«فلسفه فمینیسم به مناسبت ۸ مارس»
نوشتار حاضر روایتی است از فلسفه فمینیسم، آغاز فمینیسم به مثابه یک جنبش اجتماعی در قرن نوزدهم که بر روی برابری حقوق زنان با مردان و مشارکت اجتماعی زنان در عرصههای سیاسی، اقتصادی و آموزشی همچنین مطالباتی مانند حق رأی، حق تحصیل، حق حضانت فرزندان، پوشش، مالکیت، فرصت کار زنان در بیرون از خانه تاکید دارد به عرصه حضور قدم گذاشت، مطالباتی که کاملاً روشن و واضح بودند و شرایط عینی و تاریخی پشتوانه مادی و ضرورت تاریخی لازم برای تحقق این مطالبات را فراهم میآورد، در هر حال سازماندهی و مبارزه حول مطالباتی انجام میشد که روشن و قابل دستیابی هستند بنابراین موج اول فمینیسم در نهایت توانست به بخش اعظم این مطالبات دست یابد.
اما موج دوم فمینیسم، که به فمینیسم رادیکال معروف شد، با چالشهای بزرگتری روبرو بود. علیرغم تغییر برخی قوانین، زنان همچنان به عنوان جنس دوم تلقی میشدند. فلسفه مبارزه این جنبش نه با قوانین مکتوب، بلکه با قوانین نانوشتهای در ساختارهای کهنتر مانند خانواده، فرهنگ، مذهب و دولت درگیر بود؛ ساختارهایی که مضامین آنها هزاران سال است در اعماق افکار بشریت ریشه دوانیده است. همین ویژگیها کافی بود تا کار فمینیسم رادیکال را دشوار سازد، زیرا چنین ساختارهایی، هر نامی که بر آنها بگذاریم، بسیار غیرملموس و انتزاعی هستند. برخلاف موج اول فمینیسم که بر برابری حقوقی متمرکز بود، موج دوم با چالشی عمیقتر، یعنی مبارزه با جنسیت و پدرسالاری، مواجه شد. این مبارزه نتوانست به شکل یک برنامه سیاسی و مبارزاتی منسجم درآید و در نتیجه، موج دوم به ورطه پراکندگی، آکادمیسازی، نظریهپردازی صرف، آرمانگرایی اتوپیایی و حتی در سطحی عامتر، به مردستیزی کشیده شد. ریشه این فقدان انسجام مبارزاتی را میتوان در نبود یک مطالبه روشن، عینی و قابل دستیابی جستوجو کرد.
مبانی فلسفی فمینیسم موج اول
فمینیسم مارکسیستی و فمینیسم سوسیالیستی با وجود شباهتهای فراوان دست کم یک وجه تمایز عمده دارد، فمینیستهای سوسیالیست معتقدند که در توجیه ستم بر زنان، طبقه و جنسیت کمابیش سهمی یکسان دارند. اما فمینیستهای مارکسیست بر این باورند که تحلیل طبقاتی در نهایت بهتر میتواند موقعیت زنان را تبیین کند. در واقع، زنان بورژوا ستمی را که بر زنان فرودست وارد میشود، تجربه نمیکنند. فمینیستهای مارکسیست ستم بر زنان را بیش از آنکه نتیجه اقدام ارادی سوژهها بدانند، به ساختارهای اقتصادی و اجتماعی مرتبط با سرمایهداری نسبت میدهند. این دیدگاه مصداق بارز این جمله است که «این آگاهی انسان نیست که هستی او را تعیین میکند، بلکه برعکس، مناسبات اجتماعی و عینی هستند که آگاهی انسان را شکل میدهند.» مردان و زنان در فرایند تولید جمعی، خود را میسازند. جمله «کار زنان پایان ندارد» برای فمینیستهای مارکسیست بیش از یک جمله قصار است؛ به اعتقاد آنها، برای درک اینکه چرا ستمی بر زنان وارد میشود که بر مردان وارد نمیشود، باید پیوندهای میان منزلت کار زنان و تصوری که از خود دارند را بررسی کرد.
فمینیستهای مارکسیست تأکید میکنند که اگر سرمایهداری را صرفاً به عنوان نظامی مبتنی بر داد و ستد ببینیم، واقعیت مناسبات قدرتی که در ذات آن نهفته است، پنهان میماند. به زعم آنها، تصادفی نیست که ایدئولوگهای سرمایهداری، شبه قراردادهایی مانند روسپیگری و کرایه رحم را اقداماتی مبتنی بر گزینش آزادانه تلقی میکنند و از آنها دفاع میکنند. در واقع، میتوان احتمال داد که چنین تصمیمهایی بیشتر از سر اجبار هستند تا اختیار.
تحلیل طبقاتی مارکسیستی، مانند تحلیل مارکسیستی قدرت، ابزاری برای درک مفهوم ستم دیدگی زنان در اختیار فمینیستها قرار داده است. طبقات به سادگی و به یکباره ظهور نمیکنند، بلکه افرادی در موقعیتهای مشابه، آرامآرام و با زحمت، از طریق روشنگری رادیکال، آن را شکل میدهند. وقتی عدهای از افراد کاملاً از تعلق خود به یک طبقه آگاه شوند، آنگاه طبقه را تشکیل میدهند. در غیر این صورت، در دام آگاهی کاذب (ایدئولوژی) گرفتار میشوند؛ رویکردی که در ذهنیت افراد استثمار شده ایجاد میشود تا گمان کنند که استثمار نمیشوند و میتوانند مانند استثمارگران آزادانه زندگی کنند و با کار و تلاش به جایگاه آنها دست یابند. آگاهی طبقاتی نقطه مقابل آگاهی کاذب است که مانع از اتحاد طبقاتی میشود.
بخش عظیمی از مبانی فلسفی فمینیسم حول این پرسش است که آیا زنان طبقه خاص خود را تشکیل میدهند؟ به نظر میرسد این جنبش درون جامعهای طبقاتی عمل میکند، اما مشکل اینجاست که زنان به معنای مارکسی کلمه، یک طبقه نیستند. مناسبات مرد-زن مناسبات طبقاتی را تحت تأثیر قرار میدهد، در حالی که نیازهای بیواسطه و بالقوهگیهای زنان قطعاً متأثر از شرایط طبقاتی هستند.
نوشتار حاضر روایتی است از فلسفه فمینیسم، آغاز فمینیسم به مثابه یک جنبش اجتماعی در قرن نوزدهم که بر روی برابری حقوق زنان با مردان و مشارکت اجتماعی زنان در عرصههای سیاسی، اقتصادی و آموزشی همچنین مطالباتی مانند حق رأی، حق تحصیل، حق حضانت فرزندان، پوشش، مالکیت، فرصت کار زنان در بیرون از خانه تاکید دارد به عرصه حضور قدم گذاشت، مطالباتی که کاملاً روشن و واضح بودند و شرایط عینی و تاریخی پشتوانه مادی و ضرورت تاریخی لازم برای تحقق این مطالبات را فراهم میآورد، در هر حال سازماندهی و مبارزه حول مطالباتی انجام میشد که روشن و قابل دستیابی هستند بنابراین موج اول فمینیسم در نهایت توانست به بخش اعظم این مطالبات دست یابد.
اما موج دوم فمینیسم، که به فمینیسم رادیکال معروف شد، با چالشهای بزرگتری روبرو بود. علیرغم تغییر برخی قوانین، زنان همچنان به عنوان جنس دوم تلقی میشدند. فلسفه مبارزه این جنبش نه با قوانین مکتوب، بلکه با قوانین نانوشتهای در ساختارهای کهنتر مانند خانواده، فرهنگ، مذهب و دولت درگیر بود؛ ساختارهایی که مضامین آنها هزاران سال است در اعماق افکار بشریت ریشه دوانیده است. همین ویژگیها کافی بود تا کار فمینیسم رادیکال را دشوار سازد، زیرا چنین ساختارهایی، هر نامی که بر آنها بگذاریم، بسیار غیرملموس و انتزاعی هستند. برخلاف موج اول فمینیسم که بر برابری حقوقی متمرکز بود، موج دوم با چالشی عمیقتر، یعنی مبارزه با جنسیت و پدرسالاری، مواجه شد. این مبارزه نتوانست به شکل یک برنامه سیاسی و مبارزاتی منسجم درآید و در نتیجه، موج دوم به ورطه پراکندگی، آکادمیسازی، نظریهپردازی صرف، آرمانگرایی اتوپیایی و حتی در سطحی عامتر، به مردستیزی کشیده شد. ریشه این فقدان انسجام مبارزاتی را میتوان در نبود یک مطالبه روشن، عینی و قابل دستیابی جستوجو کرد.
مبانی فلسفی فمینیسم موج اول
فمینیسم مارکسیستی و فمینیسم سوسیالیستی با وجود شباهتهای فراوان دست کم یک وجه تمایز عمده دارد، فمینیستهای سوسیالیست معتقدند که در توجیه ستم بر زنان، طبقه و جنسیت کمابیش سهمی یکسان دارند. اما فمینیستهای مارکسیست بر این باورند که تحلیل طبقاتی در نهایت بهتر میتواند موقعیت زنان را تبیین کند. در واقع، زنان بورژوا ستمی را که بر زنان فرودست وارد میشود، تجربه نمیکنند. فمینیستهای مارکسیست ستم بر زنان را بیش از آنکه نتیجه اقدام ارادی سوژهها بدانند، به ساختارهای اقتصادی و اجتماعی مرتبط با سرمایهداری نسبت میدهند. این دیدگاه مصداق بارز این جمله است که «این آگاهی انسان نیست که هستی او را تعیین میکند، بلکه برعکس، مناسبات اجتماعی و عینی هستند که آگاهی انسان را شکل میدهند.» مردان و زنان در فرایند تولید جمعی، خود را میسازند. جمله «کار زنان پایان ندارد» برای فمینیستهای مارکسیست بیش از یک جمله قصار است؛ به اعتقاد آنها، برای درک اینکه چرا ستمی بر زنان وارد میشود که بر مردان وارد نمیشود، باید پیوندهای میان منزلت کار زنان و تصوری که از خود دارند را بررسی کرد.
فمینیستهای مارکسیست تأکید میکنند که اگر سرمایهداری را صرفاً به عنوان نظامی مبتنی بر داد و ستد ببینیم، واقعیت مناسبات قدرتی که در ذات آن نهفته است، پنهان میماند. به زعم آنها، تصادفی نیست که ایدئولوگهای سرمایهداری، شبه قراردادهایی مانند روسپیگری و کرایه رحم را اقداماتی مبتنی بر گزینش آزادانه تلقی میکنند و از آنها دفاع میکنند. در واقع، میتوان احتمال داد که چنین تصمیمهایی بیشتر از سر اجبار هستند تا اختیار.
تحلیل طبقاتی مارکسیستی، مانند تحلیل مارکسیستی قدرت، ابزاری برای درک مفهوم ستم دیدگی زنان در اختیار فمینیستها قرار داده است. طبقات به سادگی و به یکباره ظهور نمیکنند، بلکه افرادی در موقعیتهای مشابه، آرامآرام و با زحمت، از طریق روشنگری رادیکال، آن را شکل میدهند. وقتی عدهای از افراد کاملاً از تعلق خود به یک طبقه آگاه شوند، آنگاه طبقه را تشکیل میدهند. در غیر این صورت، در دام آگاهی کاذب (ایدئولوژی) گرفتار میشوند؛ رویکردی که در ذهنیت افراد استثمار شده ایجاد میشود تا گمان کنند که استثمار نمیشوند و میتوانند مانند استثمارگران آزادانه زندگی کنند و با کار و تلاش به جایگاه آنها دست یابند. آگاهی طبقاتی نقطه مقابل آگاهی کاذب است که مانع از اتحاد طبقاتی میشود.
بخش عظیمی از مبانی فلسفی فمینیسم حول این پرسش است که آیا زنان طبقه خاص خود را تشکیل میدهند؟ به نظر میرسد این جنبش درون جامعهای طبقاتی عمل میکند، اما مشکل اینجاست که زنان به معنای مارکسی کلمه، یک طبقه نیستند. مناسبات مرد-زن مناسبات طبقاتی را تحت تأثیر قرار میدهد، در حالی که نیازهای بیواسطه و بالقوهگیهای زنان قطعاً متأثر از شرایط طبقاتی هستند.