دستام دیگه توان ندارن. هر قدمی که میزنم، یه دنیا خستگی رو پشت سرم میذارم. این همه دردی که توی دلم انباشته شده، انگار دیگه جایی برای نفس کشیدن نمیذاره. چشمام خستهان، دیگه نمیخوان حتی برای یک لحظه باز بمونن. چیزی جز سکوت ندارم. این سکوت سنگین، یه جورایی همه چیز رو بلعیده. ولی هنوز هم دارم میجنگم، نمیدونم چرا. میخوام بگم که دیگه نمیتونم، ولی هنوز یه صدا توی سرم میگه: "پاشو، هنوز تموم نشده." نمیدونم چرا هنوز امید دارم. شاید فقط به خاطر این که هنوز یه بخشی از من هست که نمیخواد بگه تسلیم شدم.