عزیزکم،
نمیدانم چه کسی هستی، از کجا آمدهای، یا چرا این نامه را میخوانی. اما بگذار برایت از خودم بگویم، از کسی که سالهاست در سکوت، در تاریکی، و در تنهایی خودش دفن شده است.
من از همه چیز گذشتهام. از تمام رویاهایی که روزی در سر داشتم، از تمام امیدهایی که در سینهام جوانه میزدند، از تمام آدمهایی که قسم میخوردند همیشه کنارم میمانند. میدانی؟ اعتماد کردم، دوست داشتم، جنگیدم، اما در نهایت چیزی جز زخم و خستگی برایم نماند.
شبهایی را گذراندهام که هیچکس نباید تجربه کند. شبهایی که در آنها، تنهایی بهقدری سنگین بود که گویی در یک اتاق پر از سکوت خفه میشدم. گریههایی که بیصدا بودند، اما روحم را میخراشیدند. بغضهایی که در گلویم ماندند و تبدیل به تودهای از درد شدند که هرگز از بین نرفت.
آدمها آمدند و رفتند. بعضیهایشان به عمد، بعضیهایشان بیخبر. اما هیچکدامشان نماندند. و حالا، من یاد گرفتهام که به نبودنشان عادت کنم، که جای خالیشان را با سکوت پر کنم. شاید این، همان بهایی بود که باید میپرداختم برای احساسی که خرجشان کرده بودم.
من دیگر آدم سابق نیستم، عزیزکم. آن دختر سرزنده، پر از شور و اشتیاق، دیگر در من وجود ندارد. جای او را کسی گرفته که خسته است، که بیرمق است، که دیگر حتی دلش نمیخواهد توضیح دهد چرا چنین شده است. دیگر توضیحی وجود ندارد. فقط خستگیست، فقط پوچیست، فقط سردی و بیتفاوتی.
نمیدانم چرا اینها را برایت مینویسم. شاید چون باید یک نفر، هرکسی که باشد، بداند که من وجود داشتم. که من روزی جنگیدم، روزی لبخند زدم، روزی امید داشتم. اما حالا؟ حالا فقط میخواهم بگذارم همه چیز را پشت سرم بگذارم، بروم، گم شوم در مسیری که نه من کسی را بشناسم، نه کسی مرا.
این نامه را نگه دار. شاید روزی که تو هم از همه چیز گذشتی، دوباره بخوانی و بدانی که در این دنیا، حداقل یک نفر دیگر هم بود که درد تو را فهمید.
با احترام،
یک روح خسته./شقایق مهری
نمیدانم چه کسی هستی، از کجا آمدهای، یا چرا این نامه را میخوانی. اما بگذار برایت از خودم بگویم، از کسی که سالهاست در سکوت، در تاریکی، و در تنهایی خودش دفن شده است.
من از همه چیز گذشتهام. از تمام رویاهایی که روزی در سر داشتم، از تمام امیدهایی که در سینهام جوانه میزدند، از تمام آدمهایی که قسم میخوردند همیشه کنارم میمانند. میدانی؟ اعتماد کردم، دوست داشتم، جنگیدم، اما در نهایت چیزی جز زخم و خستگی برایم نماند.
شبهایی را گذراندهام که هیچکس نباید تجربه کند. شبهایی که در آنها، تنهایی بهقدری سنگین بود که گویی در یک اتاق پر از سکوت خفه میشدم. گریههایی که بیصدا بودند، اما روحم را میخراشیدند. بغضهایی که در گلویم ماندند و تبدیل به تودهای از درد شدند که هرگز از بین نرفت.
آدمها آمدند و رفتند. بعضیهایشان به عمد، بعضیهایشان بیخبر. اما هیچکدامشان نماندند. و حالا، من یاد گرفتهام که به نبودنشان عادت کنم، که جای خالیشان را با سکوت پر کنم. شاید این، همان بهایی بود که باید میپرداختم برای احساسی که خرجشان کرده بودم.
من دیگر آدم سابق نیستم، عزیزکم. آن دختر سرزنده، پر از شور و اشتیاق، دیگر در من وجود ندارد. جای او را کسی گرفته که خسته است، که بیرمق است، که دیگر حتی دلش نمیخواهد توضیح دهد چرا چنین شده است. دیگر توضیحی وجود ندارد. فقط خستگیست، فقط پوچیست، فقط سردی و بیتفاوتی.
نمیدانم چرا اینها را برایت مینویسم. شاید چون باید یک نفر، هرکسی که باشد، بداند که من وجود داشتم. که من روزی جنگیدم، روزی لبخند زدم، روزی امید داشتم. اما حالا؟ حالا فقط میخواهم بگذارم همه چیز را پشت سرم بگذارم، بروم، گم شوم در مسیری که نه من کسی را بشناسم، نه کسی مرا.
این نامه را نگه دار. شاید روزی که تو هم از همه چیز گذشتی، دوباره بخوانی و بدانی که در این دنیا، حداقل یک نفر دیگر هم بود که درد تو را فهمید.
با احترام،
یک روح خسته./شقایق مهری