ف - گمان میکنم در تو اتفاق عجیبی افتاده، زلزلهای شده و شکاف هولناکی میان تو و گذشتهات باز کرده، شکاف عبورناپذیر با گذشتهای که نابود شده، به طوری که وقتی ازت میپرسم فاصلهی تهران و قزوین چند کیلومتر است، بدون توجه میگویی صد و سی کیلومتر بود. یادت میآید؟ مثل این که چون تو از جای خودت پرت شدهای، زمان و مکان هم به هم ریختهاند؛ یا نه بهتر است بگویم دستی نقشهی جغرافیای ذهن تو را مچاله و پاره کرده. اما در عین حال این گذشتهی نابود شده با چنان شدتی در تو حضور دارد که زمان حالت را در هم پیچیده. گاه آدم به یاد سایهای میافتد که فقط در گورستان گذشته پرسه میزند و کابوس تماشا میکند.
ش- نه همیشه، برعکس، بعضی وقتها سیر و سیاحت میکنم و با چشم باز خواب وصال میبینم، نه کابوس. مثلاً بعد از ظهر یک روز تعطیل، در خیابانی پرت و خلوت، وقتی که در کنار درختهای برهنه، زیر آسمان خاکستری میخواهم در تنهایی از روی نقشهی عبوس جغرافیای دل خودم، راهم را پیدا کنم، سر از کوچه های «دروس» در میآورم.
صبح سحر هنوز تاریک است اما سپیده نرم و ترسیده دارد میآید؛ تاریکی پوست میاندازد و هستهی نور - مثل گلبرگهای یک گل بزرگ به وسعت آسمان - پرده در پرده باز میشود و پایین میآید تا پای دیوار و کف جوی آب، همهجا پهن میشود. در حیاط خانه کسی چشم به راه است. کسی خواب مرا میبیند و من به سبزهی خاک او چشم دوختهام و صدایش را میشنوم. مثل آن روز تابستان که با پدرم رفته بودیم به «گلابدره». چند سال است آیا؟ کنار کوچه باغها در حاشیهی جوی بیقراری که خودش را به سنگ و سنگ ریزه میزند و میگریزد، راه میرویم. ناگهان پدرم میایستد. نگاهش میکنم. میگوید: مگر نمیشنوی؟ گوش میدهم و میگویم چرا. به هوای صدا میرویم تا پشت دیوار چینهای باغی در بالادست دره. پدرم میگوید: «روح انگیز» است. داشت میخواند، از گریهی ابر و بادهی گلرنگ و شکفتن و پژمردن سبزه میگفت. مدتی میایستیم. صدای سوختهی غم زدهای است که از خاموشی وسیع بیابان و از محنت هزار ساله میآید. نمیشود دل کند اما پدرم میگوید: برویم، مادرت چشم به راه است دلواپس میشود.
تازگی از مسافری پرسیدم حال «البرز» چه طور است؟ گفت خوب است. گفتم آفتاب چهطور؟ گفت همچنان است که بود. گسترده بر کوه و کوه در تلاش رسیدن به آن؛ سبکی شفاف نور و صلابت سنگ، اشتیاق در آمیختن با هر دو و یکی شدن با بلندی پرواز، پیش چشم افق دوردست تا آنسوی صحرا و زیر پا شانهی دره و سرازیری جوی آب، پوشیده از علفهای ترد خوشبوی شهوتانگیز و برگهای برآمده و پر از خون سبز صنوبرهای بلند بالا و نسیمی که از سینهی کوه به پایین میلغزد، سودای سرکش صعود و میل دردناک هماغوشی با طبیعت. چه فراز و فرود و سنگین و سبکی! نورش را از فرط روشنی میتوان لمس کرد و کوهش از فرط سنگبارگی وهمناکتر، باشکوهتر و کوهتر از کوه است. مثل تاج سفید «البرز» در آبی بیانتها. وقتی پشت به آبهای کبود پهن دریا که در حاشیه با آسمان یکی میشود بایستم، رو به رویم «جنگل مازندران» سبز بر سینهی کوه میخوابد و بالاتر و دورتر قلهی دماوند میایستد که از کویر هم دیده میشود. از آن همه راه! در بیابان هموار و روز روشن باز فاصلهها از میان میرود و من هر وقت که بخواهم به هرجا که بخواهم میروم و باغم را هر جور که بخواهم میسازم. شبها میخوابانمش تا صبح با تکان نسیم بیدارش کنم. گلهایی را که دوست دارم در باغچههایش سبز میکنم و پرندههای غریب مهاجر را روی شاخهی چنارهای کهن و تناور مینشانم، در سایهی درختهایش قدم میزنم. دیوارهایش را هوار میکنم و باغ را تا ریشهی کوه تا دامنه میکشانم و بالا میروم. گاه از خودم میپرسم کجا هستم؟ روی سرهی کوههای بختیاری که تا چشم کار میکند تا آن طرف آسمان کوه در کوه است: «سفید کوه»، «سیاه کوه»، بلندیهای کوهرنگ و سرچشمهی زاینده رود ... یا در پستوی دکانی، در کنار چاه حیاط خلوتی تاریک با دیوارهای بلند؟ میگویی با خودم چه کار کنم، روحم را به کدام دیاری فرار بدهم؟
شاهرخ مسکوب
گفتوگو در باغ، صفحه ۸۰
@ahestan_ir
ش- نه همیشه، برعکس، بعضی وقتها سیر و سیاحت میکنم و با چشم باز خواب وصال میبینم، نه کابوس. مثلاً بعد از ظهر یک روز تعطیل، در خیابانی پرت و خلوت، وقتی که در کنار درختهای برهنه، زیر آسمان خاکستری میخواهم در تنهایی از روی نقشهی عبوس جغرافیای دل خودم، راهم را پیدا کنم، سر از کوچه های «دروس» در میآورم.
صبح سحر هنوز تاریک است اما سپیده نرم و ترسیده دارد میآید؛ تاریکی پوست میاندازد و هستهی نور - مثل گلبرگهای یک گل بزرگ به وسعت آسمان - پرده در پرده باز میشود و پایین میآید تا پای دیوار و کف جوی آب، همهجا پهن میشود. در حیاط خانه کسی چشم به راه است. کسی خواب مرا میبیند و من به سبزهی خاک او چشم دوختهام و صدایش را میشنوم. مثل آن روز تابستان که با پدرم رفته بودیم به «گلابدره». چند سال است آیا؟ کنار کوچه باغها در حاشیهی جوی بیقراری که خودش را به سنگ و سنگ ریزه میزند و میگریزد، راه میرویم. ناگهان پدرم میایستد. نگاهش میکنم. میگوید: مگر نمیشنوی؟ گوش میدهم و میگویم چرا. به هوای صدا میرویم تا پشت دیوار چینهای باغی در بالادست دره. پدرم میگوید: «روح انگیز» است. داشت میخواند، از گریهی ابر و بادهی گلرنگ و شکفتن و پژمردن سبزه میگفت. مدتی میایستیم. صدای سوختهی غم زدهای است که از خاموشی وسیع بیابان و از محنت هزار ساله میآید. نمیشود دل کند اما پدرم میگوید: برویم، مادرت چشم به راه است دلواپس میشود.
تازگی از مسافری پرسیدم حال «البرز» چه طور است؟ گفت خوب است. گفتم آفتاب چهطور؟ گفت همچنان است که بود. گسترده بر کوه و کوه در تلاش رسیدن به آن؛ سبکی شفاف نور و صلابت سنگ، اشتیاق در آمیختن با هر دو و یکی شدن با بلندی پرواز، پیش چشم افق دوردست تا آنسوی صحرا و زیر پا شانهی دره و سرازیری جوی آب، پوشیده از علفهای ترد خوشبوی شهوتانگیز و برگهای برآمده و پر از خون سبز صنوبرهای بلند بالا و نسیمی که از سینهی کوه به پایین میلغزد، سودای سرکش صعود و میل دردناک هماغوشی با طبیعت. چه فراز و فرود و سنگین و سبکی! نورش را از فرط روشنی میتوان لمس کرد و کوهش از فرط سنگبارگی وهمناکتر، باشکوهتر و کوهتر از کوه است. مثل تاج سفید «البرز» در آبی بیانتها. وقتی پشت به آبهای کبود پهن دریا که در حاشیه با آسمان یکی میشود بایستم، رو به رویم «جنگل مازندران» سبز بر سینهی کوه میخوابد و بالاتر و دورتر قلهی دماوند میایستد که از کویر هم دیده میشود. از آن همه راه! در بیابان هموار و روز روشن باز فاصلهها از میان میرود و من هر وقت که بخواهم به هرجا که بخواهم میروم و باغم را هر جور که بخواهم میسازم. شبها میخوابانمش تا صبح با تکان نسیم بیدارش کنم. گلهایی را که دوست دارم در باغچههایش سبز میکنم و پرندههای غریب مهاجر را روی شاخهی چنارهای کهن و تناور مینشانم، در سایهی درختهایش قدم میزنم. دیوارهایش را هوار میکنم و باغ را تا ریشهی کوه تا دامنه میکشانم و بالا میروم. گاه از خودم میپرسم کجا هستم؟ روی سرهی کوههای بختیاری که تا چشم کار میکند تا آن طرف آسمان کوه در کوه است: «سفید کوه»، «سیاه کوه»، بلندیهای کوهرنگ و سرچشمهی زاینده رود ... یا در پستوی دکانی، در کنار چاه حیاط خلوتی تاریک با دیوارهای بلند؟ میگویی با خودم چه کار کنم، روحم را به کدام دیاری فرار بدهم؟
شاهرخ مسکوب
گفتوگو در باغ، صفحه ۸۰
@ahestan_ir