Фильтр публикаций




- باغچه، حوض، ماهی و تو که نشسته‌ای لبه‌ی حوض. یک پا با دقت تمام روی پای دیگر، نیم تنه‌ات را کمی چرخانده‌ای، یک دستت بر لبه‌ی حوض و با دست دیگر آب را طوری نوازش میکنی که ماهی ها از لطیف بودنت میمیرند. -




- امروز که از من دور و من از تو دور هستم و تو احتمالا نمیخوانی خواستم بگویم، دلم برایت تنگ شده. اما نه به شکل عادی، میخواهم بگویم حتی اگر یادم نباشد چگونه خودت جدایمان کردی، بازهم عادی نیست.
شبیه یک هیجان درونی که گفتنی نیست، یا حباب‌هایی که وقتی شامپو را فشار میدهی و بیرون میزنند - غیرمنتظره - آنگونه دلتنگی. که میگویم کاش اگر تو بودی میتوانستم دردهایم را روی دوش تو بگذارم و دردهای تو را بر دوش خودم.
اما هوا ابری‌ست، نه تو در آسمان من پیدا هستی، نه من جان پرواز کردن برایم باقی مانده.
اما دلتنگت هستم کودک جریان گرفته در بطن روزهای سخت جوانی. -






- باور کنم که این روزها تمام میشوند؟
این اضطراب، روزی جایش را به تمنای افتادن برگ درخت خواهد داد؟
این دلشوره‌های مدام سرآخر تصفیه میشوند؟
نگران میشوم از اینهمه نگرانی برای خودم، آه که حقیقت لجوج دنیا، شناسنامه من بود که صادر شد، آن هم در تضاد مداومی که با نگاهم دارد.
این روزها لبخند میزنم و گاه صامت نفس میکشم.
یک روز جوان تر،
یک هزاره پیرتر.
به دنبال نشستن پروانه بر روی انگشتم، درون شهری که حتی پرندگانش سیگار میکشند.
تو ولی هر روز ماه‌تر میشوی. به چوب میزنم. چشم بد دور. -




- گاه از دور، تو را نگاه میکنم. از خیلی دور. آنقدر دور که واقعا شاید نمیبینمت. اما نگاهت میکنم.
خانه خالی از آدمیزاد و چرخ ماشین پنچر شده، علف‌های هرز بلند و کف خانه ترک برداشته.
اما خانه هنوز رنگ دارد. رنگ تکیه کردن، رنگ من تو را دوست دارم، رنگ به امید دیدارت، رنگ بغل کردن.
به تناسب سرنوشت، آدم‌ها فاصله میگیرند، با یکدیگر غریبه میشوند، اما مگر جای انگشتی که لبانت را سالها قبل لمس کرده، هم خواهد آمد؟
ردش میماند و به همین خاطر میتوانم این روزها، تو را
از دور، از خیلی دور، نگاهت کنم. -




- نوشتن، نوشتن، نوشتن، نوشتن...
آخر که به دام میوفتی -




- گنجشک هم یخ میزند
و دیوار سلول انفرادی ترک خواهد خورد -




( کمی بلند، اما تقریبا دم کشیده )
- چارلز در دل دیوار زندگی میکرد و خود را آرام، با انداختن تمام بار موجود در بدن بر روی نیمه جلویی کالبدش، از لبه پنجره به پایین انداخت.
سالها منتظر دق کردن بود یا مردن در نوعی بدین شکل. یک فرمی از مرگ که از ناتوانی و استیصال زیاد باشد. مغز به تمام بدن فرمان دهد که من بریده‌ام. شما هم باید ببرید و خود را خاموش کنید. نوعی مرگ که در بطن خود، یک سرگیجه و سقوط به همراه دارد. دقیقا شبیه به کامی‌کازه. خلبان‌های ژاپنی، که در جنگ جهانی دوم با هواپیما مستقیما در نقطه هدف سقوط میکردند. همه با خودشان.
چارلز منتظر روزهای خوب بود، روزنه‌ی امیدی داشت، شب‌ها به رویای بیدار شدن میخوابید و صبح‌ها با عشق ویرانگری که به صبحانه خوردن داشت بیدار میشد. به دوستانش لبخند میزد و حتی دو روز قبل از اعتصاب بدنش، ساعت‌ها رقصیده بود.
چارلز عاشق زرافه بود و همیشه در خواب‌هایش زرافه‌ها را در حال پرواز کردن بر بام خانه‌اش میدید. ترجیحا پا بر روی چمن‌ها نمیگذاشت اما دیوانه دراز کشیدن بر آنها بود.
چارلز مثل بقیه بود. یک آدم که عادی بود و جرات این را داشت که عادی باشد. عادی بودن قدرت میخواهد، که او داشت. کمی ورزش، تفریح، کار، اوقات زیادی که نمیدانست چگونه سپری کند.
مهمتر از همه گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد.
او عادی بود تا یک بعد از ظهر زمستان، برف نمیبارید اما آسمان سرخ بود و ابر‌ها این سرخی را در خود بافته بودند. در خانه موسیقی جز آرمسترانگ پخش میشد. ویسکی اعلایی برای خود ریخته بود، کمی یخ، لباس‌های محبوبش. تا اینکه دستش خورد و لیوان افتاد و خرد شد. لیوان یادگار اولین عشق او بود.
وقتی ترکش کرد حتی یک قطره اشک نریخته بود. ولی بعدترها، صدای رعد و برق میشنید، گریه میکرد، پایش به میز میخورد، گریه میکرد، شارژ موبایلش تمام میشد، گریه میکرد.
لیوان خرد شد، گریه نکرد.
گویی تنها یک خاطره داشته باشد که حالش با آن رو به راه میشد. جان میگرفت. زندگی میکرد.
آخر انسان به امید زنده نیست، انسان به خاطراتش زنده‌است. هر روز که میگذرد، بخشی از این خاطرات پاک میشوند و از یاد میروند. مثل اینکه از بالای بالا، به خانه‌ها نگاه میکنی، خودت را در حیاط خانه کودکی‌ات میبینی، در حال خاک بازی کردن و کشف راز گل رازقی. یکباره با شنیدن صدای مادرت برای ناهار، میروی تو و دیگر بیرون نمی‌آیی.
سالها منتظر میمانی ولی رازقی همچنان سرجایش مانده.
به هر شکل چارلز مرد. خودکشی برای او کلمه‌ای سهل و دم‌دستیی بود.
چارلز در اثر اعتصاب احساساتش بر جریان زندگی مرد. در اثر کشته کشدن آخرین خاطره‌ای که داشت. وگرنه سقوط از پنجره طبقه اول که با زمین یک و نیم متر فاصله دارد، کسی را نمی‌کشد
مگر اینکه قبل از سقوط
مرده باشد. -




- مدام به این موضوع فکر میکنم که، اگر این روزها بگذرد، زندگی کردن و سر فرصت لذت بردن را به یاد خواهم داشت یا نه؟
با یک دقت ضعیف و چشمان آستیگمات شاید درد درونم به سکونی برسد، که از آن، تحمل بزاید و صبرم را ظرف بزرگتری در بر بگیرد.
نه خسته‌ام، نه آنچنان غمگین و نه در فکرهای عجیب و غریب. فقط یک نفر گوشه‌ای از درون من، نشسته‌ است و خودش را در دو زانوی خمیده‌اش بغل کرده. -




- با این کثافات معلق چرب که در جلوی دماغم میرقصند، هیچ غم و خوشحالیی برایم قابل لمس نیست.
اصلا انگار دلم مرگ را ارزیابی نه چندانی بکند.
سرفه‌های دوستم صدای ضربه مهلک این روزها را میدهد، از آن صداها که چند سال بعد میشنوی.
در هر صورت،
کاش باران ببارد. -



Показано 20 последних публикаций.