشی مشترک داریم؛ همه از درون یک گودال بیرون می‌آییم. اما هر انسان، هر فرد، که خود قالبی تجربی است و از ژرفاها آمده است، تلاش می‌کند خود را به مقصود و هدفی که در پیش دارد برساند. ما می‌توانیم یکدیگر را درک کنیم؛ اما هر فرد می‌تواند خود را فقط به خویشتن معرفی کند و بشناساند.

هرمان هسه، «دمیان» صفحه ۶

@ahestan_ir


عکس‌های مریم زندی از پاییز و زمستان سال ۵۷




«یک روز که تولستوی داشته درباره‌ی خودش صحبت می‌کرده، گفته: علت اینکه من تخیلی زنده‌تر از دیگران دارم، "بدبختی" است.»

از دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی، صفحه ۵۱۴

@ahestan_ir


🔹بداهه‌نوازی شورانگیز


شخصی آمد. گفت: کجا بودی؟ مشتاق بودیم. چرا دور ماندی؟ گفتا: اتفاق چنین افتاد. گفت: ما نیز دعا می‌کردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود. اتفاقی که فراق آورد، آن اتفاق نابایست است.

«مولوی، فیه مافیه، صفحه ۲۷»

@ahestan_ir


سؤال: علاقه‌تان به کدام موسیقی بیشتر است؟ آیا موسیقی کلاسیک را بیشتر دوست دارید یا موسیقی ایرانی را ترجیح می‌دهید؟

جواب: من موسیقی همه جای دنیا را دوست دارم؛ بالاخص عاشق موسیقی کلاسیک و مردمی ایران هستم. هربار که کنسرتی یا نواری از موسيقى مناطق مختلف ایران گوش می‌کنم، برایم یک اکتشاف جدید است. یعنی وقتی موسیقی بوشهر را با موسیقی کرد یا بلوچ مقایسه می‌کنم، به نظرم دنیایی از زیبایی و احساس و توانایی غیرقابل توصیف است.

چند وقت پیش به کنسرتی رفته بودم که به مناسبت بزرگداشت آقای عاشورپور در فرهنگسرای نیاوران برگزار شد. در آنجا گروهی آمده بودند و آهنگهای قشقایی و گیلانی می‌نواختند. یعنی یک قسمت آهنگهای قشقایی بود و یک قسمت آهنگهای گیلانی. در انتها هم آقای عاشورپور چند قطعه خواندند. من تا به آن روز موسیقی قشقایی نشنیده بودم. به نظرم دنیایی از زیبایی آمد. احساس مردم ایل قشقایی در این موسیقی بیان می‌شود. موسیقی گیلان طنزآمیز است. در موسیقی قشقایی شما صلابت کوهستان را با تمام وجود حس می‌کنید. کوه و دره و سنگ و حرکت را می‌بینید. در موسیقی گیلان جلگه را دارید. طبیعت هم روی موسیقی این دو منطقه اثر گذاشته است. ما در زمینه موسیقی ایرانی خیلی کارها داریم که باید انجام بدهیم و به سرعت هم باید انجام بدهیم. گروههای مختلفی هستند که دارند ضبط می‌کنند، می گیرند، می‌سازند و کار می‌کنند. از این بابت بسیار خوشحال هستم. در زمان جوانی ما امکانات امروز نبود. اصلاً کسی به این مسائل توجه نداشت.

من عاشورپور را از دوره دانشجویی‌ام می‌شناختم. او در دانشگاه تهران بالای سکوی دانشکده فنی می‌ایستاد و گیلانی می‌خواند! او از همان زمانها با خواندن آواز محلی جرقه‌ای در ذهن من زد. متوجه شدم که موسیقی ایرانی را درست نمی‌شناسم و باید بشناسم. خیلی زیبا و تکان دهنده است!

یک بار در زمان دانشجویی‌ام در پاریس در شهر دانشگاهی سیته اونیورسیتر با چند نفر از دوستانم می‌رفتیم ناهار بخوریم. موقع برگشتن جوانی مثل عاشورپور را دیدم که داشت آهنگهای محلی ایرانی می‌خواند. صدای این جوان و آهنگهایی که می‌خواند مرا سر جایم میخکوب کرد. ماهها بود که تا این حد دلتنگ ایران نشده بودم. تکلیفم با خودم روشن شد. من نمی‌توانم در غربت بمانم.

توران میرهادی «مادر و خاطرات پنجاه سال زندگی در ایران» صفحه ۸۸

@ahestan_ir


در هر حال ما دیدیم در حقارت‌های غریبه زندگی کنیم، کمتر درد می‌کشیم تا در حقارت‌ها و دروغ‌های خودمان. اول سال ۱۹۶۷ آمدم بیرون. قرار بود فردای روزی که شاه تاجگذاری داشت حرکت کنم اما باور می‌کنی که تماشای تاجگذاری در تلویزیون عملاً ناخوشم کرد و یک هفته خوابیدم. بعد رفتم. هفت هشت ماهی ماندم، لیلی می‌خواست عروسی کند. ناچار برگشتم. فروغ نبود و نبودن او دردناک بود و دردناک بود تمام سروصداهایی که پس از رفتن او بر پا شده بود. چه از قماش مجیزخوانی و چه از دسته حسادت‌هایی که از مرگ او می‌کشیدند! از اینکه او مرده است، حسدشان می‌شد و از اینکه من با غم مانده‌ام حسدشان می‌شد و یک چیز به این سادگی را تبدیل کرده بودند به موضوع خالی کردن عقده‌هاشان.

حتی ملکی به آن درجه از سقوط رفته بود که مقاله نوشت و همه سوگواریهای قلابی یا صمیمی را به نقشه دولتی تلقی کرده بود و تشبیه به عروسی آنی اوندرا با ماکس شملینگ مشت‌زن! خود مملکت هم که آن‌جوری چهار نعله به سقوط می‌رفت. دستگاه سیاسی از هم بپاشد، به جهنم که بپاشد، اما قوام فکری که داشت نیمه‌بند می‌شد، با هوچی‌بازی‌های نسل خود من و نسل بعد از من به کلی ترک برداشته بود و می‌دیدی که دارد می‌رود.

ابراهیم گلستان
نامه به سیمین، صفحه ۲۹

@ahestan_ir




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
بخش کوتاهی از مستند «زخمه بر زخم» سال ساخت ۱۳۷۱

علیرضا انصاریان کارگردان این مستند به سراغ مرد شوریده و مجنونی به نام «بیوک آقا مراغه‌ای» می‌رود و پس از برقراری ارتباط و جلب اعتماد او، بخش کوتاهی از زندگی این مرد عجیب را به تصویر می‌کشد.

بیوک آقا با وجود رفتار و وضعیت به ظاهر غیرعادی‌اش، هنگام نوازندگی همچون یک استاد، تار می‌نواخت و قطعات زیبایی را اجرا می‌کرد.

@ahestan_ir


درد می‌تواند آفریننده باشد. صریح باشیم و ماجرای خود را تجزیه و تحلیل کنیم. به خاطر تو بسیار رنج کشیده‌ام و بر تو هم همین رفته است. اما برکت این ماجرا این بود که در درونمان چیزهایی را کشف کردیم که با آنها دست‌کم از هستی خود آگاه شدیم.

برخی از انسانها به این نتیجه می‌رسند که بهترین چیز در زندگی شاد بودن است. برخی دیگر رنج بردن را به کار می‌برند، اما بیشتر انسانها هیچ یک را بر خود روا نمی‌دارند. پس به هیچ چیز نمی‌رسند و فقط از میان زندگی می‌گذرند.

جبران خلیل جبران
نامه‌های عاشقانه یک پیامبر، صفحه ۱۶۱

@ahestan_ir


سال ۸۸ بود. اوج دعواها و درگیری‌ها. مطلبی نوشته بودم در جواب مخالفان: «کی گفته شما بی‌شمارید؟ ما هم بی‌شماریم.» برای ‎#ابراهیم_نبوی هم فرستاده بودم. به طنز جواب داده بود که «اشکالی ندارد. شما هم بی‌شمار باش!»

از پاسخ کوتاه و نیش‌دارش خنده‌ام گرفته بود. جوابی نوشتم و او هم دوباره جواب داد...

🔹چقدر دردناک است که درباره مرگ و خودکشی کسی بنویسند از درد غربت و دلتنگی و افسردگی و غم دوری از ایران و ...

امروز یادداشت شاهرخ مسکوب را که بعد از خودکشی اسلام کاظمیه نوشته بود، مرور می‌کردم: «از فرط درماندگی و بیچارگی نسلی که ماییم گریه‌ام گرفت. نادان، ناتوان و دست‌بسته، رها شده در این جنگل مولا.»

به قول حسین منزوی:
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم

@ahestan_ir


ف - گمان می‌کنم در تو اتفاق عجیبی افتاده، زلزله‌ای شده و شکاف هولناکی میان تو و گذشته‌ات باز کرده، شکاف عبور‌ناپذیر با گذشته‌ای که نابود شده، به طوری که وقتی ازت می‌پرسم فاصله‌ی تهران و قزوین چند کیلومتر است، بدون توجه می‌گویی صد و سی کیلومتر بود. یادت می‌آید؟ مثل این که چون تو از جای خودت پرت شده‌ای، زمان و مکان هم به هم ریخته‌اند؛ یا نه بهتر است بگویم دستی نقشه‌ی جغرافیای ذهن تو را مچاله و پاره کرده. اما در عین حال این گذشته‌ی نابود شده با چنان شدتی در تو حضور دارد که زمان حالت را در هم پیچیده. گاه آدم به یاد سایه‌ای می‌افتد که فقط در گورستان گذشته پرسه می‌زند و کابوس تماشا می‌کند.

ش- نه همیشه، برعکس، بعضی وقت‌ها سیر و سیاحت می‌کنم و با چشم باز خواب وصال می‌بینم، نه کابوس. مثلاً بعد از ظهر یک روز تعطیل، در خیابانی پرت و خلوت، وقتی که در کنار درخت‌های برهنه، زیر آسمان خاکستری می‌خواهم در تنهایی از روی نقشه‌ی عبوس جغرافیای دل خودم، راهم را پیدا کنم، سر از کوچه های «دروس» در می‌آورم.

صبح سحر هنوز تاریک است اما سپیده نرم و ترسیده دارد می‌آید؛ تاریکی پوست می‌اندازد و هسته‌ی نور - مثل گلبرگ‌های یک گل بزرگ به وسعت آسمان - پرده در پرده باز می‌شود و پایین می‌آید تا پای دیوار و کف جوی آب، همه‌جا پهن می‌شود. در حیاط خانه کسی چشم به راه است. کسی خواب مرا می‌بیند و من به سبزه‌ی خاک او چشم دوخته‌ام و صدایش را می‌شنوم. مثل آن روز تابستان که با پدرم رفته بودیم به «گلابدره». چند سال است آیا؟ کنار کوچه باغ‌ها در حاشیه‌ی جوی بی‌قراری که خودش را به سنگ و سنگ ریزه می‌زند و می‌گریزد، راه می‌رویم. ناگهان پدرم می‌ایستد. نگاهش می‌کنم. می‌گوید: مگر نمی‌شنوی؟ گوش می‌دهم و می‌گویم چرا. به هوای صدا می‌رویم تا پشت دیوار چینه‌ای باغی در بالادست دره. پدرم می‌گوید: «روح انگیز» است. داشت می‌خواند، از گریه‌ی ابر و باده‌ی گلرنگ و شکفتن و پژمردن سبزه می‌گفت. مدتی می‌ایستیم. صدای سوخته‌ی غم زده‌ای است که از خاموشی وسیع بیابان و از محنت هزار ساله می‌آید. نمی‌شود دل کند اما پدرم می‌گوید: برویم، مادرت چشم به راه است دلواپس می‌شود.

تازگی از مسافری پرسیدم حال «البرز» چه طور است؟ گفت خوب است. گفتم آفتاب چه‌طور؟ گفت همچنان است که بود. گسترده بر کوه و کوه در تلاش رسیدن به آن؛ سبکی شفاف نور و صلابت سنگ، اشتیاق در آمیختن با هر دو و یکی شدن با بلندی پرواز، پیش چشم افق دوردست تا آن‌سوی صحرا و زیر پا شانه‌ی دره و سرازیری جوی آب، پوشیده از علف‌های ترد خوشبوی شهوت‌انگیز و برگهای برآمده و پر از خون سبز صنوبرهای بلند بالا و نسیمی که از سینه‌ی کوه به پایین می‌لغزد، سودای سرکش صعود و میل دردناک هماغوشی با طبیعت. چه فراز و فرود و سنگین و سبکی! نورش را از فرط روشنی می‌توان لمس کرد و کوهش از فرط سنگبارگی وهمناک‌تر، باشکوه‌تر و کوه‌تر از کوه است. مثل تاج سفید «البرز» در آبی بی‌انتها. وقتی پشت به آب‌های کبود پهن دریا که در حاشیه با آسمان یکی می‌شود بایستم، رو به رویم «جنگل مازندران» سبز بر سینه‌ی کوه می‌خوابد و بالاتر و دورتر قله‌ی دماوند می‌ایستد که از کویر هم دیده می‌شود. از آن همه راه! در بیابان هموار و روز روشن باز فاصله‌ها از میان می‌رود و من هر وقت که بخواهم به هرجا که بخواهم می‌روم و باغم را هر جور که بخواهم می‌سازم. شب‌ها میخوابانمش تا صبح با تکان نسیم بیدارش کنم. گلهایی را که دوست دارم در باغچه‌هایش سبز می‌کنم و پرنده‌های غریب مهاجر را روی شاخه‌ی چنارهای کهن و تناور می‌نشانم، در سایه‌ی درخت‌هایش قدم می‌زنم. دیوارهایش را هوار می‌کنم و باغ را تا ریشه‌ی کوه تا دامنه می‌کشانم و بالا می‌روم. گاه از خودم می‌پرسم کجا هستم؟ روی سره‌ی کوه‌های بختیاری که تا چشم کار می‌کند تا آن طرف آسمان کوه در کوه است: «سفید کوه»، «سیاه کوه»، بلندی‌های کوهرنگ و سرچشمه‌ی زاینده رود ... یا در پستوی دکانی، در کنار چاه حیاط خلوتی تاریک با دیوارهای بلند؟ می‌گویی با خودم چه کار کنم، روحم را به کدام دیاری فرار بدهم؟

شاهرخ مسکوب
گفت‌وگو در باغ، صفحه ۸۰

@ahestan_ir


شهیار قنبری
محمد اصفهانی
فریدون شهبازیان
@ahestan_ir


اجرای دیگری از شور عشق
افتخاری
فریدون شهبازیان

عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد

@ahestan_ir


شور عشق
علیرضا افتخاری
فریدون شهبازیان

عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد

@ahestan_ir


شجریان، شاملو، شهبازیان

هنگام سپیده‌دم خروس سحری
دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری؟
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری!

@ahestan_ir

Показано 20 последних публикаций.