در هر حال ما دیدیم در حقارتهای غریبه زندگی کنیم، کمتر درد میکشیم تا در حقارتها و دروغهای خودمان. اول سال ۱۹۶۷ آمدم بیرون. قرار بود فردای روزی که شاه تاجگذاری داشت حرکت کنم اما باور میکنی که تماشای تاجگذاری در تلویزیون عملاً ناخوشم کرد و یک هفته خوابیدم. بعد رفتم. هفت هشت ماهی ماندم، لیلی میخواست عروسی کند. ناچار برگشتم. فروغ نبود و نبودن او دردناک بود و دردناک بود تمام سروصداهایی که پس از رفتن او بر پا شده بود. چه از قماش مجیزخوانی و چه از دسته حسادتهایی که از مرگ او میکشیدند! از اینکه او مرده است، حسدشان میشد و از اینکه من با غم ماندهام حسدشان میشد و یک چیز به این سادگی را تبدیل کرده بودند به موضوع خالی کردن عقدههاشان.
حتی ملکی به آن درجه از سقوط رفته بود که مقاله نوشت و همه سوگواریهای قلابی یا صمیمی را به نقشه دولتی تلقی کرده بود و تشبیه به عروسی آنی اوندرا با ماکس شملینگ مشتزن! خود مملکت هم که آنجوری چهار نعله به سقوط میرفت. دستگاه سیاسی از هم بپاشد، به جهنم که بپاشد، اما قوام فکری که داشت نیمهبند میشد، با هوچیبازیهای نسل خود من و نسل بعد از من به کلی ترک برداشته بود و میدیدی که دارد میرود.
ابراهیم گلستان
نامه به سیمین، صفحه ۲۹
@ahestan_ir
حتی ملکی به آن درجه از سقوط رفته بود که مقاله نوشت و همه سوگواریهای قلابی یا صمیمی را به نقشه دولتی تلقی کرده بود و تشبیه به عروسی آنی اوندرا با ماکس شملینگ مشتزن! خود مملکت هم که آنجوری چهار نعله به سقوط میرفت. دستگاه سیاسی از هم بپاشد، به جهنم که بپاشد، اما قوام فکری که داشت نیمهبند میشد، با هوچیبازیهای نسل خود من و نسل بعد از من به کلی ترک برداشته بود و میدیدی که دارد میرود.
ابراهیم گلستان
نامه به سیمین، صفحه ۲۹
@ahestan_ir