تو بدترین و سیاهترین نقطهی زندگیم بودم، جایی که حتی خودمم از خودم بدم میاومد. جایی که انگار هیچ راه نجاتی نبود. همونجا بود که تو اومدی.
یهو.
مثل یه نور وسط یه دنیای تاریک.
مثل یه چیزی که نه میتونستم باورش کنم، نه میتونستم انکارش کنم.
اما میدونی چیه؟
میترسم.
میترسم بهت نزدیک بشم، چون هروقت چیزی رو دوست داشتم، همون چیز ضربهم زده.
میترسم این نورِ قشنگی که آوردی، بشه بزرگترین دلیل سقوط دوبارهم.
میترسم دوباره پرت شم تو همون تاریکی، همون جایی که هیچکس نبود، حتی خودم.
ولی لعنتی، هر چی میترسم، نمیتونم ازت دور شم.
یه چیزی تو نگاهت، تو حرفات، تو بودنت هست که یهجورایی انگار صدای اون بخشِ زندهم رو بیدار میکنه. همونی که مدتها بود مُرده بود.
و همین، بیشتر دیوونهم میکنه. بیشتر خشمم میگیره. از خودم، از گذشتهم، حتی شاید یهذره از تو. چون نمیدونم با این حس چیکار کنم.
میخوامت. ولی از خواستنت میترسم.
دوستت دارم. ولی از دوست داشتن میترسم.
یهو.
مثل یه نور وسط یه دنیای تاریک.
مثل یه چیزی که نه میتونستم باورش کنم، نه میتونستم انکارش کنم.
اما میدونی چیه؟
میترسم.
میترسم بهت نزدیک بشم، چون هروقت چیزی رو دوست داشتم، همون چیز ضربهم زده.
میترسم این نورِ قشنگی که آوردی، بشه بزرگترین دلیل سقوط دوبارهم.
میترسم دوباره پرت شم تو همون تاریکی، همون جایی که هیچکس نبود، حتی خودم.
ولی لعنتی، هر چی میترسم، نمیتونم ازت دور شم.
یه چیزی تو نگاهت، تو حرفات، تو بودنت هست که یهجورایی انگار صدای اون بخشِ زندهم رو بیدار میکنه. همونی که مدتها بود مُرده بود.
و همین، بیشتر دیوونهم میکنه. بیشتر خشمم میگیره. از خودم، از گذشتهم، حتی شاید یهذره از تو. چون نمیدونم با این حس چیکار کنم.
میخوامت. ولی از خواستنت میترسم.
دوستت دارم. ولی از دوست داشتن میترسم.