- دست خودم نیست، درونم ریشه دوانده است. محبوبه شب نازنین من. او را یادم نرفته است. مویرگهایم در برخورد با او، شروع به لرزیدن میکنند و مرا از آشناییت نزدیکی با خبر میسازند. میدانم در زندگی دیگری، در خیابان موازی همین خیابانی که الان میرانم، با او به سمت خانهی خودمان در حرکت هستیم. خانهای کم نور، با فرشی ترکمن، وسط خانه مبلی ساده اما راحت، بی تلویزیون، تعدادی گلدان گوشه دیگر، تختی خوش بو. تصور زندگی با او برایم خوشایند است. -